-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۳۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

قلکِ زمان

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۲۴ ب.ظ

پیرو پست قبل,

امروز داشتم به این فکر می کردم چقدر خوب می شد اگر امکانی وجود داشت که می شد آن دقیقه هایی که لازمشان نداریم (مثل وقتایی که باید انتظار بکشیم و امثالهم) را بریزیم توی یک قلک، برای وقتهایی که زمان کم می آوریم.

یا که می توانستیم به اندازه ی اعتبار! مان, زمان را به عقب برگردانیم.


و تمام اینها زمانی از ذهنم گذشت که 10 دقیقه, فقط 10 دقیقه دیرتر به مکان مورد نظر رسیدم و دیدم شخصی که ماهها دارم برای ملاقاتش دوندگی می کنم جلوی چشمم ویراژی داد و از پارکینگ خارج شد.

انقدر با نگاهم دنبالش کردم که در پیچ کوچه محو شد, و به این فکر کردم که نیست.

حالا که نیست.


و من باید این را قبول کنم که قرار نیست هیچوقت اتفاق خارق العاده ای بیوفتد..

 

  • آنای خیابان وانیلا

Blame it on the moon

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ق.ظ
نیم ساعتی می شود که وارد 30 آّبان 94 شدیم.
شاید هم 30 آبان 94 وارد ما.. چیز.. وارد زندگی ما شده.
و من دارم به این فکر می کنم که چقدر مزخرف که آخر یک ماه باید بیوفتد درست اول هفته.

می دانید, از همان دوران طفولیت هم از چیزهایی که رُند نیستند خوشم نمی آمد.
از اعداد فرد متنفر بودم و فکر می کردم که یک های تشکیل دهنده ی آن عدد, همیشه دوتا دوتا باهم بازی می کنند و یکی آن وسط تنها می ماند.
بعد این مرض وسعت پیدا کرد و به جایی رسیدم که اگر می خواستم کاری را انجام بدهم, نگاهی به ساعت می انداختم و باید حتما عقربه ی بزرگش روی یکی از ربع ها توقف می کرد تا من به سراغ کار مزبور رفته و انجامش بدهم.


دلم برای تمام آن دقیقه هایی که ربع نبودند اما برای من بودند می سوزد که سوختند و رفتند و دیگر شاید هیچوقت فکرش را هم نکنم که ساعت 18:07 ِروز 15 شهریور سال 1389 داشتم چکار می کردم.. فکرش را هم که بکنم جوابش را نمی دانم.. جوابش را هم اگر بدانم اهمیتی ندارد.
احتمالا یک جایی نشسته بودم که ساعت 18:15 بشود تا بروم و یک کاری انجام بدهم.

فکرش را بکنید. 
دلم بیشتر از اینکه برای آنها بسوزد برای خودم می سوزد.
انگار که مثلا هر ساعت, 60 سکه ی طلا باشد و من کلا 4 سکه از آن را برمیداشتم و باقی کیسه را صااف خالی می کردم توی جوب.
هوف.... 
نمی خواهم راجبش حرف بزنم.

فردا آذر می آید, ماهی که یک عالمه آدمی که من می شناسم درش تولدشان است.
آدمهایی که بعضی هایشان آشنا یا دوستم هستند و بعضی ها از بعضی هایشان را هم دوست دارم و دلم می خواهد یک کاری برایشان بکنم. یک کاری به جز فرستادن یک اسمس مسخره یا پیام مسخره تر در تلگرام, یا حتی بیشتر از یک تماس تلفنی.
یک کاری کنم که حس کنند واقعا دوستشان هستم.

به یک جشن کوچک خودمانی فکر می کنم, با جمع دوستان در جایی که شخص متولد دوستش داشته باشد,
یک کافه یا رستوران مثلا،
بعد موسیقی مورد علاقه شخص متولد را هم می بریم و می دهیم که آقاهه ی مسئول پخشش کند و حالش را می بریم.

اما می دانید, چیزی که در واقعیت اتفاق می افتد این است:
گوشی تلفن را قطع می کنم و به این فکر می کنم که چرا دنیا باید انقدر بیرحم باشد که یک نفر درست روز تولدش مجبور باشد به سرکار برود..

  • آنای خیابان وانیلا

یک سکانس | پرنسس اوفیلیا

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۴ ب.ظ
صحنه ای از فیلم هزارتوی فاون(رب النوع مزارع و گله), که اوفیلیا سر روی شکم مادر باردارش گذاشته و با برادرش حرف می زند.
این فیلم یکی از تلخ ترین فیلمهایی است که تا به امروز دیده ام...



    Pan's Labyrinth 
    "El Laberinto del Fauno" 
     (
    2006)
    Directed byGuillermo del Toro


      ♫ Javier Navarrete /Mercedes Lullaby (OST Pan's Labyrinth)
  • آنای خیابان وانیلا

پیچ طلایی

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ق.ظ

یکی بود دوتا نبود... روزی پسری پا به جهان گذاشت که از همان بدو تولد با همه فرق داشت، یعنی با یک پیچ طلایی پس کله‌اش به دنیا آمد!

  • آنای خیابان وانیلا

در و دروازه!

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۳۵ ب.ظ

امروز روزی است که گوشی چپ هندزفری م شکست و از این به بعد باید داستانها را با یک گوش بشنوم.

و اینکه خیلی حس خوبی به این قضیه ندارم,

چون وقتی فقط یک گوش آدم مشغول است, امکان اینکه همه ی آن کلمات تجمع و دست به یکی کنند و همه باهم از گوش دیگر خارج بشوند زیاد است و در نتیجه انگار نه انگار آدم مشغول گوش کردن چیزی بوده یا هست.


فقط یک سری صداهای موهوم که میایند و می روند و آدم نمی فهمد کدامشان چی بودند و کی بودند یا که اصلا چی می خواستند بگویند..

درست مثل وقتهایی که دارد به سخنرانی بعضی دوستان گوش می دهد

  • آنای خیابان وانیلا

Home

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۸ ب.ظ

می دانید, روز به روز بیشتر به این نتیجه می رسم که وقتی اول یک انیمیشن می نویسد 20th Century Fox, یعنی به احتمال زیاد باید قید یک انیمیشن جذاب نوگرا و خاص را بزنم و اگر کار مهمتری دارم دیدنش را به بعدها موکول کنم.

به نظر من وقتی زرق و برق هالیوودی می آید و خودش را به یک چیز خالص و جذاب می چسباند یکطوری جذابیت ذاتی اش را تحت الشعاع قرار می دهد و خراب می کند.


چند روز پیش که دستم را زده بودم زیر چانه ام و داشتم انیمیشن Home (لینک دانلود) را می دیدم, به این فکر کردم که این کجا و Inside out کجا... و توی استوری و کارز کجا...

البته منظورم این نیست که انیمیشن های فاکس از دم مزخرف باشند, فاکس هم انیمیشن های خوبی مثل Ice age را در کارنامه اش دارد, و حتی Anastasia که من در دوران طفولیت عاشقش بودم هم از محصولات همین کمپانی است.

اما اینکه هربار بعد از دیدن انیمیشن های فاکس, این حس به من دست می دهد که به جای انیمیشن, دارم یک فیلم تیپیکال هالیوودی را می بینم اعصابم را به هم می ریزد.


همین home مثلا, 

وقتی به تیتراژ پایانی اش رسید با خودم فکر کردم که چرا.

انگار که جنیفر لوپز و ریانا شماره کارت کارگردان را گرفته بودند که توروخدا جون مادرت یک انیمیشن بساز که ما بیاییم درش آواز بخوانیم.

البته انصافا dream works با مدلسازی اساسی اش ترکانده بود, و جلوه ها و جذابیت های بصری انیمیشن تنها چیزی بود که من را تا آخر پای مانیتور نشاند.

مخصوصا کاراکتر Tip که یه دختر بچه ی سرتق با نمک بود و شباهت زیادی به شخص ریانا داشت.



البته هرنوع فیلمی مخاطب خاص خودش را دارد، و شاید همین ساندترک های بیجای فیلم هم به مذاق عده ای خوشمزه بیاید،

اما باز هم همان تکنیک های مخاطب جمع کن است که توی ذوق من یکی می زند...

  • آنای خیابان وانیلا

بگذار همه چیز را دوبار به یاد بیاوریم (#داستان)

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۱۱ ب.ظ
  • آنای خیابان وانیلا

8. قسمت آخر

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ق.ظ
  • آنای خیابان وانیلا

پایان هولدنی

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ

رییس سرش را بالا گرفته اما چشمانش همچنان به برگه هاست

نگاهش را هم که بالا میگیرد، صاف گره می خورد در نگاه پسرک ... در هم شکسته، ژولیده و سیاهپوش.


امیر فکر همه جایش را کرده بود، او هم حسابدار خوبی بود هم حیله گر قهاری، اما مرد دل نازکی هم بود... 

حسابهای دخل که خراب بود، علاوه بر این امیر به نادر سپرده بود که خبر ببرد برای حامد. خبر این که پسربچه چشم دارد به خواهرت، که نه تنها به خواهرت بلکه بیا و ببین به ناموس چند نفر دیگر چشم دارد.

 اما دل نازکش اجازه نداد وجدانش آسوده باشد، به این فکر کرده بود که اگر خودش اینگونه بی کار شود و اگر برای کار نکرده تاوان بدهد چه حالی خواهد داشت. 

فردای آن روز آخر وقت پرید پشت موتور و به سمت رستوران راه افتاد، قصد داشت به رییس رستوران بگوید که حساب سازیها کار او بوده و پسرک بی گناه است، میخواست به رییس بگوید اما، که به پسر بگوید دست از سر زن او بردارد، امیر قصد داشت هر چیزی را که خراب کرده از نو بسازد و اگر فکرش پشت موتور اینقدر مشغول نبود، اگر چراغ قرمز را میدید و اگر با آن ماشین سنگین تصادف نمیکرد ... اگر...


اگر زنده میماند میتوانست همه چیز را درست کند.

زندانی ها میگویند بعد از ملاقات نادر با آن مرد غریبه، تنها کاری که میتوانستند بکنند این بود که هیچ کاری نکنند. حامد وقتی عصبانی بود حامدِ دیگری می شُد و تا به این روز هیچکس حامد را اینطور ندیده بود. میگویند پیش هر کسی رفت و جلوی هر مسئولی که تا به حال نگاهشان هم نکرده بود سر خم کرد تا بالاخره دو روز مرخصی گرفت، و به هر ضرب و زوری بود از زندان بیرون آمد.

حامد حتی زحمت نکشید به حرف ها فکر کند، همین که نادر از رستوران خبرها را آورده بود یعنی همه چیز حقیقت دارد.

وقتی بهخانه رسید ... وقتی به خانه رسید منفجر شد..

 آنچنان لگدی به در زد که در آهنی از لولا شکست. پیغام واضح بود، یلدا جیغ زد و به سمت اتاقش فرار کرد، مادرش اما دستهایش را باز کرد و در چارچوب در ایستاد، حامد که رسید حرفی نزد، مادر را از کمر گرفت و پرتاب کرد توی حیاط، دوید و از پله هابالا رفت.

یلدا در اتاق را قفل کرده و کنج اتاق کز کرده بود، سرفه و گریه و اشک و خلط در هم تنیده بود و امان از دختر بریده. حامد که رسید حرف نزد، محکم با مشت و لگد میکوبید به در، قلب یلدا هیچ وقت اینطور محکم و بی قرار نزده بود، بالاخره در شکست و جیغ بلند یلدا در صدای سرفه هایش گم شد..


"زنیکه خراب"

این تنها کلماتی بود که از دهانحامد بیرون می آمد، با شتاب و با خشم، رسیده بود بالای سر دختر، مشت اول را که زد صاف خورد در شقیقه یلدا... 

صدای داد، صدای گریه، صدای سرفه ها همه با هم قطع شد؛ اما ضربه های حامد؟ نه! مشت دوم و سوم و چهارم را پشت هم زد، بعد لگد اول را که پرت کرد صدای شکستن استخوانی آمد.

اینجا بود که مادر رسید، جیغ زد و رفت سمت حامد. حامد برگشت که مادر را پس بزند و ادامه دهد که نفسش در سینه حبس شد.

 افسانه، مادرش، فقط جیغ نزد، چاقویی را هم در قلب پسر فرو کرد، آن قدر ترسیده و آنقدر با تمام وجود چاقو را هل داده بود که از قلب حامد داخل و از پشتش خارج شد. چند ثانیه ای هیچ صدایی نبود، سکوت مطلق...


حامد که پرت شد زمین فریاد افسانه هم بالا رفت، پرید بالای سر دخترش، یلدا؟ یلدای من؟ یلدا!؟ یلدا؟! صدایی نمی آمد... حامد را

تکان می داد که حامد! پسرم!حامد! غلط کردم مادر! حامد... باز هم سکوت بود و سکوت. جیغ بعدی را که با تمام غم و غصه و فشار

زد، همسایه ها سر رسیدند...




رییس سرش را بالا گرفته اما چشمانش همچنان به برگه هاست

نگاهش را هم که بالا میگیرد، صاف گره می خورد در نگاه پسرک ... در هم شکسته، ژولیده و سیاهپوش.

دست نادر را محکم چسبیده بود، گفت من پولهای دخل شما را ندزدیدم حاج آقا، نادر را جلو انداخت و نادر ضعیف تر از آن بود که بخواهد دروغ ببافد یا کتمان کند، در واقع نادر آنقدری ضعیف بود که امیرِ غریبه خامش کرده بود، "او" که دیگر هیچ...

رییس حرفهای نادر را که شنید زانوهایش شل شد، افتاد روی صندلی و سرش را میان دستهایش گرفت. پسرک بسته ای را انداخت

روی میز. گفت "با اینها میخواستم یلدا را بگیرم، اما دیگر یلدایی نیست، پول کمی نیست ولی کافی هم نیست".

رییس سرش را که بالا آورد ادامه داد "افسانه خانم مادر یلدا؛ خب؟ حقی به گردن شما ندارم اگر دیه اش را جور کنید. با پدربزرگ پدری حامد حرف زده ام، راضی شده به گرفتن دیه، این پول هم سهم من از دیه، الباقی را ندارم وگرنه پیش شما نمی آمدم" و

بسته را هل داد سمت رییس و رفت پیش شهرام، سازدهنی را از توی کتش در آورد و تحویل شهرام داد.

 گفت "این که پیشم بود، شبها خوابم نمیبرد. فکر نمیکردم بهترین هدیه از بهترین دوستم اینقدر..." ادامه نداد، حرفش را خورد. شهرام هاج و واج نگاه میکرد که او گفت "تو برادرمی، میخواستم جای پایم که محکم شد برای تو هم کاری کنم، برادر من و ظرف شستن؟ برادر من و ..." 

باز هم حرفش را خورد.

 چشمانش پشت موجی از اشک میلرزید، گفت "به حاج خانم بگو ارادتمندیم". سر برگرداند، پیچید و از رستوران رفت بیرون.

دلیلی نداشت رییس آن همه پول برای آزادی پیرزن همسایه خرج کند، اما کرد. خودش که نداشت، آن همه را نداشت!

رفت پیش رحیم خان، رحیم خان خدا را بنده نبود اما بنده ی پدر همسرش بود. خودش میدانست این مرد جواهر زندگیش را به او بخشیده، با این حال رحیم خان مرد حساب و کتاب بود، بعضی می گویند پول را به رییس نزول داد، بعضی دیگر هم میگویند اندازه پول شریکرستوران شد، سه دُنگ.



افسانه از زندان بیرون آمد، برگشت خانه اش و با کسی حرفی نزد، پیرزن میگفت یتیم شدم، پیرزن میگفت بی کس و بی یاور شدم،

پیرزن اینها را می گفت و می شکست.

سارا دیگر هیچکدام از صبح ها را زود نرسید، سارا برای خودش لباس گرم نخرید، کل پولش را برای امیر لباس خرید، برای امیر.

سارا دیگر آن پسرک را هم ندید و گرچه نمیدانست چرا یا به چه دلیل، حس می کرد بین نبودن امیر و آن پسر ربطی وجود دارد. 

سیمین هیچوقت نفهمید پسرک یک بار دیگر به رستوران آمده، مادرش مطمئن بود اگر به سیمین بگوید زندگی اش با رحیم خان را نابود می کند، هر بار دخترش را کنار رحیم خان می دید پشت دست می گَزید که جواهرش را با ندانم کاری از دست داده، حق هم

داشت.

 سیمین از بچگی به چشمان براقش معروف بود و مادرش می دید هر روز که می گذرد نور بیشتر از چشمان دخترش می رود. کسی نفهمید لحظاتی هست که چشمان سیمین مانند گذشته از شادی و شور برق می زند؛ وقتهایی که فرزند خوانده اش را درآغوش می گیرد و صدا می کند.


او را دیگر کسی ندید، حتی شهرام.

 شهرام پس از او خیلی سعی کرد برای افسانه خانم پسری کند، اما نتوانست، افسانه خانم حتی نگاهش هم نمیکرد، حتی جواب سلامش را هم نمیداد...


شاید مردمان محله خرافاتی بودند، شاید هم خیلی خاطره باز ، اما همه آنها می گویند، شبهایی هست که از خانه افسانه خانم، هم صدای ساز دهنی می آید، هم صدای خنده های قاطی در سرفه ی یلدا...



Copyright ©هیولای درون

  • آنای خیابان وانیلا

پایان نگارنده

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۳۱ ق.ظ

-" دختر اوسا؟؟!! پوف...


این اولین جمله ای بود که بعد از کلی این پا و آن پا کردن و درد و دل با شهرام, به من تحویل داده شد.

 شهرام معتقد بود که دلیلی ندارد بین اینهمه دختر خوب و با خانواده ی این شهر, من صااااف درست بگذارم روی دختری که در حد و اندازه ی خودم که هیچ, در حد و اندازه ی کل خاندانمان هم نیست.

و لابلای حرفهایش, بخاطرتمام کارهایی که در دوران دوستی مان برایم کرده بود بر سرم منت گذاشت,

با اینکه می داند چقدر من از این کار نفرت دارم, اما همیشه ی خدا انجامش می دهد. 

انگار که خوشش می آید من را عصبانی کند تا آمپر بچسبانم و یک چیز نامربوطی بگویم تا یک بهانه ای باشد برای قهر کردن.


اما این بار خودم را کنترل کردم.

پای دلم درمیان بود و تنها کسی که می توانست به من کمک کند, همین شهرام بود.

مثل برادر بزرگم بود و مواقعی که روی دنده ی چپ نبود می شد تاز او توقع کمک داشت.


من سیمین, دختر کوچک اوسا را می پرستیدم.

مواقعی که طرفهای رستوران پیدایش می شد یا اتفاقی در محل می دیدمش, قلبم را حس می کردم که دارد از جا در می آید.

اما هربار که راجبش با شهرام  حرف می زدم نگاه سردی به من می انداخت و می گفت اوسا یک تار موی سیمین را هم کف دست توی یه لا قبا نمی اندازد.

ولی  یک روز بلاخره راضی شد. 

با اینکه مرتبا می گفت که هنوز سر حرفش هست، اوسا هیچجوره قبول نمی کند.   و همینطور هم شد.

من یک سیلی محکم خوردم و جفتمان تهدید به اخراج شدیم.

بعد دیگر هیچوقت حرفی در این مورد بینمان رد و بدل نشد, اما من همیشه در ذهنم مشغول نقشه کشیدن برای نزدیکی به سیمین و گفتن حرف دلم بودم. با خودم می گفتم خب شاید او من را دوست داشته باشد...


تا اینکه یکروز, دیگر عزمم را جزم کردم و رفتم در خانه ی اوسا. و خدا خدا کردم که سیمین در را باز کند.

اما بعد از باز شدن در, یک جفت چشم خشمناک و قرمز بود که به من دوخته شد. اوسا با مشت و لگد حسابم را رسید و گفت اگر یکبار دیگر در حوالی خانه اش یا رستوران آفتابی بشوم تحویل پلیسم می دهد.

کمی بعد هم خبر آمد که سیمین را داده اند به یک مرد سن دار میلیاردر که معلوم نیست چه بلایی سر دوتا زن قبلی اش آورده.

خودش یک دختر هم سن سیمین دارد که شوهر کرده و پسری که چند سال پیش یک سری از دارایی های باباهه را برداشته و فلنگ را بسته. از زن دومش هم یک بچه ی کوچک مانده که صبح تا شب جیغ می کشد و هیچکس هم از پس ساکت کردنش بر نمی اید.


تا هفته ها با خودم درگیر بودم.

نه چیزی می خوردم نه می خوابیدم و نه میرفتم دنبال کار.

گهگاهی شهرام می آمد و به من سر می زد, و چیزی می آورد تا با هم بخوریم.

یک شب چیز عجیبی گفت.

گفت چندوقتی است که قاسم, برادر نادر خیلی مشکوک می زند.

هر روز می آید رستوران و چند دقیقه ای با پسرک پشت صندوق گرم می گیرد و بعد می رود.

گفتم شاید از نوچه ی حامد بودن خسته شده و می خواهد یک دوست درست حسابی برای خودش پیدا کند. شاید هم برای جور کردن پول مواد می خواهد با یک نفر دوست شود و تلکه اش کند. واقعا حیف نادر که خودش را اسیر این پسره ی معتاد نمک نشناس کرده.


اما رفتار قاسم مشکوک تر از آن بود که بشود نادیده اش گرفت.

یکبار تصمیم گرفتم تعقیب ش کنم,

بعد از خلوت شدن خیابانها دنبالش راه افتادم به سمت همان ساختمان نیمه کاره ای که گاهی با دوستانش آنجا خلوت می کرد. وقتی مطمئن شدم کسی جز خودش آنجا نیست چاقوی ضامن دارم را بیرون آوردم و به سراغش رفتم و گفتم همه چیز را می دانم, و اگر همین حالا دهان کثیفش را باز نکند حسابش را یکسره می کنم.

از آنجایی که مصرفش دیر شده بود و شدیدا بی حال بود اگر می خواست هم نمی توانست مقاومت کند.

گفت یک نفر ناشناس با نادر قرار گذاشته و راجب "یک معامله ی پر سود" با او حرف زده. اما نادر بعد از چند دقیقه عصبانی شده، کمی داد زده و از آنجا رفته. 

او هم که بوی پول به دماغش خورده به سمت مرد ناشناس رفته و گفته حاضر است کار را انجام بدهد. هر چه باشد.

بعد داستان دزدی را تعریف کرد...


فردای آن روز, من و شهرام به سراغ چاهی که قاسم گفته بود یک جایی زیر همین ساختمان است رفتیم,

گرچه من اصلا دلم نمی خواست شهرام را قاطی این بازی کنم اما وقتی قضیه را برایش توضیح دادم گفت شاید اینطوری بتواند راهی پیدا کند که از رفیقش  رفع اتهام شود.

خلاصه شروع کردیم به گشتن دنبال نشانه هایی که قاسم گفته بود, و بلاخره چاه را پیدا کردیم.

چاه که چه عرض کنم, گودال عمیقی بود که رویش را با مقداری خاک و مصالح پوشانده بودند و در زیر تمام آنها, یک جعبه ابزار پنهان شده بود.

جعبه  را باز کردیم. خودش بود.


نگاهی به شهرام کردم و گفتم, حالا چکار کنیم؟

چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.



صبح فردا, من بودم که بلیط به دست, به سمت شهرام که روی صندلی انتظار ترمینال نشسته بود می رفتم.

و چند دقیقه بعد, اتوبوس ما به مقصد ترکیه به راه افتاد....


همیشه از خودم می پرسیدم, ما با شانس هایمان زندگی می کنیم یا انتخاب هایمان؟

بعضی ها اعتقاد دارند که باید شانس را فراموش کرد. 

این انتخاب ها، تصمیم ها و اقدامات ماست که در نهایت؛ خواسته ها و رویاهایمان را به واقعیت تبدیل می کنند.


خواسته ها و رویاهایمان...

خواسته ها و... 

کاش می توانستم حداقل, یکبار دیگر سیمین را ببینم... کاش...

  • آنای خیابان وانیلا