-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

از همان سه‌گانه های بی ربط+1

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ

1. 

دیروز به یک افتخار خفن نائل شدم.

چندوقتی است که به بهانه‌ی خالی شدن هارد، خودم را به دیدن فیلم‌های ندیده‌ی تلنبار شده مجبور می‌کنم، و یک فیلمی دیدم که در حین تماشایش :|:|:| بودم و داشتم به ژانر واقعی اش فکر می‌کردم، ترسناک؟ کمدی؟ لوزِری حتی؟

بعد از تماشای فیلم، به سمت سایت های امتیازدهی یورش بردم و اینجاست که به افتخار مزبور پی می‌برم:

روتن تومیتوز 4%

و باقی امتیازها هم یک چیزی توی همین مایعات. و جامدات و گازها.


همین دیگر.

اصلا خود شما که دارید خب که چی گویان این متن را می خوانید، تابحال شده یک فیلم با همچین امتیازی را تماشا کنید؟ شده؟ 

و اینکه الان چه نوع ریگاردی باید به روح کسی که باعث شده ایشان از وسط فیلم‌های من سردربیاورد بفرستم؟

اِسکرو یو :| بوووو یو :|


فیلم مذکور، 6 souls نام داشت که من با اسم shelter که فیلمی دیگر با امتیاز معمولی است آن را ذخیره و اشتباه گرفته بودم،

وجذاب ترین نکته اش هم این بود: 

مردی را تصور کنید که از سال 1918 تا 2010 (سال ساخته شدن فیلم) دارد راست راست بین مردم  راه می‌رود (آن‌هم بدون کوچکترین شباهت به یک آدم نود و خورده ای ساله و  این مدلی) و درآخر، به وسیله‌ی فشار دست یک زن دور گردنش، به راحتی خفه می‌شود (اسپویل عمدی بود که فیلم را نبینید) :|:|


2.

از همین تریبون مفت به تمام دوستان عزیزم که در مسابقه‌ی دلنشینی، به عنوان دلنشین ترین ها انتخاب شدند تبریک می‌گویم و اینکه اگر از آن شکلات های خوشمزه گیرتان آمد، کوفتتان... چیز... نوش جانتان.

تبریکات ویژه به جناب مترسک، عارفه عزیز، جناب آووکادو ، فاطیمای دوست داشتنی و باقی دوستان


3.

اگر آدم یک لباسی هدیه بگیرد که از آن متنفر باشد،
و شخص هدیه دهنده هم خیلی اصرار داشته باشد که هربار آدم را می‌بیند آن لباس حتما تنش باشد،
کدامیک از سدهای تهران و حومه برای خودکشی مناسب تر است؟

4. 
آخ جان اردیبهشت :دی
  • آنای خیابان وانیلا

خوشبختی را طلب کنید، ولو در... چین؟

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۷ ق.ظ
فکرش را بکنید، این چینی‌ها که از همه چیز یک کپی می‌سازند، بروند روی روش ساختن خوشبختی تحقیق کنند.
آن‌وقت آدمهای "من" مانندی که در اوج خوشحالی یکهو نفسشان می‌گیرد و یاد چیزهایی می‌افتند که هیچ آدم سالم العقلی دلش نمی‌خواهد به آنها فکر کند و حس بدبختی می‌کنند می توانند بروند خودشان را از پنجره پایین بیندازند، چون یکی از روشهایی که می‌توانستند به وسیله ی آن، با موفقیت خودشان را آزار بدهند منحل می‌شود.

امیدوارم چینی ها یک چیز دیگر هم بسازند که آدم با آن بتواند چیزهایی را در مغز خودش فرو کند.
مثلا اینکه باید شادی‌ها و نگرانی‌هایش را در موقعیت خودشان پلی کند..و خیلی چیزهای دیگر.





  • آنای خیابان وانیلا

Wisteria

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۱۳ ق.ظ

بی هدف روی پیاده روی آسفالت قدم برمی‌داشتیم، و دیوارهای سفید و کرم و آجری و بتنی را یکی یکی رد می‌کردیم.

پیاده رو باریک بود، او جلوتر می‌رفت و هرچند دقیقه یکبار سربرمی‌گرداند که ببیند دارم می‌آیم یا زامبی های تنها یخچال آسفالت دنیا من را پیش خودشان پایین کشیده‌اند.
من داشتم به چیزهای بی‌ربطی فکر می‌کردم که با صدای بلند گفت، عه! اینجا ژاپنه؟
سر بلند کردم، داشتیم کنار دیوار مدرسه‌ای راه می رفتیم که گلهای بنفش زیبایی شبیه  گل گلیسین از روی آن آویزان بودند. 
به یاد مدرسه‌ی دبستانم افتادم با آن دیوارهای سیمانی زنگ شده، که رویشان چیزهایی درباره ی اهمیت علم و ادب نوشته‌بود، و فکر کردم که بچه های این مدرسه چقدر خوشبختند که هر صبح بهاری، در حیاط مدرسه ای بازی می‌کنند که گلهای بنفش آویزان دارد.
اگر بازی کردنی هم یادشان مانده باشد... کودکان بی همبازی محبوس در قوطی کبریت های خانه نام..





  • آنای خیابان وانیلا

مثل کلوچه شیرین و مثل لواشک ملس!

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۳۲ ق.ظ

پنجره را باز کردم تا کمی هوای یک و نیم نفره وارد اتاق شود و گردوخاک های اتاق تکانی و بوی جاروبرقی را جمع کند و با خودش ببرد، و توی آینه نگاهی به خودِ تیشرت برعکس پوشیده ام انداختم، و از خودم خجالت کشیدم که انقدر خوشم می آید که شکل ها و آرم های لباس روی کمرم باشند و هرازچندگاهی محض تفریح هم که شده این کار را می کنم.

بعد روی تنها مبل اتاقم ولو شدم و بعد از دو هفته کرختی و شلوغی، بلاخره از اینکه اتاقم را به شرایط مطلوب مناسب زندگی رساندم، احساس رضایت کردم و با قدر دانی به عضو جدید افتخاری اتاقم که بانی این گردگیری شده بود نگاه کردم.

ساعاتی پیش، یک نفر با یک تلویزیون کوچک وارد اتاق من شد و گفت که می خواهد برای مدتی، آن را به من قرض بدهد و آن یک نفر کسی نبود جز داداشه. از این لطف قلمبه زبانم بند آمد و وقتی خودش شخصا مراحل راه اندازی و وصل را هم تقبل کرد حس کردم چیزهایی شبیه شاخ دارد روی سرم سبز می شود. البته با جدیت تمام خاطر نشان کرد که وسیله ی مذکور قرار است فقط به عنوان "قرض" و طی یک مدتی مهمان من باشد و یک وقت هوس مالکیت تام و انکار قضیه به سرم نزند.

که البته من به اآن قضایا فکر هم نمی کردم، فقط با نیش باز نظاره گر این چیزها بودم و خوشحال از اینکه آنقدر مرد شده که در این شرایط حواسش هست و هوایم را دارد...

 


این شما و این هم مهمان من :دی


  • آنای خیابان وانیلا

گاهی مرگ در می‌زند، گاهی عشق، لبخند...

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۳۴ ب.ظ

یکی از چیزهایی که هیچوقت به آن اعتقادی نداشتم، ضرب‌المثل "سالی که نکوست، از بهارش پیداست" بوده و امیدوارم هنوز هم باشد.

برای کسی که بهارِ سالِ جدیدش، با یک اتفاق احمقانه شروع بشود که هیچ توجیه خاصی ندارد و هرکسی آن را به یک چیز نسبت می دهد، یکی از بلای الهی می‌گوید و یکی از سهل انگاری و یکی دیگر چیزهایی تجویز می‌کند و الخ، حتی فکر کردن به این ضرب‌المثل هم می تواند شکنجه باشد.


سختیِ این بیست و چند روز فقط در درد خلاصه نمی شد، 

اینکه برای ساده‌ترین و ابتدایی ترین کارها باید از دیگران کمک می خواستم، اینکه معضلی شده بودم برای خانواده که نتوانند هیچ کجا بروند، و بدتر از همه، دلسوزی آدمها، که گاهی نگاه‌های ترحم آمیزشان و اظهار نظرهایشان مثل میخ توی دل آدم فرو می‌رود.

و تنها کاری که من می کردم؟ این‌که با هرچیز کوچکی بغض کنم.

به آدم‌ها نگاه می کردم که راه می روند و بغض می‌کردم. به کفش‌هایم توی جاکفشی نگاه می‌کردم و بغض می کردم، به حرف‌های دیگران در مورد تفریحات و مسافرت‌هایشان گوش می کردم و بغض می کردم، به پست پایین نگاه می کردم و بغض می کردم و روزی صدبار، دلتنگ "او"یم می شدم و بغض می کردم.


و امروز، روزی بود که قرار بود من بر تمام این بغض‌ها و ناراحتی ها غلبه کنم و به این فکر که خیلی هم اتفاق مهمی نیست و باید یکطوری با آن کنار بیایم عمل کنم. 

شد؟ نمی دانم.

همان اول کار که دیدم فاصله‌ی در آسانسور تا در حیاط برایم به اندازه ی فاصله ی زمین تا مریخ است، خواستم بی‌خیال شوم؛ اما یک نفر را قانع کرده بودم که حالم خوب است و باید این را نشانش می‌دادم.

و الان که کف اتاق نشسته‌ام و دارم انواع و اقسام کرم‌ها و ژلها و قرصهای مسکن و روغن های گیاهی را روی زانوی بخت برگشته اعمال می کنم تا شاید یک کمی آرام بگیرد، به این فکر می کنم که ارزشش را داشت. حتی با وجود این درد.

همین چند قدمی که در خیابانهای آشنا، با کسی که دوست داشتم برداشتم برایم مثل قطره های نرم باران بود. مثل یک نفس عمیق. انگار تنها چیزی بود که واقعا احتیاج داشتم, و تنها اتفاقی بود که باید در این روز و در این شرایط می افتاد.

به این فکر کردم که اتفاقات بد، با اینکه بد هستند اما گاهی آنقدر هم بد نیستند. گاهی باعث می‌شوند یک حس خوب که مدتی‌ست گم شده، پیدا شود... مثل قطرات نرم باران.. مثل یک نفس عمیق... 




با تشکر از جناب مهندس خوشبخت بابت کاندید کردن ما و خیابانمان در اینجا
محض تبلیغ راننده ی مجانی استخدام کردیم :|
  • آنای خیابان وانیلا