-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

ان‍ فجار در رگ‍‍‌‍‌‍‌ های ت‍ه‍ ران

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۵۱ ق.ظ

الان دقیقا در آن نقطه‌ی زندگی‌ام که اولین چیزی که به آن احتیاج دارم و خوشحالم می‌کند یک پیراهن سفید گلدار و گرمای آفتاب، و‌آخرین چیزی ک می‌خواهم، بودن در روزهایی است که درشان مراسم چهارشنبه‌سوری برگزار می‌شود و خیابان‌گردیِ یک آدمِ هندزفری درگوش را به کل مختل می‌کند..

  • آنای خیابان وانیلا

مجمع دیوانگان!

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ

پنجره‌ی آشپزخانه را باز کردم تا بوی پیازداغ توی خانه نپیچد، و کفگیر چوبی را در بشقاب کنار گاز گذاشتم.

 به این فکر کردم که چقدر از این بو متنفرم. که ای کاش هر چه زودتر بیایند و هود را نصب کنند که هم از شر بوهای مزاحم خلاص شویم هم اینکه ترکیب جدید آشپزخانه‌مان کامل شود.

چند روز پیش، افرادی آمدند و کابینت های زرد بی‌ریختمان را کنده و بردند، و کابینت های سفید قشنگی جایگزینشان کردند که هنوز هم هروقت چشمم بهشان می افتد کلی ذوق می کنم و هی دلم می خواهد در آَشپزخانه تردد کنم و کارهایی انجام بدهم که با اعضای جدید آشپزخانه در ارتباط باشد..


اما در طی این مدت، تمام ساکنین مقیم کابینتها، آمده اند و مهمان اتاق من شده اند. و روی میزها و صندلی ها و کمد ها دیگر جای سوزن انداختن نیست. حتی جاهایی از زمین هم توسط مهمانان عزیز اشغال شده و من هر روز میان بشقابها و آبکش‌ها و قابلمه ها و وسایل برقی و اینها می نشینم و کارهایم را می کنم.

انگار همگی نگاهم می کنند. اما حس بدی ندارم. من هم گاهی نگاهشان می کنم و گاهی با آنها حرف می زنم. 

می‌دانید، شنونده های خیلی خوبی هستند.

هیچ تلاشی برای بحث، نصیحت, موخذه, تو سری زدن, مقایسه, داد زدن و اینها نمی کنند. فقط گوش می کنند, و  تنها واکنششان این است که گاهی یکی شان از روی خوشحالی یا اعتراض،روی دیگری سر می خورد. در بینشان چرخ گوشتی هست که شاید همسن من باشد، و یک آب‌میوه گیری که از جهاز مادر باقی مانده.

شب ها که نور چراغ رویشان می افتد، من را یاد یک کارتونی میاندازند که قدیمها دوستش داشتم. همانی که وقتی شب می شد و چراغها خاموش، وسایل خانه جان می‌گرفتند . اسمش را یادم نیست، اما امیدوارم وسابل داخل این سطلی که چاقوها و لوازم تیز را در خودش جا داده، با من خصومت شخصی نداشته باشند.


مادر گفت که قرار است به زودی ساکن خانه ی جدیدشان بشوند؛ و این به زودی یعنی فردا یا پس‌فردا. 

دلم برایشان تنگ می شود...




آقای مهندس خوشبخت، می خواهم از تریبون همین خیابان از شما تشکر کنم برای جریانی که راه اندازی کردید،

می‌دانید، مواقعی که آدم چیزها را فاصله‌ی نزدیکتر می‌بیند و به این فکر می کند که چرا دوستشان دارد، کم‌کم خصوصیات مثبت و دوست‌داشتنی اش به چشم می‌آید و باعث می‌شود آدم بیشتر دوستشان داشته باشد و برایشان احترام قائل باشد.
ممنون :)
  • آنای خیابان وانیلا

اجی مجی لا ترجی!

سه شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۱۱ ق.ظ

  • آنای خیابان وانیلا

حیف.. فرصتی نیست برای آب شدن در آفتاب...

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۱۸ ب.ظ

در اتاق من، شیء سفالی سبز لعابداری وجود دارد شبیه چیزهایی که از تپه مارلیک و تپه حسنلو و اینها کشف می کنند.

از همین‌ها که مثلا شکل یک بز اند و پاهای کوتاه و شاخ بلند دارند, و روی بدنشان نقوش حیوانات شبیه خودشان حک شده و عموما جای یک چیزی اند.


البته این کاربری اش خیلی مشخص نیست,

یک سوراخ روی کمر حیوان است به اندازه ی جای چند مداد,اما شاخ به عقب برگشته اش انقدر بلند است که نمی شود به راحتی چیزی در آن گذاشت یا برداشت و انتظار داشت که به شاخ گیر نکند.

این مثلا بز را، یک روز که مامان از دوره ی قرآن آمده بود با خودش آورد و گفت که به او جایزه داده اند. گفت که دوستش ندارد اما برای روی میز توالت خوب است و می شود درش چیزهای کوچک گذاشت.

اما چند وقت بعد دیدم که اول شاخ  و بعد گردن بلند و یکی از پاهای مجسمه شکسته و به گوشه ی کشوی دراور پناهنده شده. حس کرده بودم که دوستش دارم و برده بودمش توی اتاق و شکستگی هایش را درست کردم و چسباندم، و حالا روی میز کارم جا خوش کرده است.

با همان گردن درازی که انگار دارد بالای ابرها را می بیند، و نگاه به جلو که آدم حس می کند دارد با غرور خاصی به آینده ای که از روشنی آن اطمینان دارد نگاه می کند، و انگار نه انگار تا چندی پیش هر تکه اش یک گوشه افتاده بوده و قرار بود روانه ی سطل زباله بشود. 

راستش، یک جورهایی به این حس غرور و اطمینان حسودی ام می شود. دلم می خواست در من هم بود. آن هم به مقدار زیاد.

اصلا برای همین این مجسمه ی پر غرور وصله پینه شده را روی میز گذاشتم  که جلوی چشمم باشد. با یک حس الگو طور مثلا.


بعد تصور کنم سالها بعد که آدم موفقی شدم  و یک عالمه خبرنگار دور میزم صف کشیدند برای مصاحبه, همچنان بز وصله پینه شده روی میزم باشد و اگر از عامل موفقیتم پرسیدند، آن را نشانشان بدهم و بگویم، با رفقای سبز سفالی تان خوب تا کنید :)



شرمنده بخاطر تاخیر در تایید کامنت های این چند وقت :|
بی اینترنتی خر عست, آنهم به شدت. یو نو؟ :|
  • آنای خیابان وانیلا

چهارشنبه ی پنجم

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۵۴ ب.ظ
صدای قدم هایش را می شنیدم که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد.
چشمانم را بستم و نفسم را حبس کردم...

صدای قدمها به نزدیک ترین حد ممکن که رسید، رویم را به سمتش برگرداندم.
لبخندی زد و برگه ی مهر و امضا شده را به سمتم گرفت و گفت: "به جامعه ی مهندسین خوش آمدید خانم..."


 ذوق و دلهره و استرس و تمام چیزهایی از این قبیل را با هم دارم!
واقعا؟؟؟؟



پ.ن. روز مهندس بر مهندسین جمع مبارک :)
  • آنای خیابان وانیلا

سه گانه ی بی ربط خوشحال :دی

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ق.ظ

از آنجایی که قرار نیست هیچ پستی از اینجا پاک بشود و هم اینکه دلم می‌خواهد فضای ناراحتی که راه انداختم از بین برود، چندتا چیز خوشحال برایتان بگویم.


۱. دوستی که شدیدا اصرار به فاش نشدن نامش دارد، اینجانب را بعد از روبرو کردن با هزاران بسته پاستیل تا مرز سکته آو هپینس برد. 

از همین تریبون مفت کمال ممنانیت خود را من باب آن ها و چیزهای دیگر! اعلام میداریم :دی


۲. امروز برای اولین بار، داداشه را بردیم که برایش کت شلوار بخریم. چشمتان روز بد نبیند....

اگر از این داداشه ها در منزل داشته باشید یا احیانا خودتان جزو این اقشار باشید، درک می کنید که چه می خواستم بگویم و نگفتم :/

اما دیدن داداشه ی لاغر مردنی توی کت و شلوار آنقدر خنده دار و دل قنج رفتنی بود که باورتان نمی شود. هی با خودم می‌گفتم این پسرک کت شلوار پوش، همان جغله ی خودمان است؟؟ و هی ته دلم ذوقمرگ می‌شدم.


۳. امروز توی مترو، کنار یک مادر و بچه ی کوچکش نشسته بودم و بچه طوری گریه می کرد که هر لحظه ممکن بود نفسش برود...

بعد یکهو چشمش به من افتاد و ساکت شد... مستقیم به چشمانم زل زد و تا وقتی که مادرش بغلش کند و پیاده شوند چشم از من بر نمی داشت

حسی داشتم شبیه اینکه یک فرشته ی واقعی به من زل زده... از دوست داشتنی ترین حس هاست و می تواند ساعت ها حال آدم را خوب نگه دارد :)

  • آنای خیابان وانیلا