حیف.. فرصتی نیست برای آب شدن در آفتاب...
در اتاق من، شیء سفالی سبز لعابداری وجود دارد شبیه چیزهایی که از تپه مارلیک و تپه حسنلو و اینها کشف می کنند.
از همینها که مثلا شکل یک بز اند و پاهای کوتاه و شاخ بلند دارند, و روی بدنشان نقوش حیوانات شبیه خودشان حک شده و عموما جای یک چیزی اند.
البته این کاربری اش خیلی مشخص نیست,
یک سوراخ روی کمر حیوان است به اندازه ی جای چند مداد,اما شاخ به عقب برگشته اش انقدر بلند است که نمی شود به راحتی چیزی در آن گذاشت یا برداشت و انتظار داشت که به شاخ گیر نکند.
این مثلا بز را، یک روز که مامان از دوره ی قرآن آمده بود با خودش آورد و گفت که به او جایزه داده اند. گفت که دوستش ندارد اما برای روی میز توالت خوب است و می شود درش چیزهای کوچک گذاشت.
اما چند وقت بعد دیدم که اول شاخ و بعد گردن بلند و یکی از پاهای مجسمه شکسته و به گوشه ی کشوی دراور پناهنده شده. حس کرده بودم که دوستش دارم و برده بودمش توی اتاق و شکستگی هایش را درست کردم و چسباندم، و حالا روی میز کارم جا خوش کرده است.
با همان گردن درازی که انگار دارد بالای ابرها را می بیند، و نگاه به جلو که آدم حس می کند دارد با غرور خاصی به آینده ای که از روشنی آن اطمینان دارد نگاه می کند، و انگار نه انگار تا چندی پیش هر تکه اش یک گوشه افتاده بوده و قرار بود روانه ی سطل زباله بشود.
راستش، یک جورهایی به این حس غرور و اطمینان حسودی ام می شود. دلم می خواست در من هم بود. آن هم به مقدار زیاد.
اصلا برای همین این مجسمه ی پر غرور وصله پینه شده را روی میز گذاشتم که جلوی چشمم باشد. با یک حس الگو طور مثلا.
بعد تصور کنم سالها بعد که آدم موفقی شدم و یک عالمه خبرنگار دور میزم صف کشیدند برای مصاحبه, همچنان بز وصله پینه شده روی میزم باشد و اگر از عامل موفقیتم پرسیدند، آن را نشانشان بدهم و بگویم، با رفقای سبز سفالی تان خوب تا کنید :)
شرمنده بخاطر تاخیر در تایید کامنت های این چند وقت :|
- ۹۴/۱۲/۰۵