-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۲۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

سعدی VS. اشمیت

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ
Samy Charnine@

-من کجا بودم؟
+ نمی‌دونم. خواب بودی.
- وقتی می‌خوابیم کجا می‌ریم؟ وقتی همه چیز خاموشه، وقتی حتی خواب نمی‌بینیم؟ ما کجا هستیم؟ بگو اگه ما از همه‌ی این چیزها بیدار بشیم، از این شهر، از این دفتر، از این دیوارها و از دست اون‌ها. و‌ اگه بفهمیم همه‌ی این‌ها فقط یه رؤیا بوده. پس یعنی ما کجا زندگی می‌کردیم؟
+ تو هنوز یه بچه موندی. بچه‌ها خود به خود فیلسوفن: همه‌ش می‌پرسن.
- بزرگ‌ها چی؟

+ بزرگ‌ها خود به خود احمقن: جواب میدن.


 مهمان ناخوانده/ اریک امانوئل اشمیت


+ما ترک سر بگفتیم، تا درد سر نباشد...
  • آنای خیابان وانیلا

minus U-N

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ق.ظ

یک وقتی هم هست،

 که آدم به خودش می آید و می بیند بیشتر افراد لیست مخاطبینش، اسمشان شبیه هم شده : Unknown

حتی اگر..








Sometimes the tears we cry
Are more than any heart can take
We hurt, just keep it inside
Small wonder that it starts to break


  • آنای خیابان وانیلا

آن حرف بیست‌وسوم...

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۲۵ ب.ظ

امروز یک روز عادی بود. مثل تمام روزهای عادی.

از خواب بیدار شدم، چای صبحم را در ماگ گلدار آبی بنفشم نوشیدم، کفش مورد علاقه ام را پوشیدم، از کنار تکه آسفالت شکسته بر اثر فشار ریشه ی درخت رد شدم، شالهای جدید مغازه ی سر خیابان را دیدم، با یک دختر چینی هم کلام شدم، برای بار چندم داستان مرد خندان را خواندم و چند دقیقه ای، درگیری دو مرد بر سر نوبت را در یک صف تماشا کردم.

بعد حس کردم که از زانو تا کف پابه طور وحشتناکی درد می کند. حرف دکتر را به یاد آوردم که گفته بود هرکاری میخوای بکن. بدو، راه برو، پشتک بزن.. فقط نپر. و من پریده بودم.

درد را نادیده گرفته و دنیا را چرخیده بودم، و در آخر درحالیکه روی این تخت دراز کشیده بودم به این فکر کردم که واقعا 25 سالگی این شکلی است؟ انقدر معمولی؟ انقدر غمگین؟


غمگین؟

نه آنقدرها هم غمگین نبود.

توی پارک که منتظر نشسته بودم چندتا بچه به طرفم آمدند و خواستند که داورشان بشوم، خانم مسنی شیرینی نارگیلی تعارفم کرد، کلینیک امروز کالکشن آهنگهای فرانسوی مورد علاقه ام را پلی کرده بود و وقتی از جلوی فروشگاه ی تازه تاسیسی که اطرافش پر از سه پای های گل بود رد میشدم، یکی از کارکنان چندشاخه گل جدا کرد و به من داد.

علاوه بر این، هوا خوب بود و می شد ساعت ها پیاده روی کرد، تردیلا و بستنی یخی آناناسی و نانی خورد، و به ترتیب آلبوم های Brad paisley را پلی کرد.

 همیشه دلم میخواست برای 25 سالگی ام یک دستگاه مو فر کن و یک گیتار داشته باشم؛ اما پولی که برای خرید یکی از اینها کنار گذاشته بودم، تماما خرج جلسات فیزیوتراپی زانو شد.

فکر کردم خب آنقدر ها هم مهم نیست. هنوز چیزهایی که برای 24 سالگی، 23 سالگی، 22 سالگی، و حتی 21 سالگی برایشان برنامه ریزی کرده بودم ندارم.

اسکیل های زیادی را نیمه کاره گذاشته ام و در هیچ کاری کاملا حرفه ای نیستم، گواهینامه ندارم، تافل ندارم، چندتا دیپلم فنی ندارم، تابحال یک انیمیشن هم نساخته ام و هنوز نمیتوانم قیافه ی یک آدم را درست مثل خودش طراحی کنم. و کلی چیز دیگر و مهمتر که قرار بوده تا به الان بدست آورده باشم و ندارم. 

هنوز. 

هنوز ندارم.

می دانم که قرار نیست طی یک سال معجزه بشود، اما از ته دل آرزوی یک چیز را دارم: اراده ی قوی...


 Dreaming Of The Days (Vocal Version Of Einaudi's I Giorni )/ Katherine Jankis 



ممنون از تمام تبریک های عمومی و خصوصی قشنگتان. خیلی زیاد :)


  • آنای خیابان وانیلا

آیدا بودن

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ب.ظ

سال 80 بود. جاده چالوس. 

یکی از آن سفرهایی بود که خاله و دایی مجردم را هم با خودمان برده بودیم. 

من 9, 10 سالم بود و اوج خجالتی و خنگ بودنم؛ داداشه هم کوچک بود. کوچک و شیرین. شاید 7, 8 ماهه.

سوئیتی گرفته بودیم توی یک مجموعه نمیدانم چی، که از قضا پارک و فضای بازی هم داشت. من به سختی از بازی کردن با بچه دل می‌کندم و کلاه حصیری روبان صورتی و توپ بادی گلبهی-نارنجی ام را برمی‌داشتم و به زمین بازی می‌رفتم.


یکی از روزها، توپ در بغل روی یک تاب نشسته بودم و دسته‌ی بچه هایی که داشتند آن طرف‌تر وسطی بازی می‌کردند را می‌پاییدم. یکی از دخترها به طرفم آمد و با صدای بلندی گفت، می آی بازی؟

من هم از خدا خواسته, به بازی‌شان ملحق شدم.

اسمم را پرسیدند.

گفتم آیدا.


از اسم سخت و طولانی خودم متنفر بودم، و گاهی که فرد غریبه ای اسمم را می پرسید اولین اسمی که به ذهنم می آمد می‌گفتم، یا مثلا اسم عروسک هایم را.

این بار هم بدون اینکه بدانم چرا و قبل از اینکه بفهمم، آیدا شده بودم. 

اما مشکل اینجا بود که هر بار که بچه ها صدایم می زدند، متوجه نمی شدم و می گفتند مگه تو آیدا نیستی؟

که دست آخر، مامان پنجره ی سوئیت را باز کرد و من را برای ناهار صدا زد...


بعدها، اتفاقات زیادی من را یاد این داستان می انداخت.

کتاب سمفونی مردگان، شعرهای شاملو، بازی resident evil، اپرای آیدا اثر جوزپه وردی، و تمام دخترهایی که آدمهای دیگر صدایشان میزنند "آیدا".... و خانمی که توی باشگاه من را به این اسم صدا می زد.


هیچ وقت نفهمیدم چرا. 

شاید شبیه یکی از آیداهای زندگی اش بودم، یا شاید صرفا در نظرش شبیه کسانی بودم که اسمشان آیداست. مثل کسانی که فکر میکنند من شبیه فاطمه ها هستم و تعدادشان هم اصلا کم نیست.

یا شاید هم او یکی از آنهایی باشد که آن یک روزِ آیدا بودنم، من را اینطور می شناخت...

  • آنای خیابان وانیلا

Room

شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ب.ظ

Jack: There's so much of "place" in the world. There's less time because the time has to be spread extra thin over all the places, like butter. so all the persons say "Hurry up! Let's get going! Pick up the pace! Finish up now!". Ma was in a hurry to ..go "boing" up to Heaven, but she forgot me. Dumbo Ma! So the aliens threw her back down. CRASH! And broke her...



DirectorLenny Abrahamson
  • آنای خیابان وانیلا

سه گانه ی بی ربط +1 (II)

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۰ ب.ظ

1.

خِنِسک یه عدد لقب مثلا دوستانه بود که بنده به آدمهای گیج دوروبرم می گفتم.

و کاشف به عمل آمد که ایشان یک عدد کوه تشریف دارند، آن هم در همسایگی شاد کوه و دشت زیبای لار:



باید بروم و خدا را شکر کنم که تابحال جلوی یک آدم غریبه از این کلمه استفاده نکردم وگرنه دچار آبروریزی داخلی و خارجی می شدیم... :/


2.


از فجایع لاک زدن یکی اینکه اگر از آن مدلهای دیر خشک شو باشد و همان موقع کله ی آدم اقدام به خارش کند، مجبور می شود  برود و با دیوار خارشش را رفع کند. البته الکتریسیته حاصل از این عملیات، باعث میشود تا چند دقیقه بتواند توهم سینا حجازی بودن بزند و حالش را ببرد.

تکان دادن کله و موهای رو هوا و.... میدانید که چه میگویم.


3.


امروز بعد از مدتها، بلاخره یاد گرفتم که چطور میشود رب و گوشت چرخ کرده را با هم تفت داد، بدون اینکه عزیز اولی گلوله شده و عزیز دومی سفت و ایضا گلوله بشود (happy dance وسط آشپزخانه)


4. 
#ریپیتوی خوشحال

  • آنای خیابان وانیلا

دستخط

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۵۲ ب.ظ

دوم دبستان که بودم، مادر برایم یک دفتر خاطرات خرید که آخر سال به مدرسه ببرم تا معلممان برایم چیزی به یادگار بنویسد.

دفتر، طبق مد دفتر خاطرات های آن زمان جلد سخت بود و طرح روی جلدش یک موج دریا بود و یک چشم شهلا و آن بالا با خط خوش  نوشته بود: دفتر خاطرات


من صفحه ی اولش را باز کرده بودم و با خط خرچنگ قورباغه ی خودم چیزهایی برای معلم دوم دبستانم_ خانم عفوی_ نوشته بودم، که چقدر صبور و مهربان بوده و چه و چه، در آخر هم چیزی کشیده بودم که مثلا امضا بود و برایش برده بودم تا بخواند و او هم چیزی برای من بنویسد.

و سالهای بعد هم این داستان ادامه داشت. 

من روی صفحه ی سمت راست متنی می نوشتم و دفتر را به معلمم می دادم، او هم با خواندنش لبخندی به لبش می آمد و روی صفحه ی سمت چپ چند خط برایم می نوشت.

اما دوران راهنمایی که تعداد معلم ها زیاد شده بود، من بخش اول را فاکتور می گرفتم و فقط از آنها می خواستم که برایم یادگاری بنویسند. و دوره ی دبیرستان، حتی همین هم به حیطه ی فراموشی سپرده شد و دفتر بیچاره سالهای سال گوشه ی کمد ماند و خاک خورد.

آنقدر که دیگر هیچ معلمی نبود که بخواهد یادگار بنویسد، و حتی هیچ استادی.

و حالا دفتر خاطرات جلد سخت گلبهی ام، به اندازه ی تمام آنهایی که باید مینوشتند و ننوشتند صفحه ی سفید دارد... پر از جای خالی برای خاطراتی که باید گفته می شدند، حس هایی که باید نوشته می شدند و دستخط ها و امضاهایی که باید به یادگار می ماندند..



+خاطره پیرو این پست و عکس مربوطه



+این پست قرار بود در روز معلم منتشر بشود، که به دلایلی نشد. احتمالا بعد از مدتی به تاریخ 12 اردیبهشت انتقال پیدا کند
  • آنای خیابان وانیلا

دویست و 60

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۱ ب.ظ

این میل به جاودانگی آدمها واقعا چیز غریبیست.

آدمیزاد بیشتر از اینکه بتواند فکرش را بکند، دلش می خواهد زندگی کند. و بیشتر از آن، دلش می خواهد فراموشش نکنند. یعنی بیشتر از اینکه دلش بخواهد حضور فیزیکی داشته باشد، دوست دارد اسمش و یادش همیشه باقی بماند.


مادرها تلاش می کنند بچه هایشان را خوب تربیت کنند که ازشان به خوبی یاد بشود،

آدما سالهای سال تمرین می کنند و سختی می کشند تا بلخره بتوانند یک اثر موندگار خلق کنند,

فیلمها و آهنگها ساخته می شوند، کتابها نوشته می شوند و نظریه ها پرداخته می شوند تا اسم آدمها جاودان بماند. و الخ.


جدای از اینها,

حتی وقتی به زندگی روزمره مان نگاه می‌کنیم, بیشتر تلاشهایمان به همین قضیه ختم میشود.


از کارهای کوچک گرفته تا...... این

  • آنای خیابان وانیلا

آنم آرزوست..

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۰۹ ب.ظ
زدم به آب.
رفتم زیر آب و‌ آب از سرم گذشت و رفتم پایین‌تر و هرچه می‌رفتم پایین‌تر، پاهایم نمی‌رسید به زمین و هی می‌رفتم و‌ هی می‌رفتم پایین و‌ هرچه می‌رفتم پایین‌تر آب گرم‌تر می‌شد و آن پایین آب درست به اندازه گرم بود، به اندازهٔ بدنم.
 و به آن پایین پایین که رسیدم، فقط صدای آواز زنی توی گوشم ‌بود، صدای آواز غریبی از دوردست.....

گاوخونی/جعفر مدرس صادقی 


+این روزها با تمام وجود به این حال و این آرامش نیاز دارم..

++...

  • آنای خیابان وانیلا

بر ماست...

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۴۲ ب.ظ

باز از آن روزها بود.

روی صندلی سفت و سرد ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به مغازه های روبرو نگاه میکردم و آدمها که داشتند کارهای روزمره شان را انجام می‌دادند، بعضی ها پر از عجله بودند و بعضی ها آنقدر آرام ، که انگار مختصاتشان فقط 3 بعد داشته باشد و چیزی به نام بعد زمان برایشان تعریف نشده باشد.

دلم میخواست تا آمدن اتوبوس چشمانم را کمی ببندم اما متوجه خانم جوانی شدم که کمی کنارتر از من نشسته بود و داشت آرام اشک می ریخت. متوجه نگاه من شد و  لبخند زدیم. او  سرش را پایین انداخت و من هم مثل قبل به نگاه کردن آدم ها مشغول شدم .

کمی بعد، صدای زیر زنانه ای  پرسید، دستمال کاغذی دارید؟ داخل کیفم را نگاه کردم. داشتم. آن هم دو بسته نو.  

بلند فکر کردم: دوتا بسته دستمال در یک کیف یعنی قرار بوده که فقط یکی از آنها مال من باشد. و بسته ی دیگر را به سمت دختر گرفتم : و این هم برای تو.


دختر میان اشکهایش خندید و تشکر کرد، و چند دقیقه ی بعد، سر حرف باز شد و تعریف کرد:

در حال برگشتن از محل کارش، کیسه های خرید به دست  گوشه ی لباسش به چیزی گیر میکند و در مقیاس بزرگی پاره میشود، دستپاچه می شود و همانطور که به دنبال یک جای امن خارج از دید برای ایستادن است، تعادلش را از دست میدهد و پخش زمین می شود.

وقتی از جایش بلند می شود، چند نفر را میبیند که گوشی به دست در حال فیلم گرفتن بودند و به این فکر می کند که اگر فیلم توی تلگرام یا جاهای دیگر پخش بشود چی؟ اگر شوهرش ببیند... برادرش ببیند...مردهای فامیل..


همینطور اشک میریخت و می گفت شوهرش مرد سختگیری است و اگر این صحنه را ببیند جهنم به پا میکند...

و گفت و گفت و اشک ریخت..


من به این فکر کردم که چرا طوری شده که ما خودمان، امنیت و آرامش خودمان را با پخش هرچیزی بازیچه میکنیم..چرا باید هرچیزی را بدون فکر دست به دست کنیم، بدون اینکه آبروی آدمها را در نظر بگیریم و اینکه آنها هم مثل ما هستند.. خانواده و دوست و آشنا دارند.. فقط برای اینکه کمی بخندیم یا تعجب کنیم؟ و چند ثانیه بعد یادمان برود؟  اصلا ارزشش را دارد؟ 

اگر آن اتفاق برای خودمان افتاده بود؟ برای اعضای خانواده ی خودمان؟ باز هم حاضر به فرستادن برای دیگران بودیم؟


و قضیه اینطور است که ما می بینیم و یادمان می رود، اما شخص قربانی؟ هیچوقت..



فضای مجازی بیشتر از آنکه به درد بخور باشد، یک جوری هراسناک شده ... 
آنقدر که هرکسی با هر سنی می تواند آدم را بترساند..

_خاطره پیرو این پست فا نو _
  • آنای خیابان وانیلا