-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۴ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

جلوی تلویزیون نشسته ام و مثلا مشغول کشیدن آن 62 پلان مسکونی کذایی و گهگاهی نیم نگاهی هم به تلویزیون که درش شیرها دنبال گورخرها میدوند و بعد از کلی تعقیب و گریز یکیشان را گیر می اندازند و تکه پاره اش می کنند و وقتی همگی سیر شدند میروند دنبال کارشان و حالا نوبت دسته ی کفتارهاست که بریزند سر لاشه ی جانور بخت برگشته.


من عاشق شیرها هستم و معمولا مستند هایی که درش شیر باشد تا آخر نگاه می کنم.

کلا مستند های جانوری و اینها را دوست دارم اما به شیر و پرندگان و ماهی ها یک ارادت خاصی دارم.


نقطه ی مقابل علاقه ام به مستند, فیلمای هندی هستند که ازشان نفرت دارم.

یک جور حالبهم زنی هستند.

فیلم های قدیمی هندی باز یک هویتی دارند, 

دو نفر عاشق هم می شوند و چندین دهن آواز می خوانند و حرکات موزون انجام می دهند و در آخر هم یا بهم میرسند یا نمی رسند.

اما این فیلمهای هندی جدید.... هوف....

سینمای بالیوود تبدیل شده به چین سینمایی.

یعنی منتظر می ماند تا هالیوود یک فیلم بسازد که خوب فروش کند و هندیها  هم دست به کار شوند و ورژن هندی همان فیلم را بسازند و الخ.

خب یک چیزهای زیادی درین مورد نوشتم اما حس کردم نیازی ب انتشارشان نیست و به واسطه ی دکمه ی دیلیت اکسکیوت شدند.


خب یک فاز جدیدی که مدتهاست من را فرا گرفته این است که دیگر علاقه ای به فیلم دیدن ندارم.

بیشتر انیمیشن می بینم و مستند هایی که درش زندگی حیوانات را نشان می دهد یا درباره ی زمین و کهکشان و تاریخ چیزهایی می گویند که جالب است و در آدم حس های عجیبی درش ایجاد می کند.


یکطوری انگار دیگر علاقه ای به دانستن راجب آدم ها ندارم و هیچ چیزشان اترکشنی برایم ایجاد نمی کند جز اینکه فهمیدن بیشتر راجبشان بیشتر حالم را بهم می زند. هرچقدر بیشتر راجب رفتار آدم ها یاد می گیرم نا امید تر می شوم..

یک مدتی دلم می خواست تلاش کنم که آدمها دوستم داشته باشند.

اما بعد فهمیدم که مهم نیست آدم چقدر تلاش کند. یک عده ای بهرحال دوستت خواهند داشت و یک عده ای از تو متنفر خواهند بود.

من با آدمها خوب رفتار می کنم و بهشان لبخند می زنم. 

اینکه آنها چس باشند و خودشان را خفن فرض کنند دیگر  دریابیدنشان در حیطه ی وظایف من نیست. من آدمهایی را وارد زندگی ام کردم و دوستشان دارم چون گزینش شده هستند و می توانم در مواقع لازم رویشان حساب کنم.

دوست دارم شیرگونه دوستی کنم,

کفتار بودن برای هرچیزی مضحک است. حتی برای محبت....




  • آنای خیابان وانیلا

دخترم, دلخوشی باباس همیشه..

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۲۷ ق.ظ

دیروز امتحان مدیریت پروژه داشتم و قد آنِ خر هم چیزی بارم نبود,

یعنی یک مقداری که درس خوانده بودم, اما از آنجایی که بسیااار سخت و طاقت فرسا بود و مطالبش از آن دسته بود که حس کرده بودم به من ارتباطی ندارد, من بابش خیلی زحمتی به خودم نداده بودم و در حد همان 10 یک چیزهایی ردیف کردم.

بماند که بعدا فهمیدم امتحان از 15 نمره بوده و امتحان هم بشدت سخت بود و در نتیجه... آخ.


بگذریم.

دیروز پدر بسیار مهربان (تر!) شده بود و صبح کله ی سحر گیر داده بود که من را می برد و می گذارد جلوی در دانشگاه.

گفتم بی خیال. 

اینهمه راه.

 خلاصه از او اصرار و از من انکار.  و بالعکس.

در آخر هم مثل همیشه پیروز شد و من سوار ماشین نوک مدادی ش شدم و باهم سرازیر شدیم به سمت تهِ تهران.

که ما حرفهای زشتی راجبش می زنیم و اصلا دلم نمی خواهد جایی نوشته شوند و کسی بخواندشان.


در راه کلی قربان صدقه ی قد و بالا و مرام و اینهای پدر میرفتم و از هردو کلمه م سه تا بهترین بابای دنیا بیرون میزد.

واقعا فکر می کردم بخاطر من اینهمه راه را دارد رانندگی می کند و وقت و بنزینش میرود اما وقتی جلوی یکی از ایستگاه های متروی نزدیک دانشگاه ترمز کرد و خواست که پیاده بشوم فهمیدم قضیه از چه قرار است.

می خواست برود بهشت زهرا.


بعدا مامان کل داستان را تعریف کرد.

پسر یکی از دوستان بابا که آدم به شدت پولداری است مرده بود و آنروز تشییع جنازه بود.

طفلی جوان هم بود, گفته بودند که دوستانش بشوخی رویش بنزین ریخته اند و اتفاقی گر گرفته و بر اثر سوختگی 90 درصد فوت شده.

که بعدا مشخص شده با زنش دعوا کرده و جلوی چشمش روی خودش بنزین خالی کرده و فندک کشیده. و عمرن فکر نمی کرده که...


شب که بابا برگشت تعریف کرد که برای مراسم متوفی, یک باغ به چه گندگی اجاره کرده بودند و هرگونه غذایی که در مخیله ی آدم می گنجد, از انواع و اقسام کباب ها گرفته تا بوقلمون درسته و زبان گاو و ماهی شکم پر و خلاصه همه چیز برای مهمانان تدارک دیده بودند. دقیقا مثل مراسم عروسی...

خب ما که بخیل نیستیم.

مالشان است اختیارش را دارند. بریزند توی جوب.

اما به این فکر کردم که این هزینه ها می توانست خرج یک چیزی بشود که ثوابش برای آن مرحوم بماند...


بعد فکر کردم که اگر من بمیرم....

آخ اصلا دلم نمی خواهد الان بمیرم و والدینم بخواهند برایم مراسم بگیرند.

یکطوری است.

فکر می کنم از دست دادن دختر خیلی وحشتناک باشد. نه اینکه چون خودم دخترم این را می گویم.

ولی پدر مادر ها یک امید و آرزوی ویژه ای برای دخترشان دارند همیشه. که فکر می کنم از بین رفتنش زخم کاری تری درشان ایجاد کند..


  • آنای خیابان وانیلا

ف هستم یک معتاد

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۲ ق.ظ

این خیلی زشت و آبروریزی است که آدم درین سنوسال همچنان هی به بازیهای مختلف موتاد بشود.

بعد هم مادر آدم هی بگوید که وقتی هم سن او بوده بچه اش <اشاره به اوی مزبور> داشته نوشتن یاد می گرفته و چرا خجالت نمی کشد که وضع زندگی اش اینطور است و الخ.
 
بگذریم.
بازی ای که جدیدن به آن موتاد شدم یک بازی لگو طور و بسیار مسخره و شرم آور به اسم town of salem می باشد, 
که موضوعش این است که آدم یک اسمی انتخاب و وارد یک شهر می شود و بعد, به طور رندوم یک وظیفه به او می دهند.
که آن وظیفه می تواند منفی باشد, مثل یکی از اعضای مافیا یا قاتل زنجیره ای,
یا مثبت مثل پلیس یا زندان بان که وظیفه شان این است که دسته ی اول را شناسایی کنند.
یک جستر یا همان دلقک هم آن وسطها هست که وظیفه ش هم مثل خودش مسخره است.

بعد مردم شهر هر روز پای چوبه ی دار جمع می شوند و انقدر همدیگر را دار می زنند تا مافیا یا قاتل زنجیره ای پیدا بشود. اگر هم نشود یکی از آنها برنده ی بازی می شود.
یک چت هم آن پایین است که ملت سر اینکه کی قاتل است باهم بحث می کنند و کلی حال میدهد xD

خب خلاف ظاهرش شدیدا معتاد کننده ست و اگر مزه ی پیروزی مخصوصن در رول مافیا زیر زبان آدم برود هی به بهانه های مختلف میرود سر وقتش و اینها.

خلاصه که, علاوه بر ال پی این هم شده بلای جان ما و پدر عزیزتر از جان هم نمیرود اینترنت موبایلش را وصل کند که من این مودم لعنتی را جمع کنم و به این بدبختی نیوفتم :/

مثلا قرار بود تا امروز کل تری دی حجمم ساخته و رندر گرفته بشود.
و هنوز در حد کانسپچوآل دارد ته هاردم خاک می خورد :| :| :|
و اینکه,
WTF? i just noticed 
که شنبه 20/10 امتحان اول :)
بعدش هم که ریاضی :)

May God Rest My Soul :((((((
  • آنای خیابان وانیلا

جاناتان، مرغ دریایی

سه شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۶ ب.ظ

*بهشت یک مکان نیست.

یک زمان هم نیست.

بهشت یعنی کامل شدن...



*تو این  آزادی را داری که خودت باشی.

خویشتن واقعی ات همین جا و همین حالاست

و هیچ چیز نمی تواند راه تو را سد کند...


  • آنای خیابان وانیلا