-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

...

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۲۶ ق.ظ

اوهوم.

امیدوار بودن یکی از چیزهایی است که هیچ هزینه ای برای آدم ندارد پس هرکسی هرچقدر دلش خواست می تواند امیدوار باشد و کسی حق ندارد بابت این قضیه بازخواستش کند.

 

و همینطور فنتسی ساختن,

یک نفر می تواند توی ذهنش حتی در مورد چیزهایی که به نظر بقیه احمقانه می آید فنتسی بسازد و هیچ موجود زنده ای در داخل و خارج زمین خبردار نشود چون به کسی ربطی ندارد که توی ذهن آدم چه چیزهایی می گذرد و تمام آنها کاملا مال خودش هستند, تا وقتی که آن چیزها راه دریچه ی دهان و بعد زبان را پیدا می کنند....

آنوقت نه تنها دیگر هیچ ادعای مالکیتی وجود ندارد, بلکه یک حق مسلمی هم برای شنونده به وجود می آید که دلش بخواهد آنطور که دلش می خواهد چیزهایی که شنیده را تحلیل و قضاوت, و از همه بدتر, به افراد دیگر منتقل کند..

 

  • آنای خیابان وانیلا

دختر بد

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۱۶ ق.ظ

فردا یعنی امروز آخرین روز تعطیلات نوروز است و من هیچ حس خاصی ندارم  چون قرار نیست چیزی برای من شروع یا تمام شود.

امسال سالی است که قرار است من درش 24 سالم بشود و طوری شروعش کردم که انگار اواخر دهه ی هفتم زندگی ام است و دیر یا زود هولولو ها به سراغم بیایند و من چمدانم را جمع کنم و همراه گریم ریپر بروم یک جایی.

 

خب فکر می کنم که این جمله ی آخر را فقط خودم فهمیدم چون کل این 13 روز تنها کاری که کردم این بود که سیمز بازی کردم و 4تا شجره نامه ی اساسی درست کردم و سریالهایم را دیدم و حرص خوردم که چرا دنیل سیوی که یک بچه ی ریزه است و صدایش از ته چاه می آید همینطور هرهفته رای می آورد.

 

فکر می کنم یک مرض روانی هم گرفته باشم.

قبل از ساعت 5 صبح خوابم نمی برد اصلا. یعنی ممکن است به اندازه ی یک خر بزرگ خواب آلود باشم اما توی تخت فقط غلت می زنم و خمیازه می کشم. مثل امروز که شب قبلش فقط 4 ساعت خوابیده بودم و کل روز انقدر حالم بد بود که فقط منتظر بودم شب بشود و بخوابم. و الان در ساعت 4:12 بامداد اینجا هستم در خدمت اسلام و مسلمین.

واقعا هیچ تصوری ندارم که با این اوضاع قرار است چه بلایی سر زندگی ام بیاید.

اما هرچی که هست بوی بدی می دهد. یک بوی باروت طور.

 

امیدوارم این دو روز زودتر تمام بشود و.... می دانم هیچ غلطی قرار نیست بکنم, اما امیدوار که می توانم باشم.

  • آنای خیابان وانیلا

آن سفر

شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۴۷ ق.ظ

خب بلاخره تشریفم را از مسافرت آوردم و منت بر سر این تهران دوستداشتنی/خرابشده گذاشتم و واردش شدم.


خوشبختانه اینجا که رسیدیم خبری از نزولات جوی نبود البت آنجا هم فقط روز آخر خداوند تصمیم به باز کردن دوش آسمان گرفته بود و همزمان فوت هم می کرد که ملت خنکشان بشود.

ملت اما خیلی تمایل به خنک شدن نداشتند و مثل کلاغهای خیس پرکنده به دنبال سرپناه به اطراف می دویدند,

بعضی هاشان حتی اهمیت نمی دادند که سقفی بالای سرشان باشد فقط پشت یک دیوار پناه می گرفتند که سرمای باد استخوانهایشان را نسوزاند.


من خیلی به خیس شدن اهمیتی نمی دادم.

حتی یک حس خاص لذتبخش طوری هم داشتم و مرتب به خودم تلقین می کردم که این باران مثل ذرات طلاست که بر سر من می بارد, و عمرا من را مریض نمی کند و نکرد.

همینطور که قطرات درشت باران به سرم می خورد حس می کردم زنده ام, 

و بوی باران و خاک خیس خورده دیوانه ام می کرد.


بعد لحظه ی مرگم را تصور کردم,

برخلاف همیشه که زندگی ام بر اثر دیدن یک سوسک زیر دوش حمام و درنتیجه سکته ی قلبی,

یا زیر گرفته شدن بر اثر یک عدد ماشین قراضه که راننده اش درست نمی بیند تمام می شود,

اینبار اینطور مجسم کردم که با تمام اعضای خانواده وداع می کنم و میروم یک جای سرسبز دراز می کشم و رویم باران می بارد و در همان حالت کم کم جانم هم تمام می شود.

بعد آنقدر آب بالا بیاید که جسدم درش غرق بشود و گم بشود و هیچوقت هم پیدا نشود.


همیشه خاک و آب را به یک اندازه دوست داشته ام اما بیشتر ترجیح می دهم به آب بپیوندم تا به خاک....


  • آنای خیابان وانیلا