-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

آن سفر

شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۴۷ ق.ظ

خب بلاخره تشریفم را از مسافرت آوردم و منت بر سر این تهران دوستداشتنی/خرابشده گذاشتم و واردش شدم.


خوشبختانه اینجا که رسیدیم خبری از نزولات جوی نبود البت آنجا هم فقط روز آخر خداوند تصمیم به باز کردن دوش آسمان گرفته بود و همزمان فوت هم می کرد که ملت خنکشان بشود.

ملت اما خیلی تمایل به خنک شدن نداشتند و مثل کلاغهای خیس پرکنده به دنبال سرپناه به اطراف می دویدند,

بعضی هاشان حتی اهمیت نمی دادند که سقفی بالای سرشان باشد فقط پشت یک دیوار پناه می گرفتند که سرمای باد استخوانهایشان را نسوزاند.


من خیلی به خیس شدن اهمیتی نمی دادم.

حتی یک حس خاص لذتبخش طوری هم داشتم و مرتب به خودم تلقین می کردم که این باران مثل ذرات طلاست که بر سر من می بارد, و عمرا من را مریض نمی کند و نکرد.

همینطور که قطرات درشت باران به سرم می خورد حس می کردم زنده ام, 

و بوی باران و خاک خیس خورده دیوانه ام می کرد.


بعد لحظه ی مرگم را تصور کردم,

برخلاف همیشه که زندگی ام بر اثر دیدن یک سوسک زیر دوش حمام و درنتیجه سکته ی قلبی,

یا زیر گرفته شدن بر اثر یک عدد ماشین قراضه که راننده اش درست نمی بیند تمام می شود,

اینبار اینطور مجسم کردم که با تمام اعضای خانواده وداع می کنم و میروم یک جای سرسبز دراز می کشم و رویم باران می بارد و در همان حالت کم کم جانم هم تمام می شود.

بعد آنقدر آب بالا بیاید که جسدم درش غرق بشود و گم بشود و هیچوقت هم پیدا نشود.


همیشه خاک و آب را به یک اندازه دوست داشته ام اما بیشتر ترجیح می دهم به آب بپیوندم تا به خاک....


  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">