-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

از چشم هام، آدم دلتنگ می بَرَند....

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ

چندین سال می شود که آنجاست.

همانجا لابلای انبوه عکسهایی که از وقتی یادم می آید قرار است در آلبوم چسبانده شوند و نمی شوند. 

و نمی شود هی.

شاید آن عکس قرار نیست هیچ جایی را اشغال کند. حتی یک تکه ی کوچک از یک صفحه از آلبوم را.

درست مثل کسی که دارد نشان می دهد؛ 

با آن پیراهن سفید با گل های ریز آبی و روسری سورمه ایِ زیر چانه گره زده و لبخند ملیح, که بسیار شبیه لبخند مادربزرگم است که از همه ی دخترهایش، به او شبیه تر است. 

  • آنای خیابان وانیلا

بیا تا برویم....

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ق.ظ

تنها بودم.

باران نم نمک می آمد و کسی داشت شیر کاکائوی گرم پخش می کرد.

داشتم از لابلای جمعیت سرک می کشیدم بلکه بتوانم تعزیه را ببینم,

تازه به صفوف جلو راه پیدا کرده بودم که گوشی ام زنگ خورد.

  • آنای خیابان وانیلا

به هر حال این تو بودی که کلید داشتی

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۹ ق.ظ

یکی از اپیزود های آخر خندوانه که از نظر من یکی از بهترین قسمت های این فصل هم بود, عادل فردوسی پور را دعوت کرده بودند وتعریف می کرد که خواب دیده با تمام بازیکنان فوتبال دنیا یک دست بازی دوستانه و احتمالا یک دست هم کلپچ و قلیان زده و قسمت دوم را ترجیح داد فاکتور بگیرد چون به هر حال چیزی که زیاد است دشمن و رقیب.

این را گفتم که تعریف کنم دیشب خواب دیدم یک انیمیشن خفن با گرافیک خوف و داستان هیجان انگیز ساخته ام و کاراکتر های نقش اولم را هم Nolan North و Roger Craig Smith صدا گذاری می کنند.

یک ملاقات حضوری هم با اشخاص مذکور داشتم و مشغول قهوه نوشیدن و گپ زدن بودیم که نولان نورث رو به من کرد و گفت:
you are not here... someone else is here, doing all these crazy stuff.

اول فکر کردم یک بازی است, که مثلا من بگویم این دیالوگ متعلق به کدام بازی یا انیمیشن است.
سریعا گفتم prince of persia!

سری از روی تاسف تکان داد و باز با تاکید گفت you are not here...
و بعد من از خواب پریدم در حالی که به دلیل نامعلومی خودم را به دیوار چسبانده بودم.
احتمالا به تبعیت از سجاد افشاریان داشتم تلاش می کردم که از آن رد بشوم که شاید آن طرف دیوار, آدم هایی باشند که فکر کنند وقتی من اینجا هستم یعنی که من اینجا هستم.
 

حس کردم دچار افسردگی بعد از خواب شده م و ترجیح دادم همان خواب خاله زنکی مزخرف دیشب را که کلی بخاطرش حرص خورده بودم می دیدم.
با آدم های بالا هم تا اطلاع ثانوی قهرم. مردک های عوضی. 
قدر ارزن هم شعور ندارند و نمی فهمند نباید یک خبر بد را انقدر رک به یک خانم محترم گفت.

من هم محض تریبیوت خدمت آقای فردوسی پور و تو دهنی خدمت آن عزیزان,  تصمیم دارم یک انیمیشن فوتبالی بسازم از همانهایی که سه قسمت روی هوا میمانند و سه قسمت بعدی هم ملت را نشان می دهد که با دهان باز ناظر این منظره هستند, و از آقای علی دایی برای صدا گذاری کاراکتر نقش اولم استفاده کنم.

پرابلم؟ :|

  • آنای خیابان وانیلا

صرفا یک انگشت پا

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ب.ظ

می دانید...

نه خیر نمی دانید :|

شما اصلا نمی دانید وقتی انگشت وسط پای چپ آدم مصدوم بشود یعنی چه.

یعنی که آدم باید از جلوی چشم صد نفر دوست و آشنا لنگان لنگان عبور کند و یک لبخند زورکی تحویلشان بدهد که مثلا "پا عه دیگه, مصدوم میشه" یا "روزگاره دیگه, گاهی ویرش می گیره به انگشت پای آدم" و چیزهایی از این قبیل.


داداشه هم که با قدرت و افتخار دارد برای خودش می رود اصلا و ابدا به روی خودش نمی آورد که این صحنه, حاصل شاهکار بی بدیل ایشان طی درگیری خونین چند روز پیش است که آن روز اول ندید ش گرفتم چون فکر می کردم صرفا یک انگشت پا, آنقدرها هم مهم نباشد و بود و کلا نبودش هم خیلی روی زندگی آدم تاثیری نداشته باشد.

اما الان بعد از چند روز, همین انگشت غیر مهم  هر چند ثانیه یکبار چنان از درد جیغ م را در می آورد که احتمالا تا به الان حاج خانم طبقه دوم صدمورد فکر ناجور راجبمان کرده باشد. 

حالا همه ی اینها به کنار, راسیت قضیه این است که چند وقتی بود همه چیز را حواله می کردم به انگشت دوم از آخرِ پای چپم, که انگار انگشت مزبور جاخالی تمیزی داده و ضاااارپ درد و بلاها به انگشت کناری اصابت کرده و اینطور شده که می بینید. یعنی اینطور که تصور می کنید ممکن است باشد.


خلاصه که انگشت های پایتان را دوست بدارید.

حتی همان انگشت کوچکی که به پایه ی مبل و میز گیر می کند و آن انگشتهایی که توی کفش تاول می زنند و باقی انگشتها را.

همه شان را دوست بدارید.

که اگر یک روز قهرشان بگیرد و دلشان بخواهد که درد بگیرند, اصلا اتفاق خوبی نمی افتد...

  • آنای خیابان وانیلا

چراغ قرمز

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ

سرم را به شیشه چسبانده بودم و به شمارش معکوس چراغ قرمز نگاه می کردم, بدون اینکه واقعا متوجه اعدادی باشم که روی صفحه به همدیگر تبدیل می شوند. 

به دفعات از این مسیر گذشته ام و دقیقه ها و ثانیه های عمرم را پشت چراغ قرمزش به فنا داده ام,

اما یکبارش به صورت بولد توی ذهنم مانده و هربار که به چراغ قرمز خیابان فلان فکر می کنم یادش می افتم. 

همان دفعه که یک مردک غول تشن داشت یک دختربچه ی ظریف و کوچک دستمال فروش را تحقیر می کرد و خواست که رویش دست بلند کند که چراغ سبز شد.... و من برای همیشه از آن چراغ قرمز متنفر شدم...

  • آنای خیابان وانیلا

اندر حکایت فیلم های ایرانی

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ب.ظ
فکرش را بکنید, آدم باید جلوی کسی که از نوزادی او را عمو صدا می کرده خودش را بپوشاند و چادر چاقچور کند.
بعد به این فکر کند که چقدر مسخره. اه.
فلانی جای بابای من است و فلان و بهمان.

بعد دقیقا همان لحظه یاد فیلم "من مادر هستم" بیوفتد و هی و هی خودش را بیشتر بپوشاند و اصلا بچسبد به آشپزخانه و تا آخر مهمانی به بهانه های مختلف همانجا بماند.

چرا خب :|
نسازید آقا.
ازین فیلم ها نسازید.
  • آنای خیابان وانیلا

اختراعات مزخرف بنی آدم: مهمانی

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۷ ب.ظ

1. کفش پاشنه بلند:

نمی دانم کدام موجود مازوخیستی اولین بار به ذهنش خطور کرده که می شود وسیله ای اختراع کرد که آدم را چند سانت بالا تر از زمین معلق نگه دارد به طوری که شخص مصرف کننده در حالی که تمام تمرکزش را صرف نگه داشتن تعادلش هنگام راه رفتن با وسیله ی موجود می کند, ستون فقراتش هم کم کم به فنا برود و حتی یک ثانیه هم فکر این را نکنید که ممکن است این چیزها به شانه ی سمت چپ فرد مورد نظر باشد, چون حالا قدش چند سانتیمتر بلند تر شده و مشغول ذوق کردن برای آن است.

هنوز مشخص نیست که کدام مسخره ای آن را وارد دنیای مد کرده اما روایت است که اولین بار این نوع کفش  در زمان یکی از لویی ها که احتمالا چهاردهمی شان بوده باشد."به صورت رسمی" ساخته و استفاده شد, چون ایشان به نسبت مردم آن زمان کوتاه قد بوده و فکر می کرده ممکن است مردم .... چه می دانم.  حتما اعتماد به نفسش خدشه دار شده بوده که به کفشگر سلطنتی دستور داده برایش کفش تخت کلفتی با پاشنه فوق العاده بلند بسازد.

بعد به تقلید از پادشاه، هم زن ها و هم مردها شروع به آزمایش پاشنه های بلندتر و بزرگتر کردند. با گذشت زمان، مردها از این مد خسته شدند و از آن دست برداشتند، اما در عوض زنها که انگار خوششان آمده بود آن را دائمی کردند. حتی تا جایی پیش رفتند  که کفشهای فوق العاده بلندی را می پوشیدند که اصلا نمی توانستند با آن راه بروند,. و برای اینکه زمین نخورند نوکر و کلفت استخدام می کردند تا هنگام رفتن از جایی به جای دیگر به آنها تکیه بدهند :|


2. روبوسی:

این مورد را هم نمی دانم کدام مسخره ی مازوخیستی اختراع کرده اما به نظرم خیلی دلش می خواسته در معرض هجوم چلپ چلپ های ماچ های آبدار و در پی آن, انواع و اقسام ویروس ها و از همه بدتر, تفی شدن صورت قرار بگیرد.

خنده دار ترین مدل ش هم این روزها به وفور دارم می بینم, در حالی که انواع و اقسام رسانه های جمعی و غیر جمعی دارند خودشان را می کشند که جان هرکسی که دوست دارید تا چند هفته "با حجاج روبوسی نکنید", عده ای هستند که معتقدند هرچه از حاجی رسد خوش است. حتی ویروس!


3. این مورد خانومانه است و نمی شود در وبلاگ عمومی نوشت.

اما از همین تریبون مفت یک عرضی با مخترعش داشتم: تو روحت :|


4. انگشتر و کلا جواهر آلات:

هیچ وقت نفهمیدم که چرا یک نفر باید برای خوش آمد شخص یا اشخاص دیگر, یک جسمی را دور دستش یا انگشتش بپیچد یا از خودش آویزان کند یا به هر طریقی خود را در معرض اذیت شدن قرار بدهد و مدام هم نگران گم شدن یا دزدیده شدن یا حساسیت زا بودن جسم مورد نظر باشد. و تازه کلی هم بابت این اذیت شدن پول خرج کند و با آن پز بدهد.


5. لاک:

این مورد را نمی شود مزخرف دانست چون در برخی موارد شخصی حکم داروی ضد افسردگی را دارد, اما اگر از زاویه ی تزئینی و زیبایی بخواهیم به آن نگاه کنیم, یک نوع عذاب محسوب می شود. اینکه باید با تمرکز کامل اعمالش کرد وگرنه زندگی آدم را به گند می کشد, و بعد از آن هم باید تا چند دقیقه آویزان ماند تا مبادا حضرت خط بیوفتد و حتی بعد از خشک شدنش هم باید با مراعات کامل رفتار کرد که یک وقت لب پر و خراب نشود. چرا خب :|


6. لوازم آرایشی:

کلا چرا خب :|

خون مخترع این یکی پای خودش و کاملا هم حلال است  :|

چرا یک نفر باید نتواند هروقت دلش خواست راحت چشمانش را بمالد و ابروهایش را بخاراند و بعد از غذا, لب و دهانش را با دستمال پاک کند. بگذریم از اینکه این مواد تا چه اندازه پوست آدم را سرویس می کنند.



+جالب اینجاست که همه ی ما با علم بر این موارد, باز خوشمان می آید که خودمان را عذاب بدهیم.

شخص بنده را تصور کنید که با داشتن قد معمولی و معقول, باز هم مجبورم که در مهمانی ها از همان کفش های منحوس به پا کنم و حتی نمی دانم چرا. و در پی آن تا یک هفته به عارضه ی "کف پا درد" دچار باشم.

خودم را در معرض روبوسی با بزرگتر های فامیل قرار بدهم و ایشان هم لطف کنند و بعد از روبوسی یادشان بیوفتد که سرما خورده اند و در حال حاضر بنده بعد از مهمانی ولیمه ی دیشب و  روبوسی با 160 نفر, یک وری روی تخت افتاده باشم و منتظر باشم که آن یک مشت قرص اثر کند که در مهمانی بعدی شبیه مرده ها نباشم.

بهرحال امیدوارم روزی برسد که ما مثل آدمیزاد به مهمانی برویم و بدون اینکه خودمان را شکنجه یا حتی فکرش را بکنیم, از آن لذت ببریم.

البته که مهمانی بدون شکنجه اصلا خوش نمی گذرد. فکر می کنم برای همین باشد که وقتی مردها به مهمانی می روند تمام مدت در مورد سیاست و چیزهای مضحک حرف می زنند.

  • آنای خیابان وانیلا

من باب یکشنبه ای نه چندان معمولی

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۳ ق.ظ

الان دقیقا 1 ساعت از شروع یکشنبه 19 مهر گذشته و 24 ساعت بعد زمانی است که من و پدر در تکاپوی آماده کردن خانه و آماده کردن خودمان و راه افتادن به سمت فرودگاه امام و آوردن مادر و همچنین جنگیدن با خاله ها و عمه ها و دایی ها و اینها هستیم که هیچکدامشان بلند نشوند و اینهمه راه بیایند تا فرودگاه.


و فردا ظهر روز بزرگی است,

چون قرار است من برای صبحانه ی مادر کیک بپزم, گل سفارش بدهم, حساب کنم که برای قورمه سبزی ظهر فردایش چند پیمانه برنج باید درست کنم, و سری به نان سحر بزنم و آن شیرینی پودر پسته ای که خاله از آن تعریف می کرد را تست کنم برای شب ولیمه. 

همچنین اتاق مادر را مرتب کنم که وقتی از راه می آید بتواند برود و خودش را روی تخت رها کند و بعد از یک ماه,

بالش و پتو و روتختی عزیز خودش را حسابی بغل کند و کیف کند.


فردا شب هم شب بزرگی است.

شب آخری که من تک بانوی آشپزخانه ام و در پخت و پز و شست و شو هایش شریکی ندارم که کمکم کند یا گاهی غر بزند که فلان کار را فلان طور انجام نمی دهند, یا چقدر من با حوصله کار می کنم و اینکه واقعا لازم نیست برای دالبری خرد کردن سیبزمینی انقدر زحمت بکشم چون قبل از اینکه دیده شود خورده شده و در مراحل هضم به سر می رود.


خلاصه اینکه فردا برای من کلا روز بزرگی است.

حس می کنم روز قبل از روز دیدار, حتی از خود روز دیدار هم هیجان انگیز تر است.

 روز استرس و دلهره و شوق و نکند ها و نشود ها و خدا کند ها....


  • آنای خیابان وانیلا

نوای پنهان باغلاما

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۲ ق.ظ

دوستانی که با من آشنایی دارند می دانند که بنده با وجود داشتن اجداد ترک زبان, کلمه ای ترکی بلد نیستم و وقتی که یکی از بزرگتر های فامیل که هنوز ترکی زبان اولش محسوب می شود چیزی به من می گوید, باید یک طورمودبانه ای به او بفهمانم که حرفش را نمی فهمم و این خیلی خیلی زشت است.

در حدی که گاهی در جمع آشنایان و اقوام بدینصورت از من یاد می شود: دختره نصف زبونای دنیارو بلده اونوقت ترکی که باید بلد باشه بلد نیست!

و بنا بر درجه و شفافیت رابطه ی شخص گوینده با شخص نویسنده, بازه ی احساسی او در حین بیان کردن این جمله می تواند از افسوس تا تمسخر متغیر باشد.

مثلا احساس مادر یا خاله افسوس است و از فرم چهره ی صغری دختر کوچیکه ی کوکب خانوم می شود فهمید که مطمئنا در این سمت نمودار اصلا و ابدا جایی ندارد.

  • آنای خیابان وانیلا

Ascenseur

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۵ ق.ظ

آسانسور یک کلمه با اصلیت فرانسوی است و به اتاقک یا پلتفرمی گفته می شود که آدمها و اشیاء را بالا و پایین می کند.

در گذشته برای جابجایی بیماران از آن استفاده می شد اما با پیشرفت تکنولوژی, کاربری های دیگری هم به آن اضافه شده  و بنا بر سن و جنسیت و شغل و تعداد استفاده کنندگان آن در یک زمان, می تواند متفاوت باشد.

مثلا یک فضای خصوصی برای انجام کارهای خصوصی باشد (مثل آرایش کردن, خود را راحت کردن, پشتک بالانس زدن, و غیره که خودتان میدانید) یا وسیله ای تفریحی برای پر کردن اوقات فراغت, شنیدن و گفتن کامنتها بعد از جلسه یا کنفرانس, به رخ کشیدن ادب و احترام, بلاخره گیر آوردن فضایی برای پشت چشم نازک کردن برای حریفان و رقیبان و دشمنان, گوش دادن به آهنگهای الهه ی ناز و از کرخه تا راین, و ...


در آپارتمان ها و مجتمع های مسکونی, یکی از کاربری های خیلی مهم آسانسور, "دیدن" همسایه هاست.

یعنی اینکه آدم بفهمد در کدام طبقه چه کسی زندگی می کند و چه شکلی است.

اینکه مثلا من بعد از چندماه, به طور اتفاقی بتوانم نی نی طبقه ی بالا را که هر روز راس ساعت پنج صبح داد و فغان راه می اندازد و من برایش غضه می خورم, بلاخره ببینم,

و حاج خانم طبقه ی دوم من را ببیند و بپرسد که بهتر شده ام یا نه.


از آنجایی که ارتباط خاصی نداریم و شاید فقط چند بار, همدیگر را در خیابان یا مجالس محرم دیده باشیم مطمئن بودم که شخصا چیزی راجب مریضی ام به او نگفتم, 

و بعد از اینکه فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد دلم می خواست با کفپوش وینیل آسانسور یکی بشوم.

چون احتمالا حاج خانم و خانواده, علاوه بر سرفه ها و عطسه های بنده, در جریان آن تورنومنت های "فین برتر" و "ایکس سرفه در دقیقه" را که با داداشه راه انداخته بودیم, هم بوده اند و احتمالا به صورت جدی هم پیگیری کرده اند و می دانند که در اولی داداشه و در دومی من برنده شدم.

البته یک مسابقه ی دیگر هم بود که تلفیقی از این دو بود و بنده در مرحله ی نهایی از آن انصراف دادم, چون داور داشت به نفع می گرفت و معلوم بود که از قبل با حریف ساخت و پاخت کرده بودند.


خلاصه اینکه آسانسور چیز خوبی است.

دیدن همسایه ها هم چیز خوبی است اما لطفا تمام سعیتان را بکنید که گند زدن هایشان را به رویشان نیاورید, 

آنهم به صورت فیس تو فیس.


با تچکر

  • آنای خیابان وانیلا