-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

از چشم هام، آدم دلتنگ می بَرَند....

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ

چندین سال می شود که آنجاست.

همانجا لابلای انبوه عکسهایی که از وقتی یادم می آید قرار است در آلبوم چسبانده شوند و نمی شوند. 

و نمی شود هی.

شاید آن عکس قرار نیست هیچ جایی را اشغال کند. حتی یک تکه ی کوچک از یک صفحه از آلبوم را.

درست مثل کسی که دارد نشان می دهد؛ 

با آن پیراهن سفید با گل های ریز آبی و روسری سورمه ایِ زیر چانه گره زده و لبخند ملیح, که بسیار شبیه لبخند مادربزرگم است که از همه ی دخترهایش، به او شبیه تر است. 

آن شبی که خبر دادند رفته, من گریه نکردم.

فقط بغض سنگینی گلویم را گرفت و حس کردم چیزی در دلم آوار شد.

اینکه بعد از چندین سال رنج بردن از آلزایمر و بیماری های ناراحت دیگر، بلاخره از شرشان خلاص شد شاید یک قوت قلب بود،

اما چرا فکر دل ما را نکرد که برایش تنگ می شود؟


نمی دانم چرا، اما هیچوقت تصویر او ی آلزایمری توی کت م نرفته.

با اینکه بارها او را دیده ام که مثل غریبه ها به من و بقیه نگاه می کند، یک لبخند محبت آمیزی میزند و اسممان را می پرسد.

از تمام بچه ها و نوه ها و نتیجه هایش، تنها کسی که می توانست بشناسد پدر من بود و اگر می خواستم با او حرف بزنم یا کمکش کنم باید می گفتم دختر فلانی ام...  


اما همیشه تصویری که از او در خاطرم هست و می ماند،

همان تصویری است که امیرِ پنج ماهه را روی پایش خوابانده و درحالی که پسرک بازیگوش در حال دست و پا زدن است، می خواهد خواب ش کند. 

بعد از کمی سر و کله زدن از پسش بر نمی آید, پس شروع می کند به قربان صدقه رفتن:

پسر پسر لاری پسر

دکون عطاری پسر

قند و نبات داری پسر؟


باقی شعر یا یادم نیست،

اما موقع خواندنش, دستهای بچه را گرفته و باز و بسته می کند. بچه قیخخخ می کند و می خندد.

او هم لبخندی می زند و حوقله می خواند،

و برای اینکه من حسودی م نشود یک شعر طولانی هم برای من می خواند.


دلم برایش تنگ شده.

دلم برای خودش و لبخندش،شعرهای محلی اش، گیس نازک بیرون زده از چارقدش,  چادر نماز گل ریز ش و آیت الکرسی خواندنش که حتی آلزایمر هم نتوانسته بود از یادش ببرد تنگ شده.

چرا فکر دل ما را نکرد...

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۲)

  • نیمه سیب سقراطی
  • مادر بزرگها بوی خوب میدن آناهیتا ، یه بوی خوب ِ آشنا ... یه جور بویی که هیچ وقت از یادت نمیره و دلت همیشه تنگشه ...

    + خدا رحمتشون کنه ...
    پاسخ:
    +یه عطر و حضور تکرار نشدنی... که هیچکس و هیچ چیز جاشو نمی گیره..

    مرسی..
    خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه :)
  • ریش قرمز (میلاد)
  • تنها می توانم بگویم فرشته اند ... [گل]
    پاسخ:
    ... :)
    خدابیامرزش 
    پاسخ:
    خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه :)
  • مترسک ‌‌
  • اگه اشتباه نکنم این جمله از حسین پناهی عزیزمونه که میگه: آلزایمر داشت، بنده خدا طوریش نشده فقط دیگه یادش رفت نفس بکشه، گفتم که آلزایمر داشت... [نقل به مضمون]
    خدا همه اسیران خاک رو ببخشه و بیامرزه...
    پاسخ:
    الهی آمین..
  • وقایع نگار
  • آدمـای خوبم که یه روز به فکر دل بقیه بودنــ به جایی میرسنــ که نمیتوننــ دیگه به فکر باشنــ
    رفتنشون دست خودشون نیست...
    پاسخ:
    چقدر خوب گفتی...

  • شیمیست خط خطی
  • مامان بزرگ منم آلزایمر داشت. با این پستت دوباره همه دلتنگی های قلبم بیدار شدند :(
    خدا همه شونو رحمت کنه...
    پاسخ:
    گاهی اوقات خوبه به یادشون بیاریم و براشون فاتحه بخونیم..

    +الهی آمین :)
    هیچ وقت دوستشون نداشتم.
    هیچ وقت مثل مادربزرگ های بچه های مردم نبودن
    در ابعاد بزرگتر و وسیع تر در واقع هیچکدام ما شبیه آدمیزاد نبودیم
    پاسخ:
    مادر بزرگای منم شبیه مال بچه های مردم نیستن :))
    ینی مهربوننا, 
    ولی خب ایشون که مادر مادر بزرگم بود خیلی بیشتر شبیه مادربزرگم بود تا مادربزرگ خودم.
    شاید چون اونا جوون ترن
    دل منم تنگ شد.
    برای پدربزرگم. و دوز بازی کردن باهاش.
    چرا فکر مارو نکردن آنا؟



    *من هی تو دلم بهت می گم دوست دارم انا !
    پاسخ:
    عزیزم :( :(


    عزیزممم :***
    روحشون شاد.
    مادربزرگ من سال‌های آخر حنجره‌اش رو از دست داده بود. نمی‌تونست حرف بزنه. گوشمون رو می‌بردیم جلو یه چیزی می‌گفت الکی سرمونو تکون می‌دادیم و چیزی که نشنیدیم رو تأیید می‌کردیم.
    روح همه‌ی پدربزرگا و مادربزرگا شاد.
    پاسخ:
    روحشون شاد...
    مادر بزرگ من همین الان با آلزایمر دست و پنجه نرم میکنه:-(
    پاسخ:
    :(


  • لاست استریت
  • خدا رحمتشون کنه...
    پاسخ:
    ممنون...
    خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه :)
    سلام آناهیتا.
    امیدوارم زمانی که این نظرو میخونی حالت خوب باشه.
    چقدر خوب که تاریخ آخرین پستت مربوط میشه به 3 روز پیش. و چقدر خوب که مینویسی و مثل خیلیای با اومدن ایسنتا و تلگرامو این حرفا وبلاگ نویسیت کمرنگ نشده.
    راستش اومدنم یه دلیل داره و اونم چیزی نیست جز خدافظی. دارم میرم خدمت.
    و از شانس خوبم 600 کیلومتر اونطرفتر پادگان شهید بیگلری مشکین شهر اردبیل افتادم.. خواستم ازت درخواست کنم که هر از گاهی واسم دعا کنی. اونجا خیلی بدردم میخوره.
     امیدوارم هروقت برگشتم وبلاگت برقرار و بروز باشه و قلمت همچنان زرین باشه. فعلا
    پاسخ:
    ممنونم :)

    بلخره غول سربازی یخه ی شمارو هم گرفت پس :)))
    انشالله به سلامتی بری و برگردی,
    و ذهنت آزاد بشه از فکرش و بتونی راحت روی رشته ی مورد علاقه ت تمرکز کنی :)

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">