از چشم هام، آدم دلتنگ می بَرَند....
چندین سال می شود که آنجاست.
همانجا لابلای انبوه عکسهایی که از وقتی یادم می آید قرار است در آلبوم چسبانده شوند و نمی شوند.
و نمی شود هی.
شاید آن عکس قرار نیست هیچ جایی را اشغال کند. حتی یک تکه ی کوچک از یک صفحه از آلبوم را.
درست مثل کسی که دارد نشان می دهد؛
با آن پیراهن سفید با گل های ریز آبی و روسری سورمه ایِ زیر چانه گره زده و لبخند ملیح, که بسیار شبیه لبخند مادربزرگم است که از همه ی دخترهایش، به او شبیه تر است.
آن شبی که خبر دادند رفته, من گریه نکردم.
فقط بغض سنگینی گلویم را گرفت و حس کردم چیزی در دلم آوار شد.
اینکه بعد از چندین سال رنج بردن از آلزایمر و بیماری های ناراحت دیگر، بلاخره از شرشان خلاص شد شاید یک قوت قلب بود،
اما چرا فکر دل ما را نکرد که برایش تنگ می شود؟
نمی دانم چرا، اما هیچوقت تصویر او ی آلزایمری توی کت م نرفته.
با اینکه بارها او را دیده ام که مثل غریبه ها به من و بقیه نگاه می کند، یک لبخند محبت آمیزی میزند و اسممان را می پرسد.
از تمام بچه ها و نوه ها و نتیجه هایش، تنها کسی که می توانست بشناسد پدر من بود و اگر می خواستم با او حرف بزنم یا کمکش کنم باید می گفتم دختر فلانی ام...
اما همیشه تصویری که از او در خاطرم هست و می ماند،
همان تصویری است که امیرِ پنج ماهه را روی پایش خوابانده و درحالی که پسرک بازیگوش در حال دست و پا زدن است، می خواهد خواب ش کند.
بعد از کمی سر و کله زدن از پسش بر نمی آید, پس شروع می کند به قربان صدقه رفتن:
پسر پسر لاری پسر
دکون عطاری پسر
قند و نبات داری پسر؟
باقی شعر یا یادم نیست،
اما موقع خواندنش, دستهای بچه را گرفته و باز و بسته می کند. بچه قیخخخ می کند و می خندد.
او هم لبخندی می زند و حوقله می خواند،
و برای اینکه من حسودی م نشود یک شعر طولانی هم برای من می خواند.
دلم برایش تنگ شده.
دلم برای خودش و لبخندش،شعرهای محلی اش، گیس نازک بیرون زده از چارقدش, چادر نماز گل ریز ش و آیت الکرسی خواندنش که حتی آلزایمر هم نتوانسته بود از یادش ببرد تنگ شده.
چرا فکر دل ما را نکرد...
- ۹۴/۰۷/۳۰