-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۲۲ مطلب با موضوع «موزیک» ثبت شده است

آسمان‌ِزرد‌ِعمیق

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ق.ظ

ع.معروفی در کتاب "تماما مخصوص" شخصیت های داستان را به رستورانی می برد که غذاهایش همنام آثار ادبی معروف است.
خیلی هم باحال.

مثلا فکر کن به این رستوران بروی و آناکارنینا سفارش بدهی با سس تند.
یا صدسال تنهایی با سالاد. یا خوشه های خشم با نان اضافه.
خود نویسنده پیرمرد و دریا با تکیلا سفارش داد :D

یاد دورانی افتادم  که گروهی از دوستانم که باراجین درس می خواندند، کافه ای را در قزوین پاتوق کرده بودند به اسم نمی دانم چی چی خاتون یا سلطنه، که حتی اسم نوشیدنی هایش هم ملوک و خاتون و اینها داشت و هربار آنقدر تعریفش را میکردند که دلمان آب می شد و هربار قرار میگذاشتیم یکبار دسته جمعی برویم.

اتفاقی که هیچوقت نیوفتاد...

و الان هرکداممان در یک گوشه از ایران و جهان برای خودمان داریم زندگی می کنیم و کوچکترین خبری هم از هم نداریم.

شاید هم...اهمیتی...






بعدا نوشت: به گفته ی دوستان، نام کافه ی مذکور نگارالسلطنه است
  • آنای خیابان وانیلا

minus U-N

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ق.ظ

یک وقتی هم هست،

 که آدم به خودش می آید و می بیند بیشتر افراد لیست مخاطبینش، اسمشان شبیه هم شده : Unknown

حتی اگر..








Sometimes the tears we cry
Are more than any heart can take
We hurt, just keep it inside
Small wonder that it starts to break


  • آنای خیابان وانیلا

آن حرف بیست‌وسوم...

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۲۵ ب.ظ

امروز یک روز عادی بود. مثل تمام روزهای عادی.

از خواب بیدار شدم، چای صبحم را در ماگ گلدار آبی بنفشم نوشیدم، کفش مورد علاقه ام را پوشیدم، از کنار تکه آسفالت شکسته بر اثر فشار ریشه ی درخت رد شدم، شالهای جدید مغازه ی سر خیابان را دیدم، با یک دختر چینی هم کلام شدم، برای بار چندم داستان مرد خندان را خواندم و چند دقیقه ای، درگیری دو مرد بر سر نوبت را در یک صف تماشا کردم.

بعد حس کردم که از زانو تا کف پابه طور وحشتناکی درد می کند. حرف دکتر را به یاد آوردم که گفته بود هرکاری میخوای بکن. بدو، راه برو، پشتک بزن.. فقط نپر. و من پریده بودم.

درد را نادیده گرفته و دنیا را چرخیده بودم، و در آخر درحالیکه روی این تخت دراز کشیده بودم به این فکر کردم که واقعا 25 سالگی این شکلی است؟ انقدر معمولی؟ انقدر غمگین؟


غمگین؟

نه آنقدرها هم غمگین نبود.

توی پارک که منتظر نشسته بودم چندتا بچه به طرفم آمدند و خواستند که داورشان بشوم، خانم مسنی شیرینی نارگیلی تعارفم کرد، کلینیک امروز کالکشن آهنگهای فرانسوی مورد علاقه ام را پلی کرده بود و وقتی از جلوی فروشگاه ی تازه تاسیسی که اطرافش پر از سه پای های گل بود رد میشدم، یکی از کارکنان چندشاخه گل جدا کرد و به من داد.

علاوه بر این، هوا خوب بود و می شد ساعت ها پیاده روی کرد، تردیلا و بستنی یخی آناناسی و نانی خورد، و به ترتیب آلبوم های Brad paisley را پلی کرد.

 همیشه دلم میخواست برای 25 سالگی ام یک دستگاه مو فر کن و یک گیتار داشته باشم؛ اما پولی که برای خرید یکی از اینها کنار گذاشته بودم، تماما خرج جلسات فیزیوتراپی زانو شد.

فکر کردم خب آنقدر ها هم مهم نیست. هنوز چیزهایی که برای 24 سالگی، 23 سالگی، 22 سالگی، و حتی 21 سالگی برایشان برنامه ریزی کرده بودم ندارم.

اسکیل های زیادی را نیمه کاره گذاشته ام و در هیچ کاری کاملا حرفه ای نیستم، گواهینامه ندارم، تافل ندارم، چندتا دیپلم فنی ندارم، تابحال یک انیمیشن هم نساخته ام و هنوز نمیتوانم قیافه ی یک آدم را درست مثل خودش طراحی کنم. و کلی چیز دیگر و مهمتر که قرار بوده تا به الان بدست آورده باشم و ندارم. 

هنوز. 

هنوز ندارم.

می دانم که قرار نیست طی یک سال معجزه بشود، اما از ته دل آرزوی یک چیز را دارم: اراده ی قوی...


 Dreaming Of The Days (Vocal Version Of Einaudi's I Giorni )/ Katherine Jankis 



ممنون از تمام تبریک های عمومی و خصوصی قشنگتان. خیلی زیاد :)


  • آنای خیابان وانیلا

سه گانه ی بی ربط +1 (II)

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۰ ب.ظ

1.

خِنِسک یه عدد لقب مثلا دوستانه بود که بنده به آدمهای گیج دوروبرم می گفتم.

و کاشف به عمل آمد که ایشان یک عدد کوه تشریف دارند، آن هم در همسایگی شاد کوه و دشت زیبای لار:



باید بروم و خدا را شکر کنم که تابحال جلوی یک آدم غریبه از این کلمه استفاده نکردم وگرنه دچار آبروریزی داخلی و خارجی می شدیم... :/


2.


از فجایع لاک زدن یکی اینکه اگر از آن مدلهای دیر خشک شو باشد و همان موقع کله ی آدم اقدام به خارش کند، مجبور می شود  برود و با دیوار خارشش را رفع کند. البته الکتریسیته حاصل از این عملیات، باعث میشود تا چند دقیقه بتواند توهم سینا حجازی بودن بزند و حالش را ببرد.

تکان دادن کله و موهای رو هوا و.... میدانید که چه میگویم.


3.


امروز بعد از مدتها، بلاخره یاد گرفتم که چطور میشود رب و گوشت چرخ کرده را با هم تفت داد، بدون اینکه عزیز اولی گلوله شده و عزیز دومی سفت و ایضا گلوله بشود (happy dance وسط آشپزخانه)


4. 
#ریپیتوی خوشحال

  • آنای خیابان وانیلا

از هر دری، وری!

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۲ ب.ظ

دقایقی پیش، معلم ریاضی هشتاد و چندساله ی دوسال پیش داداشه زنگ زده بود تولدش را تبریک بگوید.

پارسال و سال قبل هم زنگ زده بود و احتمالا سال بعد هم زنگ خواهد زد. به نظر همه ی ما خیلی عجیب است و خیلی جالب که یک معلم ریاضی ک بیشتر بچه ها بخاطر سختی ریاضی از او هم متنفرند، انقدر مرام داشته باشد که به شاگرد چندسال پیش که یک آدم خنثی و اتفاقا جزو همان دسته ی بالا هم بوده، زنگ بزند و تبریک بگوید. بعد با توجه به سن بالا و سابقه اش، به تعداد آدمهایی ک زنگ می زند و به اینکه چقدر این دلخوشی عجیب است فکر کردیم..



این مدل تیشرت ها را دیده اید؟

خیلی باحالند نه؟

ولی چرا nothing? :|




     Done with the sorry eyes 

       I still may cry 

       Done with the shameful life of being reckless 

       Done with the apologies 

       I've learned my lesson

       Done with the promises...


      ♫ Sober/ EarlyRise

  • آنای خیابان وانیلا

Wisteria

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۱۳ ق.ظ

بی هدف روی پیاده روی آسفالت قدم برمی‌داشتیم، و دیوارهای سفید و کرم و آجری و بتنی را یکی یکی رد می‌کردیم.

پیاده رو باریک بود، او جلوتر می‌رفت و هرچند دقیقه یکبار سربرمی‌گرداند که ببیند دارم می‌آیم یا زامبی های تنها یخچال آسفالت دنیا من را پیش خودشان پایین کشیده‌اند.
من داشتم به چیزهای بی‌ربطی فکر می‌کردم که با صدای بلند گفت، عه! اینجا ژاپنه؟
سر بلند کردم، داشتیم کنار دیوار مدرسه‌ای راه می رفتیم که گلهای بنفش زیبایی شبیه  گل گلیسین از روی آن آویزان بودند. 
به یاد مدرسه‌ی دبستانم افتادم با آن دیوارهای سیمانی زنگ شده، که رویشان چیزهایی درباره ی اهمیت علم و ادب نوشته‌بود، و فکر کردم که بچه های این مدرسه چقدر خوشبختند که هر صبح بهاری، در حیاط مدرسه ای بازی می‌کنند که گلهای بنفش آویزان دارد.
اگر بازی کردنی هم یادشان مانده باشد... کودکان بی همبازی محبوس در قوطی کبریت های خانه نام..





  • آنای خیابان وانیلا

L'Infinito

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۹ ب.ظ

این تپه همیشه برای من عزیز بوده,

و این پرچین,

که از آن می شود بیشترین قسمت از دورترین نقطه ی افق را دید

همانجا که عمقش از وسعت دید چشمان من بیشتر است


اما وقتی که می نشینم و تماشایش می کنم, 

در ذهنم نادیدنی ها را تصور می کنم

فضاهای ماوراء و لایتناهی, فضاهای مافوق بشر

در سکوت و عمیقترین آرامش

که قلب آدم درشان غرق می شود


صدای باد می آید,

می شنومش, وقتی خش خش کنان از لابلای این برگ ها می خرد و می رود..

 مقایسه اش می کنم با آن سکوت لایتناهی

و ابدیت را به خاطر می آورم


فصل های گذشته ی خاموش, و فصل حاضر

زنده و پر سروصدا

 در میان این عظمت, افکار من غرق می شود

و چه شیرین است کشتی شکسته بودن, غرق در عظمت دریا...



جاکومو لئوپاردی


Sempre caro mi fu quest'ermo colle,
E questa siepe, che da tanta parte
Dell'ultimo orizzonte il guardo esclude.
Ma sedendo e mirando, interminati
Spazi di là da quella, e sovrumani
Silenzi, e profondissima quiete
Io nel pensier mi fingo; ove per poco
Il cor non si spaura. E come il vento
Odo stormir tra queste piante, io quello
Infinito silenzio a questa voce
Vo comparando: e mi sovvien l'eterno,
E le morte stagioni, e la presente
E viva, e il suon di lei. Cosi tra questa
Immensita s'annega il pensier mio:
E il naufragar m'è dolce in questo mare.



 Giacomo Leopardi (1798-1837)



  • آنای خیابان وانیلا

هالو این!

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۰ ق.ظ


ملتِ آن سرِ دنیا مشغول اعمال شب هالویینند و برای مرده هایشان شمع روشن می کنند, 

آن وقت من اینجا با مِیگِن لیندزی شان پارتی شبانه گرفته ام و شکلک های کریپی از خودم اختراع میکنم تا به این فکر نکنم که فردا باید بروم آزمایش خون بدهم.

ترسو هم خودتانید.

قصه, قصه ی سوزن خوردن است.

و غش و ضعف بعدش و اینکه کسی نیست که منِ زامبی را جمع کند و تِیک می هوم.

کم الکی نیست که.

 


♫ Meghan Linsey_Home (Marc Broussard cover) 

 

  • آنای خیابان وانیلا

شب ها تو را به اسم کوچک صدا می زنند..

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ

به نظر من خداوند یک چیزی را در هنگام خلقت آدمیزاد فراموش کرده.

 باید یک آپشنی در آدم قرار می داد که گاهی اوقات, بتواند خود احمقش را تکه تکه و پاره پاره و ریز ریز و ریش ریش کند و وقتی حسابی دلش خنک شد, تمام تکه ها دوباره به هم بچسبد و بشود خود آدم. و بعد خوش و خرم به زندگی اش ادامه بدهد.

من واقعا به این آپشن نیاز دارم.

من الان واقعا به این آپشن نیاز دارم چون هیچجوره دلم با خودم صاف نمی شود و نمی توانم حماقت هایش را بیشتر از این تحمل کنم.

حماقت های بی نهایتش در اعتماد کردن به آدم هایی که تا بحال صدبار امتحانشان را پس داده اند...


خب قضیه از این قرار است که به دلایل موجهی, من و چند نفر دیگر, قرار بود یک کاری را انجام ندهیم.

قرار بود یک کاری را "با هم" انجام ندهیم.

و در نهایت, اتفاقی که افتاد این بود که آن کار را انجام ندادم.

آن کار را "فقط  من" انجام ندادم. 

و لازم به گفتن نیست, که بنده نه تنها آبرو, بلکه وقت و هزینه و خیلی چیزهای دیگر را از دست دادم. 


خب. 

اینکه بعضی آدمها دلشان می خواهد دو رو باشند, دلشان می خواهد ترسو و خاکبرسر باشند و حتی انقدر بزدل که وقتی جرات اعتراض کردن ندارند, خودشان را کنار بکشند؛ به خودشان مربوط است.

فقط نمی فهمم چرا من باید انقدر احمق باشم که روی حرفشان حساب باز کنم و خودم را توی دردسر بیندازم.

چرا من باید اجازه بدهم کسانی که قبلا با 18 چرخ از رویم رد شده اند دوباره و سه باره دنده عقب بگیرند و از رویم رد شوند.

چرا من باید بخاطر قوت قلب دادن به آنها, اینهمه وقتم از دستم برود و در آخر,, ....

هوففف.


خداوند؟

لطفا در خلقت بعدی ات, حتما توجه ویژه ای به آپشن های جدید داشته باش. 

لطفا..



آئورورا؟

می شود کمی برایم فلوت بزنی؟

غمگینم.

غمگینــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...........





Child Of Light OST_Aurora's theme Flute ♫ 


  • آنای خیابان وانیلا



انتخاب خیلی سخت بود.

همه شان را دوست داشتم. همه شان قشنگ بودند.

اما باید فورا یکی را انتخاب می کردم و وقت زیادی هم نداشتم.

  • آنای خیابان وانیلا