-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۲۲ مطلب با موضوع «موزیک» ثبت شده است

تمامی روزها یک روزند، تکه‌تکه میان شبی بی‌پایان...

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ق.ظ

گرمی شیشه, نوک انگشتانم را گرم می کند.

سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه می دهم ومناظر آشنای آن طرف پنجره را تماشا می کنم.

این همان محلیست که سالها قبل هوایش را نفس می کشیده ام, افکارم را روی آسفالت خیابان هایش پاشیده ام, ابرهایش را دنبال کرده ام و بعد از ظهرها, از آن پنجره ی بزرگ به غروب خونین ش چشم دوخته ام. همان محلی که گاهی اوقات انقدر در کوچه هایش راه می رفتم تا گم شوم...

گاهی با یک کوله پشتی و هندزفری,  و گاهی هم فقط خودم و صدای نفس هام...آن قدر از آدم ها دور می شدم که من را نبینند آنقدر که بتوانم هر طور دلم خواست با فکر و خیالهایم سروکله بزنم.


خاطرات پشت شیشه, انقدر واقعی اند که انگار همین الان دارند جلوی چشمم اتفاق می افتند. راه های رفته، جاهایی که بوده ام، نشسته ام، ایستاده ام...حتی رد پاهایم را می توانم به وضوح روی پیاده رو ها و خیابان ها می بینم..

فکر می کنم, گاهی بعضی چیزها خیلی سریع اتفاق می افتند. سریع تر از آن که بتوانی فکر کنی..... سریع تر از آن که بتوانی حس  کنی حتی. یکهو می بینی که دارد دردت می آید. مثل سرنگ خونگیری می ماند. اولش شاید درد نداشته باشد, اما رفته رفته خونت را می کشد توی خودش و جانت را کمرنگ می کند....


حجم بزرگی از دلتنگی یکهو جمع می شود و گلویم را می گیرد و هر لحظه بیشتر فشار می دهد. 
گرم شدن صورتم را حس می کنم. آخر از همه, چشمها گرم می شوند و قطرات کوچک خاطرات از گوشه ی شان سر می خورند و می خزند زیر چانه ام. 
رد اشکهای روی گونه ام , چقدددر شبیه رد پاهای خودمند....


*عنوان از شمس لنگرودی

  • آنای خیابان وانیلا

Assoluto

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ق.ظ

Luce fortissima

mi sazio di te

Nell’assoluto vivo

tra le tue braccia muoio


Dario Cavalieri

ای درخشانترین نور,
من به قدر کافی از تو چشیده ام..
در زندگی من هیچ شرط و شروطی وجود ندارد
اما می خواهم در آغوش تو بمیرم..

داریو کاوالیِری

StefanDuncan@ 



  • آنای خیابان وانیلا

دلتنگی های پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم

جمعه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۹ ق.ظ

سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم دیگر می دانستند که راس ساعت 5 عصر هر روز, 

باید منتظر جوانی باشند چهارشانه و قدبلند؛ با کاپشن سبز لجنی و کلاه کرمی که معمولا آن را تا روی گوش هایش پایین می کشد و گاهی اوقات هم شالی همرنگ کلاه دور گردنش است.

من هم می دانستم که هر روز, راس ساعت 5 عصر که کارم تمام می شود و روی صندلی کنار پنجره می نشینم  تا چای م سرد شود,

جوان را در قاب پنجره می بینم که رد می شود و می رود. 


جوان اما توجهی به اطرافش نداشت.

بیشتر مواقع سرش پایین بود و دماغش را داخل یقه ی کاپشنش پنهان می کرد یا نیمی از صورتش را زیر لایه های شال کرم رنگ می پیچید, 

برای همین هیچوقت نتوانستم درست صورتش را ببینم.

گرچه اهمیتی هم نداشت.


آن روزها, عادت داشتم هر کدام از روزهای هفته, چای را با یک چیزی بخورم.

شنبه ها با هل, یکشنبه ها با دارچین, دوشنبه ها با لیمو, سه شنبه ها با عسل, و چهارشنبه ها با خرما اگر بود.

آن روز هم طبق معمول سه شنبه ها, قاشق عسل را داخل لیوان چای داغ فرو کردم و رها شدن عسل از قاشق چوبی, و رقصیدنش در لیوان چای را تماشا کردم و اینکه چه طور مثل یک بالرین حرفه ای که روی صحنه چرخ می زند و در پایان یک نمایش تراژیک خود را روی سن رها می کند, ته لیوان آرام گرفته.

آن سوی پنجره هم به همین آرامی بود. دانه های برف نرم روی هم مینشستند و دست به دست هم داده بودند که کوچه را یکدست سفیدپوش کنند.


به ساعت نگاه کردم.

یک دقیقه مانده بود یه 5.

انگشتانم را دور لیوان چای حلقه کردم تا کمی گرمم کند, و یکبار دیگر کوچه را پاییدم.

ده دقیقه ای به همان حالت ماندم, اما انگار آن روز خبری از پسرک نبود. 

و همیچنین فردا, و فرداها و روز های دیگر...


پسرک دیگر آنجا پیدایش نشد.

حداقل راس ساعت 5, هیچکدام از رد پاهای روی پرفی که سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم را پوشانده بود, مال پسرک نبودند.

شاید مسیرش را عوض کرده بود. شاید کار یا خانه ی بهتری پیدا کرده بود و از آنجا رفته بود. شاید...

اما من فکر می کنم بخاطر برف بود.

برف سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم را می پوشاند و همین, پسرک را دلتنگ می کرد...



این خاطره همیشه من را به یاد قسمتی از این آهنگ می اندازد...

داشتی در خیابان قدم می زدی که تو را دیدم...



Chambao_Duende del sur  

  • آنای خیابان وانیلا

جنگ لعنتی تاج و تخت لعنتی دنیا....

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ


And who are you, the proud lord said,
that I must bow so low?
Only a cat of a different coat,
that's all the truth I know.



  • آنای خیابان وانیلا

Aime La Vie

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ

نصفه های شب نمی دانم چندم ماه رمضان بود.

داداشه جلوی تلویزیون لمیده بود و طبق معمول داشت می لمباند و خندوانه می دید.

 من هم  مشغول ساختن یک تخت دو نفره بودم و درگیر بالشی که شباهت عجیبی به کتلت پیدا کرده بود و من داشتم تمام سعیم را می کردم که یک کمی به قیافه ی نرمال نزدیک بشود.

و همزمان داشتم به صورت رادیو وار صدای تلویزیون را می شنیدم که اینبار آقای حیاتی بخت برگشته را محکوم به شکست در دارت کرده بودند و بعد باز آوازهای معمول برنامه و اینها..

اما نکته ی عجیب این بود که ناگهان جناب خان شروع کرد به خواندن حبیبی یا نورالعین..


و من درحالی که داشتم مودیفایر ffd 4x4x4 را بر روی بالش بخت برگشته اعمال می کردم با ابروهای بالا رفته گفتم وات؟؟

و یاد تمااام خاطرات قدیمی افتادم که با این آهنگ داشتم..


  • آنای خیابان وانیلا

تعقیبـ....

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۹ ق.ظ

این روزها خیلی زیاد خواب می بینم که ماشین را برداشته ام و رفته ام توی خیابان ها و اتوبانها برای خودم چرخیده ام یا رفته ام یک جای مشخصی.

البته استرس نداشتن گواهینامه تمام راه با من بوده  و در آخر هم یا ماشین را برده اند یا وقتی من درش نبودم کسی با تمام سرعت ماشینش را به آن کوبانده یا یک شهاب سنگ آسمانی رویش پرت شده و خلاصه یک بلایی سرش آمده.

اما هیچوقت تصادف نکردم یا اتفاق دیگری که من درش مقصر بوده باشم.

اتفاقا رانندگی ام هم بسیار خوب بوده و از آن لذت بردم.


دیشب هم خواب دیدم دارم با سرعت ولی با آرامش محض در یک اتوبان خالی می روم و آهنگ  fake lights in the sky به طور واضح پخش می شد...

و صبح که بیدار شدم دلم خواست واقعا رانندگی کنم.

از ته دل. و حتی بدون ذره ای ترس از اینکه 5 سالی می شود که پشت فرمان ننشسته ام و همه چیز در مورد رانندگی را فراموش کرده ام.

خوابم و خوابهایم را برای بابا تعریف کردم و گفتم الان واقعا دلم رانندگی می خواهد, و اینکه همین الان با هم برویم و کمی تمرین کنم.

و دوست دارم به زودی دنبال کارهایش را بگیرم و حداقل توی خواب دیگر استرس گواهینامه نداشته باشم.


در تمام این مدت بابا با چشمان متعجب و دهان باز به من نگاه می کرد. و بعد که حرفهایم تمام شد با حالتی شبیه علامت تعجب گفت رانندگی؟

گفتم اوهوم. و باز با لحنی که ته ش کمی خوشحالی داشت گفت رانندگی؟

و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت   که ماشینها اتومات هستند و ماشینی که در آموزشگاه با آن تمرین می کنند و امتحان می دهند کلاج دنده ای, و بهتر است که قبل از امتحان دادنم پشت ماشین اتومات نشینم.

دلم می خواست این را نگوید.

دلم می خواست برای اولین بار بدون اما و اگر قبول می کرد یا  که می گفت نه. فقط نه.

می دانم خیلی احمقانه به نظر می رسد, اما گاهی اوقات وقتی یک نفر می گوید نه, و بعد برای نه گفتنش توضیح می دهد و بعد به توضیحاتش تبصره و اینها اضافه می کند به شدت عصبانی می شوم.

آن "نه" خالی و فقط اشاره ی کوچکی به دلیلش بیشتر راضی ام می کند. حتی دوست دارم وقتی یک نفر دلش نمی خواهد یک کاری را انجام بدهد مستقیما این را بگوید.

از توجیهات و توضیحات متنفرم....



  • آنای خیابان وانیلا

همین فرداست، که ظلمت پاییزی تمام می شود..

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ب.ظ

گاهی وقتها عکس ها خیلی لعنتی می شوند.

عکسهایی که شاید چیز خاصی هم درشان نباشد, اما آدم را به یک دنیای دیگر می برند...


مثلا من به طور اتفاقی عکسی را دیدم مربوط به سالها پیش.

مربوط به آن روز . 

آن روز که آن اتفاق افتاد.

دقیقا وقتی در اتاق قبلی ام روی صندلی  راک چوبی  که عقابی محافظتش می کند نشسته بودم و داشتم کتابی می خواندم که درش مردی در برف گیر کرده بود و قانقاریا گرفته بود, و چقدر خواندن آن داستان برای منِ فراری از سرما سخت بود...


چند دقیقه بعد کتاب  میز بود و من دوباره روی صندلی.

عکس همینگوی که روی جلد کتاب چاپ شده بود روی قسمت چوبی میز بود, انگار دلم نمی خواست کسی چیزی ببیند. حتی او.

اما نمی دانم که همینگوی و باقی افراد مستقر در  کتابخانه ام  که زندگی من را می بینند, صدای پرت شدن و شکستن  و پاره شدن چیزها را هم شنیدند یا نه.


برای چند دقیقه از همه شان متنفر شدم. می توانستند دلداری م بدهند.

دلم می خواست حداقل پائولو کوئلیو درکم کند, در چشمانم نگاه کند و بگوید, نگذار زخم‌هایت،تو را به کسی که نیستی تبدیل کند..

یا داستایوفسکی در حالیکه عینکش را صاف می کند بگوید بیخیال., انسان موجودی است که به همه چیز عادت می کند...  یا مارکز دست روی شانه ام بگذارد و بگوید , بهترین چیزها زمانی رخ می دهد که انتظارش را نداری...


اما نه. 

ته قلبم خوشحال بودم که هیچکدامشان نمی توانند حرف بزنند. 

حداقل بدون اجازه ی من.

و آنجا نشسته اند وگوش شده اند برای احساسات خیس من...


و امروز... عادت کرده ام. فراموش کرده ام.  دقیقا وقتهایی که انتظارش را نداشته ام چیزهای خوبی برایم اتفاق افتاده اند.

و افراد ساکن کتابخانه, همچنان در سکوت من را می شنوند و می بینند.


از آن روز, تنها یک عکس مبهم باقی مانده است و بس ...





ZaZ_Port Coton  

  • آنای خیابان وانیلا

adieu mon cher ..

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ق.ظ

یکی از سخت ترین کارهای دنیا, 

جمع آوری تکه های شکسته ی لیوان، و قاب عکس محبوب آدم است... 

چه برسد به اینکه قلب..




آهنگ ریپیتوی الان..

Broken_ Seether ft Amy Lee

  • آنای خیابان وانیلا

A Portofino، m' ha preso il cuor.....

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ق.ظ

برای تکمیل پروژه ای, دنبال یک سری عکس می گشتم با موضوع شهرهای آبی و بندری و امثالهم.

در همان بین به عکسی برخوردم از پورتوفینو. یک بخش کوچک رمانتیک (یا به قول خودشان کومونه) از جنوا.


یاد زمانی افتادم که به آهنگ Love in portofino  معتاد شده بودم و روزی هفصد بار گوشش می کردم.

طوری که اواخر حس می کردم هر لحظه ممکن است آقای بوچلی از مانیتور بیاید بیرون و یخه ام را بگیرد و بگوید جون مادرت بیخیال ما شو :|

اما وقتی این عکس را دیدم, به این نتیجه رسیدم که آدم در همچین جایی, واقعا حق دارد عاشق بشود.

می طلبد اصلا :دی

حضرت درین آهنگ فرموده, Ricordo un angolo di cielo, Dove ti stavo ad aspettar

یعنی یک قطعه از بهشت را به یاد می آورم, جایی که من درش منتظر تو بودم


شاید همینجا یعنی


+متن کامل آهنگ>>

  • آنای خیابان وانیلا

سورپرایز به شیوه ی سمفونیک

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۹ ق.ظ

فکر می کنم قبلا صدبار نسبت به شهرداد و انوشیروان روحانی اظهار ارادت کرده باشم,

به نظرم باز هم کم است بس که این دو نفر خوبند.

مخصوصا روحانی پدر با آن لبخند شیرین همیشگی و انرژی مثبتی که حال هر بیننده ای را خوب می کند,

و قطعات پیانوی محشرش روح آدم را جلا می دهد.


البته از نظر موسیقیایی, 

من قطعات ساخته ی پسر را بیشتر می پسندم چون کمتر سنتی هستند و چون ایشان بیشتر با ارکستر سمفونی کار می کنند آهنگ ها بیشتر با سلیقه ی من جور هستند.


شهرداد روحانی در 18 سالگی آهنگی را برای فیلم بر فراز آسمانها که قبل از انقلاب ساخته شده می نویسد و بعد برای ادامه تحصیل ایران را ترک می کند, که آهنگ توسط واروژان آهنگسازی و با صدای ابی ساخته و پخش می شود. 

چند هفته ی پیش, به مناسبت تولد آقای شهرداد روحانی (6 خرداد) یک هدیه ی جالب و فوق العاده از طرف ارکستر سمفونی تهران به همراهی نیما مسیحا پخش شد که من شخصا لذت عالم را بردم.

خیلی وقت بود اینطور کیف نکرده بودم از شنیدن یک آهنگ.

ترکیب بازسازی تمیز رضا تاجبخش و صدای قدرتمند نیما مسیحا واقعا معرکه است.

خودتان در اینجا گوش کنید

  • آنای خیابان وانیلا