-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

دندان عقل بی عقل

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۴۰ ب.ظ

      


دندانم درد می کند.

ته ترین دندان بالا سمت راست درد می کند و من با تمام وجود از آن متنفرم.


چون مجبورم می کند بروم سراغ دندان پزشکی که بعد از این همه مدت هنوز فکر می کند  16 سالم است و مدرسه می روم,

و هر وقت چشمش به من می افتد بر منبر فرضی جلول اجلاس می کند و از مزایای دانش آموزی و سخت بودن دانشگاه و بعد از آن کار و زندگی و اینها نطق می فرماید. و تا جایی که می تواند با اسم بردن از جراحی برای هر چیز کوچکی من را وحشتزده می کند و بعد هار هار می خندد.

بد تر از او, دستیارش است که یکبار نزدیک بود من را به کشتن بدهد.

دکتر  آمپول بی حسی م را زده و گذاشته بود که دهانم سر بشود و درین فاصله از او خواسته بود که چیزی برای دندانم بسازد وخودش رفت یک تلفن ضروری بزند.

خانم  دستیار مذکور, همانطور که داشت با دستیار اتاق بغل راجب لباس فلان کسک در فلان مهمانی حرف می زد آن چیزک مربوط به من را هم مخلوط می کرد.

یاد بعضی از کبابی ها افتادم که برای درست کردن کوبیده, هرچیزی که دم دستشان باشد داخلش می ریزند و هم می زنند و گاهی هم دوباره چرخ می کنند که چیزی معلوم نشود.

خلاصه. دکتر آمد و چیزک ساخته شده را از دستیارش گرفت و دقیقا زمانی که می خواست روی دندانم بگذارد, مکث کرد و پنس را از دهانم بیرون آورد.

یکبار دیگر ماده ی مجهول را نگاه کرد و بعد از خانم دستیار  پرسید این دیگر چیست.


در آنجا با شخص دیگری هم سروکار دارم. اسمش منشی ست, اما عملن همه کاره است.

همان روز اول دومی که آنجا رفتم تمام اطلاعات زندگی خودم و جد و آبادم را بیرون کشید.حتی شده گاهی حال نوه عمه ی مادربزرگم را هم بپرسد.

یکبار هم گیر داده بود به پسرش نقاشی یاد بدهم. و پسرک از فرط علاقه ی زیاد مداد ها را می جوید یا به اطراف پرت می کرد.
من هم تلاش کردم به پدرش بفهمانم بهتر است روی استعداد های دیگر این بچه سرمایه گذاری کند.

خلاصه اینکه باید باز خودم را بردارم ببرم وسط این جماعت,  و از حالا شروع کنم به نذر و نیاز که نمیرم.
بعد می دانید بدترین چیز این وسط چیست؟
خودم هم دلم برای این آدم ها تنگ شده.. -_-
  • آنای خیابان وانیلا

When I was young،I wanted to change the world....

سه شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۴۷ ب.ظ

ی تخت دراز کشیده ام و به صدای برخورد قطره های باران روی کولر گوش می دهم و به قطعه زمین مثلثی شکلی که نصیب من شده و از قضا در یکی از شلوغترین خیابان های تهران قرار دارد فکر می کنم.

از یک طرف خوشحالم که بلاخره می توانم زودتر کارم را شروع کنم و از طرف دیگر, استرس موضوعات کوچک و بی اهمیت.... خب دلیلی ندارد که من از الان نگران این باشم که ممکن است داوران جلسه ی دفاع, به شلوغی محل پروژه گیر بدهند و کلا طرحم را رد کنند.

و همینطور استرس چیزهای مزخرف به سراغم می آیند و با اینکه مثل خر خوابم گرفته ترجیح می دهم فیلم ببینم.

فیلمی را باز می کنم که هیچ چیزی از آن نمی دانم.

فقط از اسمش خوشم می آید. ordinary people.

یک فیلم دهه هشتادی با تیپ ها و مدل موی مد آن زمان که چهل و پنج دقیقه ی اولش حسابی حوصله ام را سر برد, و ادامه ی دیدنش را به وقت سرحالی موکول کردم.

بعد باز به اسم فیلم فکر می کنم. مردم عادی. 

ما مردم عادی هستیم. من جزو مردم عادی هستم.

کسی که زندگی معمولی دارد, در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمده و بزرگ شده و باید از این به بعد هم مثل مردم عادی زندگی کند. زود درسش را تمام کند و سر کار برود و ازدواج کند و بچه دار بشود و بمیرد. هرچقدر هم سرکش باشد و نخواهد که اینها را بپذیرد.

زندگی مردم عادی در همه جای دنیا همین طوری است...

هوفففف..آنهایی که فکر می کنند می توانند دنیا را تغییر بدهند چقدر احمقند.

.. حس می کنم هر چقدر سنم بیشتر می شود, بیشتر به خسته کننده بودن زندگی و عدم توانایی ام برای ایجاد حتی تغییرات کوچک پی می برم.

من فقط می توانم خودم را تغییر بدهم. و فکر می کنم هرکسی حق این را داشته باشد که خودِ مورد علاقه اش را داشته باشد, پس مجبور کردن دیگران برای اینکه تغییر کنند یک نوع ظلم محسوب میشود,

مکر  اینکه خود آن فرد در درون خودش آن چیز را بخواهد و مایه اش را داشته باشد

  • آنای خیابان وانیلا

مرگ بر زور

سه شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ق.ظ

الان نزدیک 4 ماه, شاید هم بیشتر است که هرچیزی راجب دانشگاه و پایان نامه و کلا معماری را به دست فراموشی سپردم و اصلا به روی مبارک هم نمی آورم.

درصورتیکه ملت در همچین زمانی می توانند یک پایان نامه را تحویل بدهند و مدرکشان را بگیرند و بروند پی زندگی شان.

کاش می شد یکجوری از این کار اسکیپ کرد, یا مثلا به صورت درگ اند دراپ به گذشته منتقل کرد..

حتا فکر اینکه دوباره مجبور باشم کلی از وقتم را بگذارم و چیزی طراحی کنم که هیچوقت نه به درد خودم می خورد نه دیگران, واقعا حالم را بهم می زند.

حتی به فکر پروژه ی آماده هم افتاده ام که فقط خلاص بشوم...

اما نه... من آدمش نیستم...

هوفففف...

 

بعد اینکه سالها پیش قرار بوده با ترانه, یک شخصیت گشاد تر از خودم, برویم و یکسری نقشه بگیریم و اینکار آنقدر به شنبه ی بعد موکول شد که بلاخره شنبه هم محض اعتراض خودش را تعطیل کرد و یکشنبه دیدیم که خوابمان می آید و نرفتیم. اما قسم خوردیم که سه شنبه حتما برویم و فقط دلم می خواهد که این اتفاق نیوفتد.

فقط و فقط.

حتی تا استاد هم شاکی شده و فرموده که آیا, اصلا حواستان هست که به جای مرداد, باید خرداد دفاع کنید؟

و ما اصلا روحمان هم ازین قضیه خبر نداشت.

و مثل همیشه, جیب مبارک پدر باید تاوان بدهد...

  • آنای خیابان وانیلا

سایه

دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ب.ظ

فیلمهایی هستند که با تمام چرند بودنشان,

یک چیزی درشان هست که آدم را به فکر فرو می برد.

ساعتها, هفته ها, و شاید حتا بعد سالها آدم یک صحنه, یا دیالوگ یا حتا یک حس را که از آن فیلم یا کتاب یا هرچیز دیگری گرفته یادش بماند و توی ذهنش و خوابهایش تکرار بشوند.

 

من الان دارم راجب فیلمی صحبت می کنم که حتا اسمش را هم یادم نیست.

فقط مزخرفی ش یادم است و یک صحنه ای که شخصیت اصلی فیلم روی لبه ی بام, درست زیر یک بیلبورد تبلیغاتی بزرگ ایستاده بود و زل زده بود به پنجره ی آپارتمان روبرویی که درش یک دختربچه داشت ماشینها و آدم های خیابان را به عروسکش نشان می داد.

بعد به این فکر می کنم که لحظات زیادی در زندگی ام بودند که از همه چیز و همه کس ناامید و عصبانی بودم و یک چیز کوچک و شاید بی اهمیت باعث می شد که دوباره نفس عمیق بکشم و به تلاشم ادامه بدهم...

 

امروز جلوی آشپرخانه نشسته بودم و زل زده بودم به کیسه ی گردوهای قلقلی روی زمین , و خورشید که داشت آخرین تلاشهایش را برای روشن کردن زمین و موجودات مقیمش می کرد کیسه ی گردوها را هم بی نصیب نگذاشت و باعث شد سایه ی خاکستری کوه مانند گردوها درست وسط پرتوهای نارنجی آفتاب بیوفتد و یادم بیاورد که آخ.

بیش تر از دوماه, حتا نزدیک سه ماه است که زندگی ام شده این. همین مزخرفی که درش هستم و دلم نمی خواهد راجبش توضیحی بدهم.

و به نظرم خیلی ترسناک است که آدم در همچین شرایطی به خودش بیاید و ببیند همه چیز, همه-چیز تقصیر خودش است... 

  • آنای خیابان وانیلا

مزه

دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ق.ظ

چیزهای زیادی بود که دلم می خواست اینجا ثبتشان کنم اما نمی شد.

شاید اهمیتشان آنقدری نبود که سرنوشتشان ثبت بشود یا اینکه آنقدر با اهمیت بودند که دیگران زودتر از من ثبتشان کرده بودند.

مثلا چه اهمیتی دارد که یک نفر شام قرمه سبزی خوده اما صدها نفر راجع به فیلم interstellar کریستوفر نولان نقدها می نویسند, پس هیچ دلیلی ندارد که من بیایم وقتم را با نوشتن راجب هرکدام از این دو تلف کنم.

 

به جای این چیزها دلم می خواهد یک چیزی تعریف کنم.

من دیشب با قاشق چوبی سوپ خوردم.

شاید کسی که این جمله را می بیند بنظرش خب که چی و  مسخره بیاید,

اما برای من همین چیز مسخره رویای دوران کودکی م بود.

وقتی می دیدم هایدی و پدر بزرگش با کاسه و قاشق چوبی غذا می خورند از ته دل آرزو می کردم کاش من هم در یک کلبه زندگی می کردم و در سرمای کوه آلپ, با قاشق چوبی سوپ می خوردم و گرم می شدم.

دیشب که اینها را برای مادر تعریف می کردم و او هم غش غش می خندید چیزهایی یادم آمد.

چیزهایی که خیلی خوشایند نبودند اما حقیقت داشتند....

 

شاید یک روز راجبشان نوشتم.

الان اما دلم می خواهد بروم و برای سوپ خوردن با قاشق چوبی ذوق کنم

  • آنای خیابان وانیلا