سایه
فیلمهایی هستند که با تمام چرند بودنشان,
یک چیزی درشان هست که آدم را به فکر فرو می برد.
ساعتها, هفته ها, و شاید حتا بعد سالها آدم یک صحنه, یا دیالوگ یا حتا یک حس را که از آن فیلم یا کتاب یا هرچیز دیگری گرفته یادش بماند و توی ذهنش و خوابهایش تکرار بشوند.
من الان دارم راجب فیلمی صحبت می کنم که حتا اسمش را هم یادم نیست.
فقط مزخرفی ش یادم است و یک صحنه ای که شخصیت اصلی فیلم روی لبه ی بام, درست زیر یک بیلبورد تبلیغاتی بزرگ ایستاده بود و زل زده بود به پنجره ی آپارتمان روبرویی که درش یک دختربچه داشت ماشینها و آدم های خیابان را به عروسکش نشان می داد.
بعد به این فکر می کنم که لحظات زیادی در زندگی ام بودند که از همه چیز و همه کس ناامید و عصبانی بودم و یک چیز کوچک و شاید بی اهمیت باعث می شد که دوباره نفس عمیق بکشم و به تلاشم ادامه بدهم...
امروز جلوی آشپرخانه نشسته بودم و زل زده بودم به کیسه ی گردوهای قلقلی روی زمین , و خورشید که داشت آخرین تلاشهایش را برای روشن کردن زمین و موجودات مقیمش می کرد کیسه ی گردوها را هم بی نصیب نگذاشت و باعث شد سایه ی خاکستری کوه مانند گردوها درست وسط پرتوهای نارنجی آفتاب بیوفتد و یادم بیاورد که آخ.
بیش تر از دوماه, حتا نزدیک سه ماه است که زندگی ام شده این. همین مزخرفی که درش هستم و دلم نمی خواهد راجبش توضیحی بدهم.
و به نظرم خیلی ترسناک است که آدم در همچین شرایطی به خودش بیاید و ببیند همه چیز, همه-چیز تقصیر خودش است...
- ۹۴/۰۲/۱۴