-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۲۱ مطلب با موضوع «وبلاگ مرحوم» ثبت شده است

همان e کذایی

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ب.ظ

داشتم لابلای یادداشت هایم دنبال شعری می گشتم از یک شاعری که اسمش را یادم نمی امد,

در پیدا کردن شعر ناکام ماندم  اما یادداشتی را پیدا کردم مربوط به آخر یک ترمی از مقطع قبل.

و نفس عمیقی کشیدم ناشی از به خیر گذشتن اتفاقات ذکر شده در متن. 


  • آنای خیابان وانیلا

دوران جاهلیت

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

باز هم یک خواب عجیب..


ژوژمان بود.

ژوژمان نقاشی.


نقاشی من روی دیوار بود که داشت دختری که یه پارچه پشت سرش گرفته بود و داشت  آرام  در یک  دشت بزرگ می دوید ,نشان می داد.

آرامش مطلق.


کنار تابلوی من,  یک تابلوی دیگر بود, متعلق به کسی که به من خیلی نزدیک بود.

تابلو نصفه بود,  و داشتیم روی همان دیوار با هم کاملش می کردیم.

او داشت با قلمو طرح ها را کامل می کرد و من هم  داشتم جاهایی ک لازم بود را خراش می دادم.

موضوع تابلو یک گروه هوی متال سه نفره ی وحشی بود با چشای خون آلود و لباسای مشکی.

پس زمینه ی نقاشی هم قرمز بود و از توی تابلو صدای یه موزیک هوی متال میامد. 

انقدر آهنگ به طور واضح یادم مانده که شاید بتوانم اینسترامنت هایش را از هم جدا کنم و نام ببرم.


استادی که باهاش ژوژمان داشتیم , داشت با تعجب خالق آن  اثر آرامش مطلق را نگاه می کرد که چطور دارد وحشیانه  روی تابلوی هوی متال ناخن می کشد. و پیش خودش فکر می کرد چطور ممکن است...



بعد با سردرد ناشی از موزیک متال توی خواب بیدار شدم و به این فکر کردم که چقدر ترسناک بود.

دارم از خودم می ترسم.

این حقیقت دارد که من  آدم آرامی به نظر می آیم, اما وقتی می خواهم یه اثری تولید کنم انقدر شلوغش می کنم که وحشتناک می شود.

برای همین همکلاسی هایم اسم هایی روی طرح هایم می گذاشتند که عمرا بهشان اشاره نمی کنم.

من هیچوقت به کار خودم توهین نمی کنم چون برای تک تک خط هاش وقت گذاشتم.

مهم نیست دیگران چه کوفتی می گویند.


من با روی گشاده از ایرادهای منطقی و مستدللی ک از کارم گرفته میشود استقبال می کنم,

اما هیچوقت اجازه ی توهین به کسی نمی دهم.

چون توهین کار آدمایی است که هیچ چیز منطقی ای برای گفتن ندازند  و بهتر بگویم, , چیز خاصی حالیشان نیست که بتوانند اثر را تحلیل کنند و ایرادهایش را بگویند.

و من چراباید به نظر همچیین آدمهایی اهمیت بدهم؟


هوم.

چون نمیشود اهمیت نداد.

چون جامعه خــــــــَــــر عست


01:28 @ 1393/08/25

  • آنای خیابان وانیلا

مینی بوس دانشگاه/ کله ی ظهر:


راننده ی مینی بوس خطاب به دانشجویی که دستش را به سمت در دراز کرده بود:  وایسا!نه درو نبند, یه بربری کمه!

پسره: حاجی دستت درد نکنه, دیگه ما شدیم بربری؟؟ دانشجوی مملکتیم مثلنا.

راننده: تازه بربری هزار تومنه (کرایه ی ما 500 بود) , یه برکتی م داره. شماها چی.



و ما جملگی با لاستیک کف مینی بوس یکی شدیم.


19:15@ 1393/12/17

  • آنای خیابان وانیلا

گربه ها

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ

وقتی نگاه هایشان را روی خودم حس کردم با خودم فکر کردم که باید کاری انجام بدهم.

شاید من هم باید یک بخشش کوچولو انجام میدادم اما اگر این کار را می کردم دیگر ول کن نبودند.

احتمالا برای تکه ای بیشتر می خواستند خودشان را به شلوارم بمالند.


ترجیح دادم از جایم بلند بشوم و سریعا ترک محل کنم.

بعد فکر کردم اگر با این غذای نصفه وارد مترو بشوم اتفاق خوبی نمی افتد.

این بار روی یکی از نیمکت های روبروی ایستگاه نشستم و نگاه های ملت را به جان خریدم و غذایم که دیگر کاملا یخ شده بود تمام کردم. یک لیوان چای هم از ایستگاه گرفتم و بر بدن زدم و راه افتادم به سمت دانشگاه.


ساعت از 4 گذشته بود که کارم تمام شد و از آخرین ساختمان مجموعه بیرون زدم, 

یک گربه ی خیلی چاق کنار باغچه نشسته بود و چرت می زد, دو تا دختری که پشت من بودند احتمالا گربه را به هم نشان دادند و گفتند این گربه س یا ببره؟؟

بعد بلند بلند خندیدند.

از لحن حرف زدن و خندیدنشان معلوم بود از کدام دسته از دخترها هستند. اما وقتی از کنارم رد شدند یک چیز متفاوت از  حدسم دیدم: دوتا دختر با چادر براق و آرایش غلیظ.

تاسف خوردم و فکر کردم که چرا.


باز صدای گربه آمد. دوتا, و این بار از توی جوب.

جیغ می زدند و انگار داشتند همدیگر را تکه پاره می کردند.

فکر کردم آن گربه ی سیاهی باشد که همیشه دم در حراست خانمها می نشیند اما آن گربه سر جایش بود. خیلی کم پیش می آید که قلمرو اش را ترک کند.


تنکس گاد, توی قطار هیچ اثری از گربه نبود فقط یک دختری کنارم نشسته بود بود که داشت احتمالا با دوستپسرش حرف میزد و او را "پیشی من" خطاب می کرد. 

تصور کردم پسری که اینطور خطاب بشود باید چه شکلی باشد. 

پوشیده از پشم و وقتی عصبانی می شود پنجول می کشد. هاهاها


خوشبختانه وقتی رسیدم هوا هنوز روشن بود و به جای خیابان اصلی, می توانستم راه محبوبم را انتخاب کنم که شامل چند کوچه ی فرعی خلوت بود که میشد درش با خیال راحت هندزفری رنگ جیغ گذاشت و صدای آهنگ را تا ته زیاد کرد و حتا در صورت لزوم با خواننده خواند و حرکات مختصری هم انجام داد.

اما خب از معایب کوچه های خلوت یکی اینکه درشان پر از گربه هایی است که توی سطل آشغال ها می لولند تا چیزی برای خوردن پیدا کنند.

 داشتم از جلوی یک ساختمان 4 طبقه رد می شدم که جلوی پایم 2تا گربه سبز شدند, البته آنها همان جا بودند و این من بودم که جلویشان سبز شدم.

یکیشان که بزرگ تر بود خودش را چاق کرده بود و با چشمان نیمه باز خرناس می کشید و احتمالا در چرت بعد از ظهرش غوطه ور بود.

آن یکی اما سرش را بالا گرفته بود و به بالاترین نقطه ی آپارتمان روبرویش خیره شده بود. دقیقا آنجایی که ارتفاع جانپناه تمام می شود و آسمان شروع می شود و ما اصلاحا خط آسمانش می نامیم. یا همان اسکای لاین.

چشمان سبزش عمیق شده بود و انگار داشت یک چیز رویایی را با تمام وجود با نگاهش لمس می کرد.

بعد متوجه من شد و نگاهش را برگرداند سمتم و گفت میو.

نه از آن میو هایی که معنی اش ها؟ یا چته چی می خوای و اینها باشد.

لحن میو نرم بود و انگار می خواست بگوید سلام! خسته نباشی.


برای اولین بار در عمرم دلم خواست که گربه را بردارم و بغل کنم.

البته که هیچوقت این کار را نمی کردم اما می خواستم کمی با کفشم روی پشتش بکشم و نازش کنم,

اما گربه ی مجاور انقدر ترسناک و نگاه هایش تهدید آمیز بود که حتی جرات نکردم نزدیک گربه ی دومی بشوم.

انگار پدری بود که داشت از دختر بچه اش مراقبت می کرد و شدیدا هم غیرتی بود.


بی خیال شدم,

از گربه خداحافظی کردم و او هم با نگاهش آنقدر دنبالم دنبالم کرد که در پیچ کوچه محو شدم... 



1393/12/25 @ 12:56


+همانطور ک مستحضر هستید بعضی از پست ها متعلق به وبلاگ مرحوم شده توسط بلاگفای غاصب می باشد,

و در موضوعات با عنوان وبلاگ مرحوم مارک شده اند و به مرور زمان اضافه می شوند.

که شاید بعدا بر اساس تاریخ به آرشیو منتقل شوند. شاید هم نگارنده حالش را نداشته باشد.

خلاصه همینی که هست.

  • آنای خیابان وانیلا

آلبالو پلو

شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۱ ب.ظ

جای شما خالی, چند وقت پیش مهمانی منزل یکی از دوستان قدیمی پدر دعوت بودیم به صرف شام.

میزبان آقای تپل و شوخ طبع و مهربانی بود که من سابقا عمو صدایش می کردم, 

و الان او من را خانم مهندس صدا می کند و گاهی هم می گوید افتخار جامعه. یک مدل مباهات انگیز طور.

یادش بخیر, روز اولی که فهمید دانشگاه قبول شدم یک آرشیو نقشه برایم فرستاد که مثلا زود مهندس شو و اینها.


البته الان نقشه های شهرداری همه آ3 و آ4 است و هیچکس دیگر از نقشه های بزرگ و آرشیو استفاده نمی کند.

مثل اینکه زمان قدیم این آرشیو ها مشخصه مهندسین معمار بوده اما حالا فقط مشخصه ی افراد جدیدالورود و ترم یکی است که از هرکدامشان به اصطلاح خودمان یک "لوله" آویزان است. 


می گفتم.

ان شب تعداد زیادی از دوستان قدیمی جمع بودند و خانم میزبان برای شام آلبالو پلو درست کرده بود.

خانم مذکور که فوق العاده ریلکس و خوش خنده است از همان قدیم هم آلبالو پلوهای محشری درست می کرد و اصلا به یاد همان دوران هم این غذا را بارگذاشته بود.


پسر کوچک خانواده که حدودا 5 سال داشت یک چیزی مابین زلزله ی 9.1 ریشتری سوماترا و آتشفشان هیروشیما بود و از هیچ شرارتی هم در هیچ زمینه ای فروگذار نبود.

تمام آقایان سیاه و کبود شدند از بس که این تخم جن از سروکولشان بالا رفت.

و واکنش پدر مادرش این بود که: بشین آقا دانیال عمو رو اذیت نکن.

و چقدر هم که آقا دانیال اهمیت می داد.



خلاصه,

وقت شام شد و میزبان و مهمان همه دور شام جمع شدند و بعد خوردن سوپ, دیس های قرمز آلبالوپلو دست به دست بینشان گشت.

یکی از میهمانان فرمود که, من یک هفته لب به غذا نزدم که نکند امشب برای آلبالو پلو جا کم بیاورم.

یکسری حرفها و شوخی های ازین دست داشت ردوبدل شد که یکهو صدای آآآخ بلندی حاضرین را متوجه خودش کرد.


یکی از میهمانان در حالی که دردی در صورتش دیده می شد و دستش روی گونه ی سمت چپش بود سفره را به سمت دستشویی ترک کرد.

باقی حضار به خیال اینکه خب حتما دندانش درد گرفته به خوردن ادامه دادند.

که باز صدای آخ و آخ خای دیگری بلند شد.

آقای میزبان که متوجه قضیه شده بود با صورت قرمز و لحن خجل خانمش را خطاب قرار داد:

عیال آلبالوهارو با هسته انداختی؟


خانم که تازه فهمیده بود قضیه از چه قرار است به خودش آمد و گفت که, 

ای واااای یادم رفت هسته شونو جدا کنم. این پسرت برای آدم حواس نمی ذاره که.


آقای میزبان عذرخواهی کرد و گفت که موقع خوردن حواستان باشد.

بعد پسر بزرگش را فرستاد که برای هسته ها تعدادی پیش دستی بیاورد.

که یکی از پیشدستی ها توسط خود من پر شد و باورتان نمیشود که چقدر این غذا آلبالو داشت.

انقدری که فکر نمی کنم هیچکدام از میهمانان مزه ی غذا را فهمیده بودند بس که مشغول کشف هسته های آلبالو بین هر قاشق پلو بودند.

 سر سفره حتی صدا هم از کسی در نمی آمد, که نکند حواس خودش یا دیگران پرت بشود و یکی از آن هسته آلبالوها زیر دندان حضار که چندتاییشان هم دندان دستی و کاشته و ازین دست داشتند برود و واویلا.



این کاسه آلبالو خشکه ای که الان جلوی من است این خاطره را با یادم انداخت و اینکه چقدر قیافه ی آن آدمها موقع جویدن غذا خنده دار بود.

کاش یک عکسی چیزی گرفته بودم و به این پست اتچ می کردم تا به عمق فاجعه پی ببرید :))

  • آنای خیابان وانیلا

When I was young،I wanted to change the world....

سه شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۴۷ ب.ظ

ی تخت دراز کشیده ام و به صدای برخورد قطره های باران روی کولر گوش می دهم و به قطعه زمین مثلثی شکلی که نصیب من شده و از قضا در یکی از شلوغترین خیابان های تهران قرار دارد فکر می کنم.

از یک طرف خوشحالم که بلاخره می توانم زودتر کارم را شروع کنم و از طرف دیگر, استرس موضوعات کوچک و بی اهمیت.... خب دلیلی ندارد که من از الان نگران این باشم که ممکن است داوران جلسه ی دفاع, به شلوغی محل پروژه گیر بدهند و کلا طرحم را رد کنند.

و همینطور استرس چیزهای مزخرف به سراغم می آیند و با اینکه مثل خر خوابم گرفته ترجیح می دهم فیلم ببینم.

فیلمی را باز می کنم که هیچ چیزی از آن نمی دانم.

فقط از اسمش خوشم می آید. ordinary people.

یک فیلم دهه هشتادی با تیپ ها و مدل موی مد آن زمان که چهل و پنج دقیقه ی اولش حسابی حوصله ام را سر برد, و ادامه ی دیدنش را به وقت سرحالی موکول کردم.

بعد باز به اسم فیلم فکر می کنم. مردم عادی. 

ما مردم عادی هستیم. من جزو مردم عادی هستم.

کسی که زندگی معمولی دارد, در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمده و بزرگ شده و باید از این به بعد هم مثل مردم عادی زندگی کند. زود درسش را تمام کند و سر کار برود و ازدواج کند و بچه دار بشود و بمیرد. هرچقدر هم سرکش باشد و نخواهد که اینها را بپذیرد.

زندگی مردم عادی در همه جای دنیا همین طوری است...

هوفففف..آنهایی که فکر می کنند می توانند دنیا را تغییر بدهند چقدر احمقند.

.. حس می کنم هر چقدر سنم بیشتر می شود, بیشتر به خسته کننده بودن زندگی و عدم توانایی ام برای ایجاد حتی تغییرات کوچک پی می برم.

من فقط می توانم خودم را تغییر بدهم. و فکر می کنم هرکسی حق این را داشته باشد که خودِ مورد علاقه اش را داشته باشد, پس مجبور کردن دیگران برای اینکه تغییر کنند یک نوع ظلم محسوب میشود,

مکر  اینکه خود آن فرد در درون خودش آن چیز را بخواهد و مایه اش را داشته باشد

  • آنای خیابان وانیلا

مرگ بر زور

سه شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ق.ظ

الان نزدیک 4 ماه, شاید هم بیشتر است که هرچیزی راجب دانشگاه و پایان نامه و کلا معماری را به دست فراموشی سپردم و اصلا به روی مبارک هم نمی آورم.

درصورتیکه ملت در همچین زمانی می توانند یک پایان نامه را تحویل بدهند و مدرکشان را بگیرند و بروند پی زندگی شان.

کاش می شد یکجوری از این کار اسکیپ کرد, یا مثلا به صورت درگ اند دراپ به گذشته منتقل کرد..

حتا فکر اینکه دوباره مجبور باشم کلی از وقتم را بگذارم و چیزی طراحی کنم که هیچوقت نه به درد خودم می خورد نه دیگران, واقعا حالم را بهم می زند.

حتی به فکر پروژه ی آماده هم افتاده ام که فقط خلاص بشوم...

اما نه... من آدمش نیستم...

هوفففف...

 

بعد اینکه سالها پیش قرار بوده با ترانه, یک شخصیت گشاد تر از خودم, برویم و یکسری نقشه بگیریم و اینکار آنقدر به شنبه ی بعد موکول شد که بلاخره شنبه هم محض اعتراض خودش را تعطیل کرد و یکشنبه دیدیم که خوابمان می آید و نرفتیم. اما قسم خوردیم که سه شنبه حتما برویم و فقط دلم می خواهد که این اتفاق نیوفتد.

فقط و فقط.

حتی تا استاد هم شاکی شده و فرموده که آیا, اصلا حواستان هست که به جای مرداد, باید خرداد دفاع کنید؟

و ما اصلا روحمان هم ازین قضیه خبر نداشت.

و مثل همیشه, جیب مبارک پدر باید تاوان بدهد...

  • آنای خیابان وانیلا

سایه

دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ب.ظ

فیلمهایی هستند که با تمام چرند بودنشان,

یک چیزی درشان هست که آدم را به فکر فرو می برد.

ساعتها, هفته ها, و شاید حتا بعد سالها آدم یک صحنه, یا دیالوگ یا حتا یک حس را که از آن فیلم یا کتاب یا هرچیز دیگری گرفته یادش بماند و توی ذهنش و خوابهایش تکرار بشوند.

 

من الان دارم راجب فیلمی صحبت می کنم که حتا اسمش را هم یادم نیست.

فقط مزخرفی ش یادم است و یک صحنه ای که شخصیت اصلی فیلم روی لبه ی بام, درست زیر یک بیلبورد تبلیغاتی بزرگ ایستاده بود و زل زده بود به پنجره ی آپارتمان روبرویی که درش یک دختربچه داشت ماشینها و آدم های خیابان را به عروسکش نشان می داد.

بعد به این فکر می کنم که لحظات زیادی در زندگی ام بودند که از همه چیز و همه کس ناامید و عصبانی بودم و یک چیز کوچک و شاید بی اهمیت باعث می شد که دوباره نفس عمیق بکشم و به تلاشم ادامه بدهم...

 

امروز جلوی آشپرخانه نشسته بودم و زل زده بودم به کیسه ی گردوهای قلقلی روی زمین , و خورشید که داشت آخرین تلاشهایش را برای روشن کردن زمین و موجودات مقیمش می کرد کیسه ی گردوها را هم بی نصیب نگذاشت و باعث شد سایه ی خاکستری کوه مانند گردوها درست وسط پرتوهای نارنجی آفتاب بیوفتد و یادم بیاورد که آخ.

بیش تر از دوماه, حتا نزدیک سه ماه است که زندگی ام شده این. همین مزخرفی که درش هستم و دلم نمی خواهد راجبش توضیحی بدهم.

و به نظرم خیلی ترسناک است که آدم در همچین شرایطی به خودش بیاید و ببیند همه چیز, همه-چیز تقصیر خودش است... 

  • آنای خیابان وانیلا

مزه

دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ق.ظ

چیزهای زیادی بود که دلم می خواست اینجا ثبتشان کنم اما نمی شد.

شاید اهمیتشان آنقدری نبود که سرنوشتشان ثبت بشود یا اینکه آنقدر با اهمیت بودند که دیگران زودتر از من ثبتشان کرده بودند.

مثلا چه اهمیتی دارد که یک نفر شام قرمه سبزی خوده اما صدها نفر راجع به فیلم interstellar کریستوفر نولان نقدها می نویسند, پس هیچ دلیلی ندارد که من بیایم وقتم را با نوشتن راجب هرکدام از این دو تلف کنم.

 

به جای این چیزها دلم می خواهد یک چیزی تعریف کنم.

من دیشب با قاشق چوبی سوپ خوردم.

شاید کسی که این جمله را می بیند بنظرش خب که چی و  مسخره بیاید,

اما برای من همین چیز مسخره رویای دوران کودکی م بود.

وقتی می دیدم هایدی و پدر بزرگش با کاسه و قاشق چوبی غذا می خورند از ته دل آرزو می کردم کاش من هم در یک کلبه زندگی می کردم و در سرمای کوه آلپ, با قاشق چوبی سوپ می خوردم و گرم می شدم.

دیشب که اینها را برای مادر تعریف می کردم و او هم غش غش می خندید چیزهایی یادم آمد.

چیزهایی که خیلی خوشایند نبودند اما حقیقت داشتند....

 

شاید یک روز راجبشان نوشتم.

الان اما دلم می خواهد بروم و برای سوپ خوردن با قاشق چوبی ذوق کنم

  • آنای خیابان وانیلا

...

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۲۶ ق.ظ

اوهوم.

امیدوار بودن یکی از چیزهایی است که هیچ هزینه ای برای آدم ندارد پس هرکسی هرچقدر دلش خواست می تواند امیدوار باشد و کسی حق ندارد بابت این قضیه بازخواستش کند.

 

و همینطور فنتسی ساختن,

یک نفر می تواند توی ذهنش حتی در مورد چیزهایی که به نظر بقیه احمقانه می آید فنتسی بسازد و هیچ موجود زنده ای در داخل و خارج زمین خبردار نشود چون به کسی ربطی ندارد که توی ذهن آدم چه چیزهایی می گذرد و تمام آنها کاملا مال خودش هستند, تا وقتی که آن چیزها راه دریچه ی دهان و بعد زبان را پیدا می کنند....

آنوقت نه تنها دیگر هیچ ادعای مالکیتی وجود ندارد, بلکه یک حق مسلمی هم برای شنونده به وجود می آید که دلش بخواهد آنطور که دلش می خواهد چیزهایی که شنیده را تحلیل و قضاوت, و از همه بدتر, به افراد دیگر منتقل کند..

 

  • آنای خیابان وانیلا