آلبالو پلو
جای شما خالی, چند وقت پیش مهمانی منزل یکی از دوستان قدیمی پدر دعوت بودیم به صرف شام.
میزبان آقای تپل و شوخ طبع و مهربانی بود که من سابقا عمو صدایش می کردم,
و الان او من را خانم مهندس صدا می کند و گاهی هم می گوید افتخار جامعه. یک مدل مباهات انگیز طور.
یادش بخیر, روز اولی که فهمید دانشگاه قبول شدم یک آرشیو نقشه برایم فرستاد که مثلا زود مهندس شو و اینها.
البته الان نقشه های شهرداری همه آ3 و آ4 است و هیچکس دیگر از نقشه های بزرگ و آرشیو استفاده نمی کند.
مثل اینکه زمان قدیم این آرشیو ها مشخصه مهندسین معمار بوده اما حالا فقط مشخصه ی افراد جدیدالورود و ترم یکی است که از هرکدامشان به اصطلاح خودمان یک "لوله" آویزان است.
می گفتم.
ان شب تعداد زیادی از دوستان قدیمی جمع بودند و خانم میزبان برای شام آلبالو پلو درست کرده بود.
خانم مذکور که فوق العاده ریلکس و خوش خنده است از همان قدیم هم آلبالو پلوهای محشری درست می کرد و اصلا به یاد همان دوران هم این غذا را بارگذاشته بود.
پسر کوچک خانواده که حدودا 5 سال داشت یک چیزی مابین زلزله ی 9.1 ریشتری سوماترا و آتشفشان هیروشیما بود و از هیچ شرارتی هم در هیچ زمینه ای فروگذار نبود.
تمام آقایان سیاه و کبود شدند از بس که این تخم جن از سروکولشان بالا رفت.
و واکنش پدر مادرش این بود که: بشین آقا دانیال عمو رو اذیت نکن.
و چقدر هم که آقا دانیال اهمیت می داد.
خلاصه,
وقت شام شد و میزبان و مهمان همه دور شام جمع شدند و بعد خوردن سوپ, دیس های قرمز آلبالوپلو دست به دست بینشان گشت.
یکی از میهمانان فرمود که, من یک هفته لب به غذا نزدم که نکند امشب برای آلبالو پلو جا کم بیاورم.
یکسری حرفها و شوخی های ازین دست داشت ردوبدل شد که یکهو صدای آآآخ بلندی حاضرین را متوجه خودش کرد.
یکی از میهمانان در حالی که دردی در صورتش دیده می شد و دستش روی گونه ی سمت چپش بود سفره را به سمت دستشویی ترک کرد.
باقی حضار به خیال اینکه خب حتما دندانش درد گرفته به خوردن ادامه دادند.
که باز صدای آخ و آخ خای دیگری بلند شد.
آقای میزبان که متوجه قضیه شده بود با صورت قرمز و لحن خجل خانمش را خطاب قرار داد:
عیال آلبالوهارو با هسته انداختی؟
خانم که تازه فهمیده بود قضیه از چه قرار است به خودش آمد و گفت که,
ای واااای یادم رفت هسته شونو جدا کنم. این پسرت برای آدم حواس نمی ذاره که.
آقای میزبان عذرخواهی کرد و گفت که موقع خوردن حواستان باشد.
بعد پسر بزرگش را فرستاد که برای هسته ها تعدادی پیش دستی بیاورد.
که یکی از پیشدستی ها توسط خود من پر شد و باورتان نمیشود که چقدر این غذا آلبالو داشت.
انقدری که فکر نمی کنم هیچکدام از میهمانان مزه ی غذا را فهمیده بودند بس که مشغول کشف هسته های آلبالو بین هر قاشق پلو بودند.
سر سفره حتی صدا هم از کسی در نمی آمد, که نکند حواس خودش یا دیگران پرت بشود و یکی از آن هسته آلبالوها زیر دندان حضار که چندتاییشان هم دندان دستی و کاشته و ازین دست داشتند برود و واویلا.
این کاسه آلبالو خشکه ای که الان جلوی من است این خاطره را با یادم انداخت و اینکه چقدر قیافه ی آن آدمها موقع جویدن غذا خنده دار بود.
کاش یک عکسی چیزی گرفته بودم و به این پست اتچ می کردم تا به عمق فاجعه پی ببرید :))
- ۹۴/۰۵/۰۳
در ضمن خانوم مهندس اینم بگم که بچه باید شیطنت داشته باشه :پی