-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک ساعت را دوبار زندگی کنید، این هدیه ی مهر است...

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ق.ظ

میدانید,

یک دسته از آدم ها هستند که کلا راحتند.

خودشان را در اموال آدم شریک می دانند, از جانب آدم حرف می زنند, خودشان خودشان را دعوت می کنند خانه ی آدم, و الخ.


این آدمها وقتی به هم دسته ای های خودشان بر می خورند معمولا همه چیز خوب پیش می رود,

اما....

 امان از وقتی که یکی از اینها به تور یک آدمی بخورد که دارد از شدت اینسیکیوری میمیرد و تمام زندگی اش قوانین خاص خودش را دارد و اگر یک نفر برنامه هایش را به هم بریزد دلش می خواهد روده ی بزرگ طرف را دور لوز المعده اش پاپیون کند.


نمی شود به هیچکدام از این دو گروه ایرادی گرفت.

بلاخره هر آدمی لایف استایل مخصوص خودش را دارد.

ولی باید یک راهی باشد برای کنار آمدن ... 

با چیزها, آدمها,

که حتما هست.

اما من بلدش نیستم و فکر نمی کنم هیچوقت یاد بگیرم...


همینجور وقتهاست که دلم شدید.... شدید حلزون بودن می خواهد..



*من عین همان دو ساعت هدیه ای را مشغول انجام دادن یکی از مزخرف ترین کارهای دنیا بودم.

محض تصویر سازی این را بگویم که, کاری شبیه پاک کردن لکه ای که می دانید چند روز بعد دوباره ظاهر می شود.

آدم حس کسی را پیدا می کند که یک تایم محدود از اپراتور مکالمه ی رایگان هدیه گرفته باشد و دقیقا همان موقع, در دستشویی رویش قفل شده و گیر افتاده باشد

  • آنای خیابان وانیلا

پست پیامکی

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ب.ظ
نمیدانم اینکه چند روز است مطلقا به اینترنت دسترسی ندارم
اتفاق خوبی است یا نه،
اما تقریبا خیلی دارد خوش میگذرد و درحال حاضر در یک کلبه ی روستایی وسط جنگل، یک جانور عقرب شکل دارد جلوی چشمانم رژه میرود و من نمیدانم از ترس بمیرم یا از خوشحالی.
بهرحال امیدوارم تا چندهفته اینده زنده بمانم و تجربیات جدیدم را نشانتان
  • آنای خیابان وانیلا

زل زده ام به کاسه ی آب خالی و قرآن روی میز,

که چند روز است از همانجا نگاهم می کنند و مدام چیزهایی را به من یاد آوری می کنند.


اینکه چند روز است خانم خانه شده ام.

چند روز است آشپزخانه و گاز از دست من امنیت ندارند بسکه چیزهای مختلف درشان امتحان کردم و آنها یا حتی خودم را ترکانده ام و البته با تمام اینها خیلی دارد خوش می گذرد.

گرچه کارهای دوست نداشتنی ای هم هستند مثل لباس شستن و اتو کردن.

شستن ظرفها که از وظایف سابقم بوده اما نمی دانم چرا الان انقدر سخت به نظر می رسد. شاید بخاطر اینکه ظروف ترکیده شده سخت تر تمیز می شوند :))

بهرحال.

اینها همه بخش دیسترکشن قضیه است.


سختی واقعی وقتی است که  ساعت 10 صبح صدای خندیدن پای تلفن کسی را می شنوی که نیست.

ساعت 12 ظهر صدای کوبیدن قاشق به قابلمه توسط کسی را می شنوی که نیست.

بعد از ظهر ها تلفیق صدای چرخ خیاطی با موزیک های رادیو آوا یا زمزمه هایی را می شنوی و خیلی چیزهای دیگر که نیستند و قرار است تا یک ماه نباشند و تو ناراحت نیستی از نبودنشان. 

چون او الان جای خیلی بهتری است و دارد کیف می کند و تو هم از کیف کردنش و از اینکه بلاخره به آرزویش رسیده خوشحالی.

اما این دلتنگی...

با این دلتنگی لعنتی چه کنم....


  • آنای خیابان وانیلا

جنگل آسفالت

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ب.ظ

نایا ی عزیزم, دخترک نازنینم درحال برگشتن از باشگاه, مورد حمله ی دو نفر قرار گرفته و بعد از زدن کیف و گوشی اش, خودش را هم محکم هل داده اند روی آسفالت و با صورت افتاده روی لبه ی جوب.

و چون هوا تاریک بوده و کوچه خلوت, نزدیک یک ساعت به همان حالت روی آسفالت مانده و در آخر یک نفر که می خواسته ماشینش را آنجا پارک کند متوجهش می شود و می رساندش بیمارستان. 

الان شکر خدا بهتر است اما در کل اوضاع خوبی ندارد.


دوستان. عزیزکان.

خیلی خیلی مراقب خودتان باشید. 

بعضی آدمها نه رحم دارند و نه انسانیت سرشان می شود.


و یک خواهش هم دارم.

برای عمه کوچولو ی من هم دعا کنید...



  • آنای خیابان وانیلا

جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد...

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۵۶ ق.ظ

دوستانی که آشنایی طولانی تری با من دارند از قضیه ی گیم ادیکشن من با خبرند,

البته الان فقط به زمانی محدود می شود که خیلی عصبانی باشم, مستقیم می روم سراغ فولدر گیمز,

و از آن بین IGI یا call of duty  را انتخاب می کنم و بعد از کشتن پنجاه شصت نفر, اعصابم آرام می شود و به زندگی نرمال ادامه می دهم.


اما خب deus ex قضیه اش خیلی فرق می کند.

این یکی از گزینه هایی است که به عنوان فن, هیچوقت از دستش نمی دهم.

میدانم که قبلا خیلی راجبش ور زدم, و اینکه هر ورژنش دارد هی مزخرف تر می شود تا حدی که از نظر من the fall یک آشغال به تمام معنا بود.


این روزها هم با وجود کار زیاد, اصلا نمی توانم از خیر human revolution بگذرم و به زندگی ام برسم.

و همین چند دقیقه پیش داشتم خیابان های دیترویت را گز می کردم و یک پانک که به دیوار تکیه داده بود و سیگار می کشید گفت فکر نکن چون پولداری از من بهتری.

و رفیقش که موهای قرمز تیغ تیغی داشت گفت پایین شهر جای بچه خوشگلا نیست.

کمی آنطرف تر عده ای دور آتش جمع شده بودند و داشتند خودشان را گرم می کردند و از دولت می نالیدند, و از دروغگویی رسانه ها.


بعد من به این فکر کردم که عام مردم در همه جای دنیا همینطورند.

شاکی از دولت, و متنفر از آنهایی که حتی در یک مورد وضعشان از آنها بهتر است. چه از نظر ظاهر, چه پول, شغل, یا چیزهای دیگر.

و این از کامنت های فیسبوک و اینستاگرام بعضی از سلیبریتی ها  کاملا مشخص است,.


نمی دانم اولین بار چه کسی این تفکر را اختراع کرده که وقتی کسی در زندگی اش, در هر زمینه ای ناموفق است باید از دیگران متنفر باشد.

احتمالا قدمتش برسد به زمان هابیل و قابیل.

شاید هم یک چیز ذاتی باشد.

یک نوع حسادت مثلا.


اما اینهمه نفرت از کجا آمده؟ و چرا یک نفر باید تمام عمرش این حس را با خودش به این طرف و آنطرف بکشد؟

اینکه همه ی آدمهای دنیا حقش را خورده اند.  از زمین و زمان طلبکار باشد و حس کند هرکسی هر کاری برایش می کند وظیفه اش است.


بنظرم, بیشتر اوقات این خود ما هستیم که با این تفکر, حق خودمان را ضایع می کنیم و جلوی پیشرفت خودمان را می گیریم...



عنوان از علی اکبر یاغی تبار

  • آنای خیابان وانیلا

اجازه بده همه‌چیز را دوبار به یاد بیاوریم...

جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ق.ظ

می گفت تو خرافاتی هستی.

چون هروقت اتفاقی به یک چیزی برخورد می کردم یا به هر طریق مادی یا معنوی صدمه می خوردم ربطش می دادم به  نمازم  که دیر می شده بود, دروغی که  گفته بودم  یا هر کار دوست نداشتنی دیگر.


و او حرص می خورد.

او دوست نداشت خودش را در قید و بند چیزی گرفتار کند.

دوست داشت آزاد باشد و هرکاری که دلش می خواهد انجام بدهد, و اصلا هم به این اهمیت نمی داد که کسی ممکن بوده اذیت شده باشد یا نگاهش کرده باشد.

می گفت آدمها خودشان , خودشان را زنجیر می کنند.. با تفکراتشان. اعتقاداتشان. با خدا  فرض کردن آدمها و آدم  فرض کردن خدا ..

دست و پای خودشان را می بندند و نمی توانند پیشرفت کنند.

بعدنگاهی سرشار از ترحم حواله ی من می کرد.


اما من خرافاتی نبودم.

من فقط  آزادی بی قید و شرط را دوست نداشتم.

 دوست نداشتم به هیچ جا بند نباشم. می ترسیدم از اینکه یکهو حس کنم هیچکس حواسش به من نیست و بین یک فضای نامتناهی معلقم.

دوست داشتم یک کسی باشد که همیشه باشد. همیشه ی همیشه.

وقتی یک کار خوبی می کنم در دلم به او بگویم دیدی بلخره انجامش دادم؟ 

یا وقتی جایی شیطنتی می کنم یک نیشکون ریزی بگیرد که یعنی آره... فکر نکن حواسم نیست...


و او گفت که من یک احمقم که دارم خودم را گول می زنم, و این کسی که من راجبش حرف می زنم اصلا وجود ندارد.



 امروز وقتی  می خواستم قابلمه ی حاوی مخلفاتی که قرار بود تبدیل به لوبیا پلو بشوند را چک کنم,

درست وقتی در قابلمه را برداشتم بخار آب دستم را سوزاند..

و چند لحظه بعد, داشتم تلفنی با دوستی که صبح با او دعوا کرده بودم حرف می زدم و از او می خواستم که من را ببخشد.

و کدورتی که ممکن بود سالها ادامه پیدا کند به همینجا ختم شد.



گاهی وقتها, از صمیم قلب این نیشگون های ریز را دوست دارم.

حتی اگر تا این حد دردناک باشند..


چون دست سوخته را می شود پماد زد, ولی امان از دل سوخته...


  • آنای خیابان وانیلا

خوشبختی, بدبختی, ترس, ذوقمرگی و غیره نه به وجود می آیند و نه از بین می روند.

بلکه از روزی به روز دیگر منتقل می شوند.


شاید هم آنها سرجایشان هستند,

و این ماییم که در روزها سفر می کنیم و در هر ایستگاه, با یکی از این موارد روبرو می شویم..





  • آنای خیابان وانیلا

سکوتی می کنم که صدایش تا ابد، ذهنت را بلرزاند..

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ق.ظ

قابلمه ی بزرگ پاپ کورن روی پایم هر دقیقه خالی تر از قبل می شود,

 و من دارم به آن روزی فکر می کنم که در صف شلوغ, او را دیدم...

  • آنای خیابان وانیلا

دماغ فضول

يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۱۴ ب.ظ

می دانید, به نظر من یک دکتر واقعا حق ندارد راجب ظاهر مراجع کننده اش نظر بدهد.


شاید آن طرف دلش بخواهد همیشه لباسهای گشاد که تابستان ها هوا درشان جریان دارد بپوشد.

چون این حق را دارد. می فهمی؟ حقش است که دلش بخواهد هر لباسی که دوست دارد بپوشد.


و جدای از این, واقعا به دکتر ربطی ندارد.

واقعا ربطی ندارد.

هوففف..


بعضی از آدم ها پروفسور هم که بشوند یاد نمی گیرند به سلیقه ی آدمها احترام بگذارند و دماغشان را از زندگی دیگران بیرون بکشند.

  • آنای خیابان وانیلا

سطح دغدغه

يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ق.ظ

توی خواب دیدم که یک نفر, یک مشت پنبه در بطری روغن بنفشه ام فرو کرده و بعد که همه اش کشیده شد, بطری خالی را پرت کرده روی میزم و غیب شده.

بعد من جیغ زدم.

کلی استرس و ناراحتی داشتم و به این فکر می کردم که از این به بعد چی به  کله ام بزنم قبل از حمام؟ و بعد از حمام چی به پوستم بزنم که خشک نشود؟ ریملم را با چی پاک کنم؟  شب ها چی به پیشانی ام بمالم که زودتر خوابم ببرد؟ و همینطور چی ها بودند که به فکرم هجوم می آوردند....


و بعد صدای مامان می اید که سعی در بیدار کردن و خارج کردنم از خانه دارد, چون قرار است کمی بعد یک نفر برای سمپاشی بیاید و بهتر است که خانه نباشیم.


از جایم بلند می شوم و قوطی روغن بنفشه را برمیدارم و نگاه می کنم

و خطاب به مامان می گویم, می دانی, من با این محصول فقط آب حوض نمی کشم.

و خواستم خوابم را برایش تعریف کنم که یک نگاه عاقل اندر سفیهی  به من می اندازد  و می گوید, انجیرهایی که برایت گذاشته بودم کپک زده. و شروع می کند به نفرین و ناسزا که فقط بلدم اسراف کنم و این حرفها.


و من به این فکر کردم که بهتر است تمام این چیزها تا ابد بین من و روغن بنفشه بماند.

مثل یک راز.

  • آنای خیابان وانیلا