بگذار همه چیز را دوبار به یاد بیاوریم (#داستان)
- ۸ نظر
- ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۱
امروز هم طبق روال هر روز, اولین نفر من پشت در داروخانه بودم،
و باز هم چند دقیقه طول کشید تا خانم دکتر بیاید و در را باز کند.
با خودم فکر کردم کاش آنقدر اعتمادش را جلب کرده بودم که می توانستم یک کلید یدک از او بگیرم که هر روز مجبور نباشم توی سرما پشت در این پا و آن پا کنم,
یا که امیر می توانست چند دقیقه دیرتر من را برساند اما خب خودش هم دیر می رسید و برایش بد می شد.
و هیچکدام واقعا به دردسرش نمی ارزید.
پس ترجیح دادم کمی تحملم را بالا ببرم و منتظر بمانم.
خانم دکتر مشغول باز کردن در بود که باز پیرمرد پیدایش شد...
آن روز خیلی دقیق در خاطرم است.
همان بعد از ظهری که با آن پسربچه سر توپ پلاستیکی دو لایه ای دعوایم شد که هردویمان ادعا می کردیم مال ماست.
و بعد پسر غول تشن ای که هیکلش دوبرابر ما بود آمد و توپ را گرفت و جفتمان را هم کتک زد.