-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

4. شهرام (2)

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ق.ظ

شالگردنم را محکم کردم و نگاهی به او کردم.

ابروهایش را بالا برد و گفت "همین"

توپ را برداشتیم و با هم از مغازه بیرون آمدیم. توپ دست من بود و ساز دهنی دست او.

 چشمهای جفتمان می درخشید...



هردومان یک مدرسه می رفتیم، اما او یک کلاس از من بالاتر بود, برای همین حس می کرد باید همه جا از من حمایت کند و چند باری هم بخاطر دفاع از من کتک خورد.

یک بار هم تصمیم گرفتیم مردی که مادرم با او ازدواج کرده بود و من اصلا دل خوشی از او نداشتم را یکجوری اذیت کنیم که دمش را بگذارد روی کولش و برود.

کاری کردیم که عاقبتش فقط شرمندگی پیش مادرم بود اما خب به خیال خودمان حقش را گذاشتیم کف دستش. ولی او مردانگی کرد و هیچوقت چیزی به روی هیچکداممان نیاورد.

مرد خوبی است. اما من هنوز هم یک نفرت خاصی از او دارم و تمام سعی م را می کنم که هیچوقت زیر بار منت ش نروم.


بگذریم.

سالها گذشت و ما در کنار هم توپ ها خریدیم, پاره کردیم, برای حفظشان کتک ها خوردیم و پخش آسفالت شدیم, شبهای زیادی روی بام خانه مان یا خانه شان خوابیدیم, ستاره ها را تماشا کردیم و از رویاهایمان گفتیم...

 درسمان که تمام شد، باید کم کم آماده می شدیم برای سربازی.

 آن روزها پدر او سخت مریض بود و گفت که باید بماند.

خواهر و برادرش هم شهرستان زندگی می کردند و به گفته ی خودشان, نمی توانستند زندگیشان را ول کنند و بیایند برای پرستاری از پیرمردی که معلوم نیست چند روز دیگر زنده بماند.

او ماند, دلش شکست و ماند و من رفتم.


چند هفته بعد خبر فوت پدرش را شنیدم, با تمام وجود دلم می خواست در کنارش بودم و دلداری اش می دادم...

اما نبودم.. هیچکس نبود. او مانده بود و مادر پیرش, حتی پسر عموهایش هم بعد از مرگ عمو, غیبشان زده بود که نکند او پیدایشان کند و سهم خودش را از مغازه ی مکانیکی مشترک عمو و پدرش بخواهد.

 

وقتی  از سربازی برگشتم او همچنان شاگردی آقا ضیا, مکانیکی سه کوچه پایینتر را می کرد. آقا ضیا آنقدر از زرنگی و کاربلدی او راضی بود که هیچجوره راضی به رفتنش نمی شد. از هرجا که پیشنهاد کار می گرفت او حقوقش را اضافه می کرد تا بماند

اما آن روزی که شیرینی کارت پایان خدمتم را برایش بردم, گفت می خواهد از اینجا برود. گفت هم پی یک کار تمیزتر می گردد, هم اینکه دوست دارد با هم برویم و یکجا استخدام بشویم و کار کنیم.


از آن روز,  کل محل را  پی جایی گشتیم که دوتا کارگر باهم نیاز داشته باشد.

تنها موردی که توانستیم پیدا کنیم یک رستوران بود, که به دو کارگر یکی برای شستن ظرفها و یکی برای نظافت احتیاج داشت. و همانجا مشغول کار شدیم.

اوایل همه چیز خوب بود, مثل گذشته با هم می رفتیم, با هم می آمدیم, با هم غذا می خوردیم و می خوابیدیم. و شبهایی که دلتنگ می شدیم دور هم می نشستیم و او برایمان سازدهنی می زد...  



کم کم او به واسطه ی فرز بودن و زرنگی  خیلی زودتر از من که خجالتی تر بودم خودش را در دل رئیس و حتی آشپزها و باقی کارگران باز کرد. 

به طوری که او شاگرد آشپز شد و من مسئول شستن ظرفها.

هر چقدر هم برای کارم وقت می گذاشتم و برای جلب توجه رئیس تلاش می کردم, باز هم او را به عنوان نمونه ی بک آدم کاردرست میکوبیدند توی سرم و می خواستند مثل او باشم. هیچوقت کسی به زحمات من توجهی نمی کرد.

داشتم حس بدی نسبت به او پیدا می کردم, حسی که کم کم تبدیل شد حسادت. 

بعد هم که پشت صندوق نشست و تمام پول ها و حساب و کتابها دستش افتاد و شد معتمد رئیس. فکر کنم تا چند وقت دیگر خود رئیس هم جایش را به او بدهد و بشود صاحب رستوران.. هوف... 


تحمل این شرایط خیلی سخت است. ما با هم شروع کرده بودیم و این اصلا عادلانه نیست.

حتی یکبار هم از شدت ناراحتی کنترلم را از دست دادم و تحقیرش کردم,

اما او همچنان مثل برادرش با من رفتار می کرد.


حتی یک روز هم برایم از یلدا گفت.

ولی با ترس و لرز. هنوز هم مثل چی از حامد می ترسد.

می گفت این دیگر توپ پلاستیکی نیست که بخاطرش کتکمان بزند و برود, خواهرش است..


حق هم داشت, حامد حتی از پشت میله های زندان هم ترسناک بود...



نظرات (۸)

یلدا رو میخواسته،سیمین بیچاره
پاسخ:
:(
  • آقای دارستانی
  • سلام اگر با تبادل  و دنبال کردن موافقید خبر بدید ممنون
    قصه مهیج شد، جالب‌تر شد...
    پاسخ:
    ^_0
  • شیمیست خط خطی
  • وای آنا این داستان هات رو دوست دارم :))

    بهتر که یلدار و میخواد اینجوری اعصاب خوردی ماجرا کمتره!
    پاسخ:

    مرسی :)

     

    +مطمئنی؟ :-/   :))

    از اولش را نخوانده ام ولی چقدر خوب نوشتید ..حس داشت ...حس واقعی ...
    پاسخ:

    ممنون...

    مرسی که وقت گذاشتید :)

  • هولدن کالفیلد
  • این جمله "این دیگر توپ پلاستیکی نیست که بخاطرش کتکمان بزند و برود, خواهرش است.." چقدر خوب بود!
    پاسخ:
    تلمیح داشت به اولین کتک مشترکی که از حامد خورده بودن :))
    راضى ام ازت  :-) 
    ایشالا روز بروز بهتر...
    پاسخ:
    ممنونم :)
  • لاست استریت
  • راستی. چرا وبلاگت دیگه بک گراند نداره :(
    پاسخ:
    درخت کاشتم توش :دی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">