بگذار همه چیز را دوبار به یاد بیاوریم (#داستان)
سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۱۱ ب.ظ
از همان بچگی از این پوسته ها خوشم می آمد.
فکر می کردم اینها روح لوبیاها هستند که جدا می شوند و برای خودشان در آب می رقصند.
و می توانستم ساعت ها یک گوشه بنشینم و در موردشان خیال بافی کنم یا برای عروسک هایم قصه هایی بگویم از روح لوبیا چیتی که شب ها برای انتقام به سراغ آشپز ش می رود.
ولی با ترس و لرز. هنوز هم مثل چی از حامد می ترسد. می گفت این دیگر توپ پلاستیکی نیست که بخاطرش کتکمان بزند و برود, خواهرش است.. )
و تو قسمت سیمین هم یه اشاره هایی بود. بعد ولی اخرش تو اون پایانه گفتی عاشق سیمینه؟!
همین باعث شد از اول با اون پایانه ارتباط برقرار نکنم