-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

6.افسانه

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ق.ظ

چراغ را خاموش می کنم.

به سمت رختخواب پهن شده ام می روم و پتو را تا دماغم بالا می کشم.

چشمانم را می بندم و می شمارم... یک دو سه.... اولین صدا... یک دو سه... دومی .. سومی و چهارمی پشت سر هم... 


این صداهای هر شبی است که هرکدامشان مثل کارد تا دسته توی قلبم فرو می روند.

می شنومشان اما هیچ کاری نمی توانم بکنم. فقط می شنوم و درد می کشم...


صدای سرفه ها بالا می گیرد و فکرم را پاره می کند؛

از جا بلند می شوم و دوان دوان به سمت اتاق یلدا می روم , کمی شربت و کمی آب در دهانش می ریزم بلکه آرام بگیرد.

سفت در آغوشش می گیرم و موهایش را نوازش می کنم.

دخترم... دخترکم... آخر تو چرا باید انقدر زجر بکشی؟ 


روزهایی را به خاطر می آورم که یلدا عروسکش را زیر بغلش می زد و می رفت توی کوچه تا با بچه ها بازی کند. اما همیشه یک گوشه می ایستاد و نگاهشان می کرد.

بعد سرفه هایش شروع می شد و من مجبور بودم جلوی در بایستم و به محض شنیدن صدای سرفه اش, سریعا بیاورمش داخل تا اذیت نشود.

و قطرات درشت و زلال اشک را می دیدم که چشمان قشنگش را می پوشاند.

یکبار گفت که یکی از پسرها در گوشش گفته وقتی که بزرگ شد می خواهد دکتر بشود و کاری کند که او خوبِ خوب شود و دیگر سرفه نکند.

و بعد حامد پسر را به جرم نزدیک شدن به خواهرش, یک گوشمالی حسابی داده...


آخ حامد...آخ پسر که از همان بچگی بلای جان من و خواهرت بودی.

مثل همان بابای روانی خرغیرتت همیشه دنبال دردسر بودی و سرت درد می کرد برای دعوا و کتک کاری.

جرات بیرون آمدن از خانه را نداشتم،

همیشه جلوی در و همسایه سرم از شرمندگی پایین بوده و هست.

بابت بچه های کتک خورده شان, شیشه های شکسته شان, ماشین های پنچر و بی ضبط و شیشه شان و تمام خرابکاری هایی که می کردی و همچنان می کنی.

هر چند وقت یکبار هم چند نفر می آیند و به جرم های مختلف دستت را دستبند می زنند و می برند.

هیچ فکر ما را هم نمی کنی که یک زن تنها و یک دختر مریض در این شهر باید چه گلی به سرشان بگیرند.


باز خدا پدر این پسر همسایه را بیامرزد که هر چند روز برایمان مایحتاج خانه و داروهای یلدا را می آورد, 

گاهی هم در همان حیاط زیر پنجره ی اتاق یلدا می نشیند و برای عوض شدن روحیه اش, کمی ساز دهنی می زند.

وبا همین حرکت مختصر, دختر می شکفد و حداقل تا چند ساعت حالش خوب است و نمی دانی این چقدر برای ما ارزش دارد.


می دانم که اگر اینها به گوش تو برسد خون به پا می کنی.

ولی ما هم آدمیم. حق زندگی و نفس کشیدن و شاد بودن داریم.

کاش می شد این را بفهمی....

یک روز.. قبل از اینکه خیلی دیر بشود..

نظرات (۶)

  • هولدن کالفیلد
  • دیگه از بس تعریف کردم حوصله ام سر رفت :|
    ولی این به من نچسبید اندازه قبلی ها! :|
    پاسخ:
    چون یه کم زیادی دارم کشش می دم, اونم بخاطر اینکه یه چیزایی روشن بشه.
     فردا دوتا قسمت آخرشو پست می کنم و تمام!
  • هولدن کالفیلد
  • نه کلا داستان افسانه دخترونه بود!
    به روحیات من نمیخورد! :دی
    پاسخ:
    داستان بعدی پسرونه س :))
    آقا یچیزی. شنبه، 23 آبان، 11:59 ق ظ  نشد که! چرا اینطوری شد؟


    پاسخ:
    من همه ی قسمتارو انتشار در آینده زدم, 
    اینو زده بودم اون موقه منتشر بشه :|
    نمی دونم چرا این موقه منتشر شده :-/
  • نفس نقره ای
  • با بقیه فرق داشت! حالت درد و دل بود بیشتر
    پاسخ:
    هرکدوم از شخصیتای داستان شخصیت و لحن خاص خودشونو دارن خب..
  • لاست استریت
  • دخترونه طور بود... ولی خوب بود :)
    پاسخ:
    مادرونه بود :)
    داستان تلخیه: (
    پاسخ:
    بلی... :-(
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">