7. امیر
همان روز اولی که دیدمش فهمیدم از آن ناتو هاست...
از آن مدل جوانهایی که وقت آزادشان را صرف مخ زدن دخترهای مردم می کنند و هیچ حد و حصری هم برای اینکار ندارند.
همان شازده ی بلبل زبان را می گویم.
هر چند روز به بهانه های مختلف به داروخانه می آید و سر صبحت را با سارا باز می کند و صدای هرهر و کر کرشان کل مغازه را بر می دارد.
حتی در خانه هم ،سارا از او می گوید و بین تمام حرف هایش اسم اوست و اینکه چی گفته و چی جواب گرفته..
یکبار به طعنه گفتم این پسر یک چیزی می شود و آینده ی درخشانی دارد. و منظورم در مخ زنی و قاپ دزدی بود,
که سارا مثل اینکه قضیه را نگرفته باشد گل از گلش شکفت و حرفم را تایید کرد، و گفت می دانسته که من هم از او خوشم می آید.
خداوندا.... زن ساده ی من را ببین!
به حساب آن پسر هم می رسم.
آمارش را دارم,
بیشتر اوقات، خانه ی آن مادر و دختری که تنها زندگی می کنند پلاس است و گاهی از خانه شان صدای ساز می آید و معلوم نیست دارند دور هم چه غلطی می کنند.
محل کارش را هم پیدا کرده ام. همین نزدیکی هاست.
پشت دخل می نشیند و پول می شمارد. هه! چه غلطا!
البته همین کار را برای من آسان می کند. من با چند سال تجربه حسابداری, خیلی خوب می توانم برای یک صندوقدار مشکل جدی ایجاد کنم.
برای اینکار, یک نفر را هم زیر نظردارم.
یکی از کارگرها به اسم نادر. که به نظر آدم خیلی نیازمندی می آید.
باید کم کم نزدیکش بشوم و یک طوری مجبورش کنم تا در قبال مبلغی پول, کارهایی که من از او می خواهم انجام بدهد.
واقعا اینطوری نمی شود.
یک گوشمالی اساسی به این پسره می دهم تا خودش را جمع کند و دیگر جرات نکند با ناموس مردم گرم بگیرد...