-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بگذار همه‌چیز را دوبار به یاد بیاوریم» ثبت شده است

8. قسمت آخر

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ق.ظ
  • آنای خیابان وانیلا

پایان هولدنی

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ

رییس سرش را بالا گرفته اما چشمانش همچنان به برگه هاست

نگاهش را هم که بالا میگیرد، صاف گره می خورد در نگاه پسرک ... در هم شکسته، ژولیده و سیاهپوش.


امیر فکر همه جایش را کرده بود، او هم حسابدار خوبی بود هم حیله گر قهاری، اما مرد دل نازکی هم بود... 

حسابهای دخل که خراب بود، علاوه بر این امیر به نادر سپرده بود که خبر ببرد برای حامد. خبر این که پسربچه چشم دارد به خواهرت، که نه تنها به خواهرت بلکه بیا و ببین به ناموس چند نفر دیگر چشم دارد.

 اما دل نازکش اجازه نداد وجدانش آسوده باشد، به این فکر کرده بود که اگر خودش اینگونه بی کار شود و اگر برای کار نکرده تاوان بدهد چه حالی خواهد داشت. 

فردای آن روز آخر وقت پرید پشت موتور و به سمت رستوران راه افتاد، قصد داشت به رییس رستوران بگوید که حساب سازیها کار او بوده و پسرک بی گناه است، میخواست به رییس بگوید اما، که به پسر بگوید دست از سر زن او بردارد، امیر قصد داشت هر چیزی را که خراب کرده از نو بسازد و اگر فکرش پشت موتور اینقدر مشغول نبود، اگر چراغ قرمز را میدید و اگر با آن ماشین سنگین تصادف نمیکرد ... اگر...


اگر زنده میماند میتوانست همه چیز را درست کند.

زندانی ها میگویند بعد از ملاقات نادر با آن مرد غریبه، تنها کاری که میتوانستند بکنند این بود که هیچ کاری نکنند. حامد وقتی عصبانی بود حامدِ دیگری می شُد و تا به این روز هیچکس حامد را اینطور ندیده بود. میگویند پیش هر کسی رفت و جلوی هر مسئولی که تا به حال نگاهشان هم نکرده بود سر خم کرد تا بالاخره دو روز مرخصی گرفت، و به هر ضرب و زوری بود از زندان بیرون آمد.

حامد حتی زحمت نکشید به حرف ها فکر کند، همین که نادر از رستوران خبرها را آورده بود یعنی همه چیز حقیقت دارد.

وقتی بهخانه رسید ... وقتی به خانه رسید منفجر شد..

 آنچنان لگدی به در زد که در آهنی از لولا شکست. پیغام واضح بود، یلدا جیغ زد و به سمت اتاقش فرار کرد، مادرش اما دستهایش را باز کرد و در چارچوب در ایستاد، حامد که رسید حرفی نزد، مادر را از کمر گرفت و پرتاب کرد توی حیاط، دوید و از پله هابالا رفت.

یلدا در اتاق را قفل کرده و کنج اتاق کز کرده بود، سرفه و گریه و اشک و خلط در هم تنیده بود و امان از دختر بریده. حامد که رسید حرف نزد، محکم با مشت و لگد میکوبید به در، قلب یلدا هیچ وقت اینطور محکم و بی قرار نزده بود، بالاخره در شکست و جیغ بلند یلدا در صدای سرفه هایش گم شد..


"زنیکه خراب"

این تنها کلماتی بود که از دهانحامد بیرون می آمد، با شتاب و با خشم، رسیده بود بالای سر دختر، مشت اول را که زد صاف خورد در شقیقه یلدا... 

صدای داد، صدای گریه، صدای سرفه ها همه با هم قطع شد؛ اما ضربه های حامد؟ نه! مشت دوم و سوم و چهارم را پشت هم زد، بعد لگد اول را که پرت کرد صدای شکستن استخوانی آمد.

اینجا بود که مادر رسید، جیغ زد و رفت سمت حامد. حامد برگشت که مادر را پس بزند و ادامه دهد که نفسش در سینه حبس شد.

 افسانه، مادرش، فقط جیغ نزد، چاقویی را هم در قلب پسر فرو کرد، آن قدر ترسیده و آنقدر با تمام وجود چاقو را هل داده بود که از قلب حامد داخل و از پشتش خارج شد. چند ثانیه ای هیچ صدایی نبود، سکوت مطلق...


حامد که پرت شد زمین فریاد افسانه هم بالا رفت، پرید بالای سر دخترش، یلدا؟ یلدای من؟ یلدا!؟ یلدا؟! صدایی نمی آمد... حامد را

تکان می داد که حامد! پسرم!حامد! غلط کردم مادر! حامد... باز هم سکوت بود و سکوت. جیغ بعدی را که با تمام غم و غصه و فشار

زد، همسایه ها سر رسیدند...




رییس سرش را بالا گرفته اما چشمانش همچنان به برگه هاست

نگاهش را هم که بالا میگیرد، صاف گره می خورد در نگاه پسرک ... در هم شکسته، ژولیده و سیاهپوش.

دست نادر را محکم چسبیده بود، گفت من پولهای دخل شما را ندزدیدم حاج آقا، نادر را جلو انداخت و نادر ضعیف تر از آن بود که بخواهد دروغ ببافد یا کتمان کند، در واقع نادر آنقدری ضعیف بود که امیرِ غریبه خامش کرده بود، "او" که دیگر هیچ...

رییس حرفهای نادر را که شنید زانوهایش شل شد، افتاد روی صندلی و سرش را میان دستهایش گرفت. پسرک بسته ای را انداخت

روی میز. گفت "با اینها میخواستم یلدا را بگیرم، اما دیگر یلدایی نیست، پول کمی نیست ولی کافی هم نیست".

رییس سرش را که بالا آورد ادامه داد "افسانه خانم مادر یلدا؛ خب؟ حقی به گردن شما ندارم اگر دیه اش را جور کنید. با پدربزرگ پدری حامد حرف زده ام، راضی شده به گرفتن دیه، این پول هم سهم من از دیه، الباقی را ندارم وگرنه پیش شما نمی آمدم" و

بسته را هل داد سمت رییس و رفت پیش شهرام، سازدهنی را از توی کتش در آورد و تحویل شهرام داد.

 گفت "این که پیشم بود، شبها خوابم نمیبرد. فکر نمیکردم بهترین هدیه از بهترین دوستم اینقدر..." ادامه نداد، حرفش را خورد. شهرام هاج و واج نگاه میکرد که او گفت "تو برادرمی، میخواستم جای پایم که محکم شد برای تو هم کاری کنم، برادر من و ظرف شستن؟ برادر من و ..." 

باز هم حرفش را خورد.

 چشمانش پشت موجی از اشک میلرزید، گفت "به حاج خانم بگو ارادتمندیم". سر برگرداند، پیچید و از رستوران رفت بیرون.

دلیلی نداشت رییس آن همه پول برای آزادی پیرزن همسایه خرج کند، اما کرد. خودش که نداشت، آن همه را نداشت!

رفت پیش رحیم خان، رحیم خان خدا را بنده نبود اما بنده ی پدر همسرش بود. خودش میدانست این مرد جواهر زندگیش را به او بخشیده، با این حال رحیم خان مرد حساب و کتاب بود، بعضی می گویند پول را به رییس نزول داد، بعضی دیگر هم میگویند اندازه پول شریکرستوران شد، سه دُنگ.



افسانه از زندان بیرون آمد، برگشت خانه اش و با کسی حرفی نزد، پیرزن میگفت یتیم شدم، پیرزن میگفت بی کس و بی یاور شدم،

پیرزن اینها را می گفت و می شکست.

سارا دیگر هیچکدام از صبح ها را زود نرسید، سارا برای خودش لباس گرم نخرید، کل پولش را برای امیر لباس خرید، برای امیر.

سارا دیگر آن پسرک را هم ندید و گرچه نمیدانست چرا یا به چه دلیل، حس می کرد بین نبودن امیر و آن پسر ربطی وجود دارد. 

سیمین هیچوقت نفهمید پسرک یک بار دیگر به رستوران آمده، مادرش مطمئن بود اگر به سیمین بگوید زندگی اش با رحیم خان را نابود می کند، هر بار دخترش را کنار رحیم خان می دید پشت دست می گَزید که جواهرش را با ندانم کاری از دست داده، حق هم

داشت.

 سیمین از بچگی به چشمان براقش معروف بود و مادرش می دید هر روز که می گذرد نور بیشتر از چشمان دخترش می رود. کسی نفهمید لحظاتی هست که چشمان سیمین مانند گذشته از شادی و شور برق می زند؛ وقتهایی که فرزند خوانده اش را درآغوش می گیرد و صدا می کند.


او را دیگر کسی ندید، حتی شهرام.

 شهرام پس از او خیلی سعی کرد برای افسانه خانم پسری کند، اما نتوانست، افسانه خانم حتی نگاهش هم نمیکرد، حتی جواب سلامش را هم نمیداد...


شاید مردمان محله خرافاتی بودند، شاید هم خیلی خاطره باز ، اما همه آنها می گویند، شبهایی هست که از خانه افسانه خانم، هم صدای ساز دهنی می آید، هم صدای خنده های قاطی در سرفه ی یلدا...



Copyright ©هیولای درون

  • آنای خیابان وانیلا

8.او

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۹ ق.ظ
  • آنای خیابان وانیلا

7. امیر

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ب.ظ

همان روز اولی که دیدمش فهمیدم از آن ناتو هاست...

از آن مدل جوانهایی که وقت آزادشان را صرف مخ زدن دخترهای مردم می کنند و هیچ حد و حصری هم برای اینکار ندارند.

  • آنای خیابان وانیلا

6.افسانه

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ق.ظ

چراغ را خاموش می کنم.

به سمت رختخواب پهن شده ام می روم و پتو را تا دماغم بالا می کشم.

چشمانم را می بندم و می شمارم... یک دو سه.... اولین صدا... یک دو سه... دومی .. سومی و چهارمی پشت سر هم... 


این صداهای هر شبی است که هرکدامشان مثل کارد تا دسته توی قلبم فرو می روند.

می شنومشان اما هیچ کاری نمی توانم بکنم. فقط می شنوم و درد می کشم...

  • آنای خیابان وانیلا

5. سارا

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ب.ظ

امروز هم طبق روال  هر روز, اولین نفر من پشت در داروخانه بودم، 

و باز هم چند دقیقه طول کشید تا خانم دکتر بیاید و در را باز کند.


با خودم فکر کردم کاش آنقدر اعتمادش را جلب کرده بودم که می توانستم یک کلید یدک از او بگیرم که هر روز مجبور نباشم توی سرما پشت در این پا و آن پا کنم,

یا که امیر می توانست چند دقیقه دیرتر من را برساند اما خب خودش هم دیر می رسید و برایش بد می شد.

و هیچکدام واقعا به دردسرش نمی ارزید.

پس ترجیح دادم کمی تحملم را بالا ببرم و منتظر بمانم.


خانم دکتر مشغول باز کردن در بود که باز پیرمرد پیدایش شد...

  • آنای خیابان وانیلا

4. شهرام (2)

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ق.ظ

شالگردنم را محکم کردم و نگاهی به او کردم.

ابروهایش را بالا برد و گفت "همین"

توپ را برداشتیم و با هم از مغازه بیرون آمدیم. توپ دست من بود و ساز دهنی دست او.

 چشمهای جفتمان می درخشید...

  • آنای خیابان وانیلا

3.سیمین

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۲۸ ب.ظ

نزدیک ظهر بود و آفتاب کله ی آدم را می سوزاند.

بچه را از توی حیاط برداشتم تا گرمازده و خون دماغ نشود، و خودم هم به آَشپزخانه رفتم تا سری به غذا بزنم.

در قابلمه را برداشتم, و نخود لوبیاهای جوشیده را هم زدم. چندتایشان پوست انداخته بودند و پوسته ها آمده بودند روی آب.

از همان بچگی از این پوسته ها خوشم می آمد.

فکر می کردم اینها روح لوبیاها هستند که جدا می شوند و برای خودشان در آب می رقصند.

و می توانستم ساعت ها یک گوشه بنشینم و در موردشان خیال بافی کنم یا برای عروسک هایم قصه هایی بگویم از روح  لوبیا چیتی که شب ها برای انتقام به سراغ آشپز ش می رود.

نگاهی به بچه کردم که داشت دمپایی های خاکی اش را به توری در می کوبید،

و یاد هفته ی پیش افتادم که بچه, باز توری را پاره کرده بود،و  من باید در مقابل چشمان ازرق شامی "رحیم خان" پاسخگو می بودم.

  • آنای خیابان وانیلا

2.شهرام (1)

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۲ ق.ظ

آن روز خیلی دقیق در خاطرم است.

همان بعد از ظهری که با آن پسربچه سر توپ پلاستیکی دو لایه ای دعوایم شد که هردویمان ادعا می کردیم مال ماست.

و بعد پسر غول تشن ای که هیکلش دوبرابر ما بود آمد و توپ را گرفت و جفتمان را هم کتک زد.


  • آنای خیابان وانیلا

1.رئیس

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ب.ظ

قاشق قاشق چنگال

قاشق چنگال قاشق..

قاشق لیوان لیوان...


چقدر از این صداها بدش می آمد.

با اینکه می توانست ساعت ها بنشیند و این بازی را ادامه دهد،

و گهگاهی که سرش خلوت بود سری به آشپزخانه بزند و ببیند حدسهایش درست از آب درآمده یا نه.


  • آنای خیابان وانیلا