-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

پایان هولدنی

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ

رییس سرش را بالا گرفته اما چشمانش همچنان به برگه هاست

نگاهش را هم که بالا میگیرد، صاف گره می خورد در نگاه پسرک ... در هم شکسته، ژولیده و سیاهپوش.


امیر فکر همه جایش را کرده بود، او هم حسابدار خوبی بود هم حیله گر قهاری، اما مرد دل نازکی هم بود... 

حسابهای دخل که خراب بود، علاوه بر این امیر به نادر سپرده بود که خبر ببرد برای حامد. خبر این که پسربچه چشم دارد به خواهرت، که نه تنها به خواهرت بلکه بیا و ببین به ناموس چند نفر دیگر چشم دارد.

 اما دل نازکش اجازه نداد وجدانش آسوده باشد، به این فکر کرده بود که اگر خودش اینگونه بی کار شود و اگر برای کار نکرده تاوان بدهد چه حالی خواهد داشت. 

فردای آن روز آخر وقت پرید پشت موتور و به سمت رستوران راه افتاد، قصد داشت به رییس رستوران بگوید که حساب سازیها کار او بوده و پسرک بی گناه است، میخواست به رییس بگوید اما، که به پسر بگوید دست از سر زن او بردارد، امیر قصد داشت هر چیزی را که خراب کرده از نو بسازد و اگر فکرش پشت موتور اینقدر مشغول نبود، اگر چراغ قرمز را میدید و اگر با آن ماشین سنگین تصادف نمیکرد ... اگر...


اگر زنده میماند میتوانست همه چیز را درست کند.

زندانی ها میگویند بعد از ملاقات نادر با آن مرد غریبه، تنها کاری که میتوانستند بکنند این بود که هیچ کاری نکنند. حامد وقتی عصبانی بود حامدِ دیگری می شُد و تا به این روز هیچکس حامد را اینطور ندیده بود. میگویند پیش هر کسی رفت و جلوی هر مسئولی که تا به حال نگاهشان هم نکرده بود سر خم کرد تا بالاخره دو روز مرخصی گرفت، و به هر ضرب و زوری بود از زندان بیرون آمد.

حامد حتی زحمت نکشید به حرف ها فکر کند، همین که نادر از رستوران خبرها را آورده بود یعنی همه چیز حقیقت دارد.

وقتی بهخانه رسید ... وقتی به خانه رسید منفجر شد..

 آنچنان لگدی به در زد که در آهنی از لولا شکست. پیغام واضح بود، یلدا جیغ زد و به سمت اتاقش فرار کرد، مادرش اما دستهایش را باز کرد و در چارچوب در ایستاد، حامد که رسید حرفی نزد، مادر را از کمر گرفت و پرتاب کرد توی حیاط، دوید و از پله هابالا رفت.

یلدا در اتاق را قفل کرده و کنج اتاق کز کرده بود، سرفه و گریه و اشک و خلط در هم تنیده بود و امان از دختر بریده. حامد که رسید حرف نزد، محکم با مشت و لگد میکوبید به در، قلب یلدا هیچ وقت اینطور محکم و بی قرار نزده بود، بالاخره در شکست و جیغ بلند یلدا در صدای سرفه هایش گم شد..


"زنیکه خراب"

این تنها کلماتی بود که از دهانحامد بیرون می آمد، با شتاب و با خشم، رسیده بود بالای سر دختر، مشت اول را که زد صاف خورد در شقیقه یلدا... 

صدای داد، صدای گریه، صدای سرفه ها همه با هم قطع شد؛ اما ضربه های حامد؟ نه! مشت دوم و سوم و چهارم را پشت هم زد، بعد لگد اول را که پرت کرد صدای شکستن استخوانی آمد.

اینجا بود که مادر رسید، جیغ زد و رفت سمت حامد. حامد برگشت که مادر را پس بزند و ادامه دهد که نفسش در سینه حبس شد.

 افسانه، مادرش، فقط جیغ نزد، چاقویی را هم در قلب پسر فرو کرد، آن قدر ترسیده و آنقدر با تمام وجود چاقو را هل داده بود که از قلب حامد داخل و از پشتش خارج شد. چند ثانیه ای هیچ صدایی نبود، سکوت مطلق...


حامد که پرت شد زمین فریاد افسانه هم بالا رفت، پرید بالای سر دخترش، یلدا؟ یلدای من؟ یلدا!؟ یلدا؟! صدایی نمی آمد... حامد را

تکان می داد که حامد! پسرم!حامد! غلط کردم مادر! حامد... باز هم سکوت بود و سکوت. جیغ بعدی را که با تمام غم و غصه و فشار

زد، همسایه ها سر رسیدند...




رییس سرش را بالا گرفته اما چشمانش همچنان به برگه هاست

نگاهش را هم که بالا میگیرد، صاف گره می خورد در نگاه پسرک ... در هم شکسته، ژولیده و سیاهپوش.

دست نادر را محکم چسبیده بود، گفت من پولهای دخل شما را ندزدیدم حاج آقا، نادر را جلو انداخت و نادر ضعیف تر از آن بود که بخواهد دروغ ببافد یا کتمان کند، در واقع نادر آنقدری ضعیف بود که امیرِ غریبه خامش کرده بود، "او" که دیگر هیچ...

رییس حرفهای نادر را که شنید زانوهایش شل شد، افتاد روی صندلی و سرش را میان دستهایش گرفت. پسرک بسته ای را انداخت

روی میز. گفت "با اینها میخواستم یلدا را بگیرم، اما دیگر یلدایی نیست، پول کمی نیست ولی کافی هم نیست".

رییس سرش را که بالا آورد ادامه داد "افسانه خانم مادر یلدا؛ خب؟ حقی به گردن شما ندارم اگر دیه اش را جور کنید. با پدربزرگ پدری حامد حرف زده ام، راضی شده به گرفتن دیه، این پول هم سهم من از دیه، الباقی را ندارم وگرنه پیش شما نمی آمدم" و

بسته را هل داد سمت رییس و رفت پیش شهرام، سازدهنی را از توی کتش در آورد و تحویل شهرام داد.

 گفت "این که پیشم بود، شبها خوابم نمیبرد. فکر نمیکردم بهترین هدیه از بهترین دوستم اینقدر..." ادامه نداد، حرفش را خورد. شهرام هاج و واج نگاه میکرد که او گفت "تو برادرمی، میخواستم جای پایم که محکم شد برای تو هم کاری کنم، برادر من و ظرف شستن؟ برادر من و ..." 

باز هم حرفش را خورد.

 چشمانش پشت موجی از اشک میلرزید، گفت "به حاج خانم بگو ارادتمندیم". سر برگرداند، پیچید و از رستوران رفت بیرون.

دلیلی نداشت رییس آن همه پول برای آزادی پیرزن همسایه خرج کند، اما کرد. خودش که نداشت، آن همه را نداشت!

رفت پیش رحیم خان، رحیم خان خدا را بنده نبود اما بنده ی پدر همسرش بود. خودش میدانست این مرد جواهر زندگیش را به او بخشیده، با این حال رحیم خان مرد حساب و کتاب بود، بعضی می گویند پول را به رییس نزول داد، بعضی دیگر هم میگویند اندازه پول شریکرستوران شد، سه دُنگ.



افسانه از زندان بیرون آمد، برگشت خانه اش و با کسی حرفی نزد، پیرزن میگفت یتیم شدم، پیرزن میگفت بی کس و بی یاور شدم،

پیرزن اینها را می گفت و می شکست.

سارا دیگر هیچکدام از صبح ها را زود نرسید، سارا برای خودش لباس گرم نخرید، کل پولش را برای امیر لباس خرید، برای امیر.

سارا دیگر آن پسرک را هم ندید و گرچه نمیدانست چرا یا به چه دلیل، حس می کرد بین نبودن امیر و آن پسر ربطی وجود دارد. 

سیمین هیچوقت نفهمید پسرک یک بار دیگر به رستوران آمده، مادرش مطمئن بود اگر به سیمین بگوید زندگی اش با رحیم خان را نابود می کند، هر بار دخترش را کنار رحیم خان می دید پشت دست می گَزید که جواهرش را با ندانم کاری از دست داده، حق هم

داشت.

 سیمین از بچگی به چشمان براقش معروف بود و مادرش می دید هر روز که می گذرد نور بیشتر از چشمان دخترش می رود. کسی نفهمید لحظاتی هست که چشمان سیمین مانند گذشته از شادی و شور برق می زند؛ وقتهایی که فرزند خوانده اش را درآغوش می گیرد و صدا می کند.


او را دیگر کسی ندید، حتی شهرام.

 شهرام پس از او خیلی سعی کرد برای افسانه خانم پسری کند، اما نتوانست، افسانه خانم حتی نگاهش هم نمیکرد، حتی جواب سلامش را هم نمیداد...


شاید مردمان محله خرافاتی بودند، شاید هم خیلی خاطره باز ، اما همه آنها می گویند، شبهایی هست که از خانه افسانه خانم، هم صدای ساز دهنی می آید، هم صدای خنده های قاطی در سرفه ی یلدا...



Copyright ©هیولای درون

نظرات (۷)

  • هولدن کالفیلد
  • ا؟ آخ جون من! :))
    فقط اشاره کنم پایان من بر اساس قسمت یک تا هفت نگاشتیده شده!
    ممنون از خیابون وانیلی! :)) که به پایان من وقع نهاد! :دی
    پاسخ:
    :)))
    با تشکر از شما :)
    قسمت 8 خودش قرار بود قسمت آخر باشه :-/
    ینی دوتا قسما آخر داشته باشیم..
    من نظرمو خصوصی به هولدن گفتم، دیگه عمومی مطرحش نمی‌کنم :D
    پاسخ:
    بییی ادبااا حرف خصوصی؟ :دی
  • هولدن کالفیلد
  • نظر خصوصیش تحسین من نبود! ایرادهام رو گفت! :دی
    پاسخ:
    بعله دوست آن باشد که گیرد دست دوست :دی
    چه ربطی داشت :|
    و در گوشی :D
    پاسخ:
    در گوشش احتمالا گفتی جون هرکی دوس داری اگر یه روز از دستم عصبانی شدی, از کمر نگیر پرتم کن تو حیاط  :-SSSSSS
    خیلی ترسه ناک بود اونجاش
  • شیمیست خط خطی
  • ای بابا په بکش بکشی راه انداختی هولدن!
    پاسخ:
    خوبه دیگه هیجانی شد
    وای خدای من
    این هولدن خان ک همه رو بدبخت کرد....دستش درد نکنه
    پاسخ:
    :))
    این رو از بقیه بیشتر دوست داشتم

    پاسخ:
    داشمون کارش درسته 0_^
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">