-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

شانز ده

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ق.ظ

باورش سخت است که من سه روز تمام دارم تلاش می کنم یک پنجره ی معمولی را مدل سازی کنم.

همین پنجره ی اتاقم که بیشتر ساعات روز جلوی چشمم است و شاید اصلا به آن توجه هم نکنم.

خب یک کمی پیچیده است.

تا من بخواهم ترتیب دستورها را یاد بگیرم یک عالمه دستور دیگر اضافه می شوند و من فتال ارور می دهم و مخم ریستارت می کند.

در این سالهایی که با اتوکد پنجره ساختم هیچوقت فکر نمی کردم ساختن پنجره ی واقعی با یک نرم افزار دیگر انقدر دنگ و فنگ داشته باشد.

آن هم پنجره ای که شاید اصلا در رندر نهایی معلوم نباشد و مطمئنا اضافه کردن اینهمه جزئیات لازم نیست,

اما من باید یاد بگیرم.

من باید بتوانم چیزهای اطرافم را خوب ببینم و با جزئیات در خاطرم نگه دارم,

باید بتوانم تمام کنج ها و زاویه ها, تو رفتگی ها, بافت هاو خلاصه همه چیز را با دقت ببینم و اجرا کنم.

باید.


خب من یک کمی مار گزیده شده ام از این جهت که, هروقت به چیزی بی توجهم بعدها شدیدا به آن نیاز پیدا می کنم و گریبان گیر می شود.

برای همین جدیدا حتی شده با کتک, خودم را مجبور به یادگیری بعضی چیزها می کنم

  • آنای خیابان وانیلا

خالی ای که خالی نیست..

پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ

گاهی اوقات اتفاق می افتد که آدم  یک خالی از نظر خودش "کوچولو" می بندد و در پی آن اتفاقات گریبان گیری می افتد که حتی فکرش را هم نمی کند.

همه ی آدمها می گویند دروغگویی و خالی بستن چیز خوبی نیست اما همه از دم انجامش می دهند.

شاید دلیلش این باشد که ما خیلی با هم رودروایسی داریم و دلمان نمی خواهد کسی را بی خودی ناراحت کنیم, اما خب همان خالی کوچک هم وقتی گندش دربیاید واویلا می شود و ممکن است فرد مورد نظر بیشتر ناراحت بشود و تازه آبروی خودمان هم می رود.


چند وقت پیش به دلایلی تصمیم داشتم ارتباطم را با یکی از دوستانم به حداقل برسانم,

اما چون یک سری از کتاب ها و فایلهایش دست من بود, داخل ایستگاه مترو قرار گذاشتیم جهت اکسچنج وسایل.

من قبلتر ها به او گفته بودم که گوشی ام را دزد زده و موبایل ندارم در صورتی که فقط خطم قطع شده بود و زورم می آمد وصلش کنم,

ینی درواقع نمی خواستم راه ارتباطی ساده داشته باشیم و در صورت کار واجب داشتن می توانست به خانه زنگ بزند.


کارمان که تمام شد سوار قطار شدیم و دوتا صندلی خالی کنار شیشه را به سرعت رصد کرده و قاپیدیدم.

در راه همینطور که داشتیم حرف می زدیم و من داشتم تعریف هایی که اینهمه مدت نمی خواستم بشنوم را می شنیدم, یک هو زنگ آلارم گوشی _که روی هر روز ساعت دوازده ظهر تنظیم است_ شروع کرد به دلنگ دلنگ...

بنده هم در کمال پررویی سعی کردم به روی خودم نیاورم و خودم را مشتاق هر چه بیشتر تعریفهای کذایی نشان بدهم,

و وانمود کنم که صدای دلنگ دلنگ از کیف خانمی است که کنارم نشسته...


هیچ وقت نفهمیدم که دوست محترم قضیه را گرفت یا نه.

اما اصلا به روی من نیاورد. هیچوقت.

ولی از آن روز به بعد, هروقت که با هم صحبت می کنیم حس شرمساری وحشتناکی به من دست می دهد که چرا خب؟؟

آبروی خودت را بردی خیالت راحت شد؟

نکبت :| :| :|


شاید به همین دلیل است که دروغ گفتن گناه است.

برای اینکه اول از همه آبروی خود طرف به خطر ی افتد..

  • آنای خیابان وانیلا

آهنگ ریپیتوی این روزها

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۱ ب.ظ


Tú, que me enseñaste a ser sincero,

sin temor a lo que pienso, evitando la mentira,

tú, que siempre has estado presente

y cuando no estaba la gente que tanto me prometía.


  Pablo Alboran_ Tanto (Acústico) 



ورژن استدیویی این آهنگ شاید خیلی قشنگتر باشد

اما من همیشه از آهنگ های اکوستیک بیشتر خوشم می آید

چون در اکوستیک هیچ دیش دیش دیریرینی برای پنهان شدن نیست

.خود خواننده است و یک یا دو ساز

برای همین بیشتر قدرت صدا و احساسی که طرف  سعی می کند منتقل کند درک می شود

  • آنای خیابان وانیلا

Detachment

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۲۴ ق.ظ
بعضی از فیلمها واقعا حرفی برای گفتن باقی نمی گذارند...

اما من دلم می خواهد حرف بزنم.
نه داستان فیلم را می نویسم و نه نقد می کنم, فقط دلم می خواهد احساسم را بگویم.
آدرین برودی همیشه من را شگفت زده می کند, از همان صحنه ی اول فیلم, که با قیافه ی نگران از شخصی خواست که در را ببندد تا کسی داخل اتاق نیاید, حس کردم شخصیتی که این بار قرار است نشانم بدهد از آن مدل هاییست که قرار است من خیلی با آن ارتباط برقرار کنم...

البته نه تنها نقش هنری بارث, بلکه تک تک افرادی که در فیلم نشان داده می شوند انگار افراد واقعی هستند,
افرادی واقعی در جامعه ی واقعی که درش بی توجهی به خود موج می زند... 
آدمها برای به دست آوردن چیزهای زیادی تلاش می کنند, پول, شغل, معروفیت و توجه, و هر چیز دیگری که فکر می کنند خوشبختشان می کند,
اما در واقع گاهی اوقات تنها اتفاقی که می افتد این است که خودشان از خودشان دور می شوند,
و در آخر به تنها چیزی که اهمیت نمی دهند درونشان است
و در اینجاست که سختی مشکلات وارد روح آدم  می شوند و به حساسترین نقاط سنگین ترین ضربه ها را می زنند....

 این گسیختگی در تمام شخصیت های فیلم دیده می شود,
آدمهایی که در هر سن و شغلی که هستند مشکلاتی دارند که کلافه شان می کند و ممکن است بدون توجه به جایگاهشان کارهایی می کنند که نباید.
هنری بخاطر مشکلات گذشته اش از تعلق به آدمها و حتی زمان و مکان می ترسد و هرکسی که تلاش می کند وارد زندگی اش بشود را می رنجاند و از خود دور می کند, اریکا که با وجود سن کمش شب ها در خیابانها پرسه می زند و از هرکسی ذره ای توجه می خواهد, دانش آموزی که به دلیل مشکلات والدینش گربه ها را آش و لاش می کند, مردیت که با وجود استعداد فراوانش در کارهای هنری, بخاطر چاقی مورد آزار همکلاسی هایش است و در آخر هم یک راه حل همیشگی را برای حل یک مشکل موقت انتخاب می کند, و بقیه ی دانش آموزان و معلمان و مدیر و شخصیت های دیگر که هرکدام داستان خودشان را دارند...


چیزهای زیادی هستند که زمان حال زندگی ما را می سازند,
و زمان حال ما آینده ی ما را می سازد.
نمی شود جلوی اتفاقات گذشته را گرفت و بعضی از اتفاقات زمان حال را پیشگیری کرد,
اما امروز, دیروز  ِ فرداست,
حداقل می توانیم سعیمان را بکنیم...



قسمتی از موسیقی متن فیلم:





Henry Barthes: How are you to imagine anything if the images are always provided for you?


Henry Barthes: Doublethink. To deliberately believe in lies, while knowing they're false


Henry Barthes: Examples of this in everyday life: "Oh, I need to be pretty to be happy. I need surgery to be pretty. I need to be thin, famous, fashionable." Our young men today are being told that women are whores, bitches, things to be screwed, beaten, shit on, and shamed. This is a marketing holocaust. Twenty-fours hours a day for the rest of our lives, the powers that be are hard at work dumbing us to death.


Henry Barthes: So to defend ourselves, and fight against assimilating this dullness into our thought processes, we must learn to read. To stimulate our own imagination, to cultivate our own consciousness, our own belief systems. We all need skills to defend, to preserve, our own minds...


  • آنای خیابان وانیلا

کـــــــــــــو کـــــــــــــــــو..... دنگ!!!!

دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۲ ق.ظ

امروز فرصتی که بیشتر از هرچیزی نیاز داشتم را از دست دادم.

مسافرت.

آن هم شمااااال.

فقط برای اینکه به دلیل بیزی بودن اعضای خانواده (امتحان داشتن داداش هه و غیره) باید آویزان گروهی میشدم اعم از یک عدد خاله و شوهرش و دوتا تخم جن که به لقب افتخاری چنگیز و تیمور نایل شده اند.

حالا شیطنتشان به کنار, فاجعه ی اصلی وقتی است که حوصله شان سر می رود یا خسته می شوند....

تا می توانند از تهشان جیغ می کشند و تا پرده ی گوش تک تک حضار پاره نشود رضایت نمی دهند.


من اعصاب ندارم.

من واقعا اعصاب ندارم.

حتی همین الان هم دارم تمرین انگر منیجمنت می کنم و نفس های عمیق می کشم که واکنش وحشتناکی نشان ندهم, چون گوشی داداش هه به مدت یک ساعت و نیم دارد برای نماز صبح صدای تق تق تق از خودش در می کند و آن جناب هم که انگار در خواب با حوری های بهشتی محشور شده و دارد حالش را می برد انگار نه انگار...

فکر می کنم در آخر هم یکی از والدین زحمتش را کشید, و آن صدای قدم های محکم و عصبانی احتمالا لگد محکمی هم در پی داشت :دی


آخر تق تق تق هم شد زنگ آلارم؟؟؟

منی که بیدار و جغد گونه اینجا نشسته بودم و داشتم فونت های کارم را ویرایش می کردم حس می کردم که یکنفر یک ساعت تمام با چکش پس کله ام می کوبد که ببیند چیزی داخلش هست یا نه , چه برسد به کسی که در شیرین ترین قسمت خوابش دارد ستاره می چیند.

تق تق تق.

تق تق تق.

حتی ریتمش هم عوض نمی شود.

تق تق تق.

امروز روز مزخرفی بود و من درش یک سردرد وحشتناکی داشتم,

و به دلایلی به هیچ کدام از کارهایی که در برنامه ام بود نرسیدم . حتی کارهایی هم تحمیل شد و به شدت عصبانیت و سردردم اضافه شد و حس کردم که تا چند نفر را با دسته ی تی آش و لاش نکنم آرام نمی شوم.

خب خوشبختانه این اتفاقات نیوفتاد,  

ولی دلم می خواست حداقل الان با حال خوب به رختخواب بروم.


اما با صدای کذایی آلارم کذایی چه کنم که هنوز توی سرم تکرار می شود....

 تق تق تق...

  • آنای خیابان وانیلا

اولین پست پیامکی

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ق.ظ
آزمایش میکنییم 1 2 3


+ آیکون از خوشحالی مردن/ اما امیدوارم این آپشن باعث نشود که آدم هر چرتی که به ذهنش می آید نوشته و ارسال بنُماید. خودم یعنی
  • آنای خیابان وانیلا

این فیلد نمیتواند خالی باشد

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۸ ق.ظ

خب من هیچوقت در این 24 سالی که در این دنیا چرخیده و چریده ام آدم منظمی نبودم.

همیشه اتاقم نمونه ی بارز بازار شام بوده و درش سگ می زده و گربه می رقصیده.


حالا چند روزی می شود که به دلیل نامعلومی یکهو تغییر رویه دادم و نه تنها اتاق خودم, بلکه نیِرلی کل خانه را مثل کوزت سابیده م و خیلی اصرار دارم که همه جا باید برق بزند.

بعد نکته ی جالب توجه آنجاست که مادر من که درین شرایط باید از خوشحالی در پوست خودش نگنجد,

به شدت نگران این است که من مرضی گرفته باشم یا وسواسم به اینحا هم شرایط کرده باشد.


خب معمولا این موجودات مادر نام, فازشان معلوم نیست و در هر شرایطی واکنشهای بر خلاف انتظار از خودشان نشان می دهند.

اما خب مادر جان باید تا به الان متوجه شده باشد که بنده به طور کاملا حسی عمل می کنم, و الان تا می تواند باید حالش را ببرد که..... بعله :دی

  • آنای خیابان وانیلا

کشفیات این مدت:

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ق.ظ


1.  به هیچ وجه من الوجود نباید خوردنی های دریایی را با تخم مرغ مخلوط کرد.

2.  دمنوش ساقه نعنای تازه+کمی چوب دارچین یکی از خوشمزه ترین و حال آور ترین دمنوش ممکن (با کمی عسل بسته به سلیقه)

3.  در مواقع اعصاب خوردی آهنگهای ملایم به اندازه ی آهنگهای هوی متال روی مخ آدم اسکی می رود. تجویز من: فقط کانتری و شیشوهشت

4.  پارچه ی کرپ یکی از بیریخت ترین, اما خوش دست ترین موقع دوخت است

5.  Giorgia با Georgia خیلی خیلی فرق می کند. حتا georgia با Georgia  هم فرق می کند.

6.  آدمهایی که از یک چیز مشخص اظهار تنفر می کنند, معمولا در شرایطی که آن چیز در اختیارشان باشد خودشان را جر می دهند.

7.  دستشویی و سینک ظرفشویی تمیز بیشتر از چیزی که فکرش را بکنید روی اعصاب آدم تاثیر دارد

8.  هشت, آی لاو یو. همین.

9.  مرد ها با بارانی و خانم ها با گرمکن ورزشی جذاب تر به نظر می آیند.

10. هیچ استادی پروژه ی کاراموزی و رساله ی پایان نامه ی آدم را نمی خواند.

11.  موقع انجام دادن کار نیازمند تمرکز به هیچ وجه نباید موسیقی گوش داد.

12. بیشتر آدمهای هم دهه ی ما یک کارتن میوه پر از سی دی گوشه ی اتاقشان دارند.

13. من کمی خرافاتی هستم

14. بیشتر از 90% خانمها از لباس زیر جک دار استفاده می کنند و بیشتر از 150% مردم هم گول می خورند.

15. برای سرگرم کردن یک بچه ی زبان نفهم می توانید با چند تکه کاغذ بزرگ گلوله های کاغذی درست کنید و روی سر بچه بریزید, حتا از او بخواهید که خودش گلوله ها را درست کند و بعد توی سبد و بعد روی سر خودش بریزد. حداقل حواسش تا چند دقیقه پرت می شود.

16. بیشتر مردم دنیا از حشرات و دلقلک ها مثل سگ می ترسند.

17. من از عدد 7 و هر عددی که درش این عدد به کار رفته باشد متنفرم.

18. بی خوابی یکی از بدترین تنبیه های دنیاست.



تا اکتشافات بعدی بای


  • آنای خیابان وانیلا

بیست

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ق.ظ
یک حقیقت جالب و تلخ زندگی این است که آدم سالهای سال در کنار اطرافیانش زندگی می کند اما شاید هیچوقت آنها را خوب نشناسد.
گاهی  اوقات هم اصلا نمی شناسد.


بعد طی یک اتفاق, یا یک فرصت یا هرچیز دیگری که اسمش را بگذاریم, 
یکهو می بیند که ای دل غافل, آب در کوزه و ما تشنه لبان..
.. و چقدر بد که این کشف وقتی اتفاق بیوفتد که فرد یا افراد مذکور به هر صورتی دیگر پیش ما نباشند....


یاد یکی از صحنه های فیلم پیانیست افتادم.
جایی که مردم و از جمله خانواده ی اشپیلمن در حال سوار شدن قطار بودند, 
_قطاری که در واقع مقصدی نداشت_
و Wladek در حالی که کنار خواهر کوچکترش راه می رفت به او گفت کاش بیشتر شناخته بودمت...

همیشه همین طور است.
بیشتر اوقات دیر می فهمیم. 
خیلی دیر...
  • آنای خیابان وانیلا

عونوان

يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ق.ظ

از آنجایی که دیگر خیلی به بلاگفا امیدی نیست,

ما هم کوچ کردیم و خودمان را وسط رسانه ی اهل قلم پیدا کردیم.


خب اینجا یک کمی ترسناک است, 

از آن جهت که عبارت فوق در سردرش نوشته شده و آدم خجالت می کشد هر چرتی بنویسد.

و اینکه انقدر امکانات دارد که آدم سرش گیج می رود.

یادم آمد که چقدر برای یک امکان ذخیره ی اتوماتیک غر به جان بلاگفا می زدیم.

و در آخر...


هوف...

بیخیال.

این نیز بگذرد

  • آنای خیابان وانیلا