بعضی از فیلمها واقعا حرفی برای گفتن باقی نمی گذارند...
اما من دلم می خواهد حرف بزنم.
نه داستان فیلم را می نویسم و نه نقد می کنم, فقط دلم می خواهد احساسم را بگویم.
آدرین برودی همیشه من را شگفت زده می کند, از همان صحنه ی اول فیلم, که با قیافه ی نگران از شخصی خواست که در را ببندد تا کسی داخل اتاق نیاید, حس کردم شخصیتی که این بار قرار است نشانم بدهد از آن مدل هاییست که قرار است من خیلی با آن ارتباط برقرار کنم...
البته نه تنها نقش هنری بارث, بلکه تک تک افرادی که در فیلم نشان داده می شوند انگار افراد واقعی هستند,
افرادی واقعی در جامعه ی واقعی که درش بی توجهی به خود موج می زند...
آدمها برای به دست آوردن چیزهای زیادی تلاش می کنند, پول, شغل, معروفیت و توجه, و هر چیز دیگری که فکر می کنند خوشبختشان می کند,
اما در واقع گاهی اوقات تنها اتفاقی که می افتد این است که خودشان از خودشان دور می شوند,
و در آخر به تنها چیزی که اهمیت نمی دهند درونشان است
و در اینجاست که سختی مشکلات وارد روح آدم می شوند و به حساسترین نقاط سنگین ترین ضربه ها را می زنند....
این گسیختگی در تمام شخصیت های فیلم دیده می شود,
آدمهایی که در هر سن و شغلی که هستند مشکلاتی دارند که کلافه شان می کند و ممکن است بدون توجه به جایگاهشان کارهایی می کنند که نباید.
هنری بخاطر مشکلات گذشته اش از تعلق به آدمها و حتی زمان و مکان می ترسد و هرکسی که تلاش می کند وارد زندگی اش بشود را می رنجاند و از خود دور می کند, اریکا که با وجود سن کمش شب ها در خیابانها پرسه می زند و از هرکسی ذره ای توجه می خواهد, دانش آموزی که به دلیل مشکلات والدینش گربه ها را آش و لاش می کند, مردیت که با وجود استعداد فراوانش در کارهای هنری, بخاطر چاقی مورد آزار همکلاسی هایش است و در آخر هم یک راه حل همیشگی را برای حل یک مشکل موقت انتخاب می کند, و بقیه ی دانش آموزان و معلمان و مدیر و شخصیت های دیگر که هرکدام داستان خودشان را دارند...
چیزهای زیادی هستند که زمان حال زندگی ما را می سازند,
و زمان حال ما آینده ی ما را می سازد.
نمی شود جلوی اتفاقات گذشته را گرفت و بعضی از اتفاقات زمان حال را پیشگیری کرد,
اما امروز, دیروز ِ فرداست,
حداقل می توانیم سعیمان را بکنیم...
قسمتی از موسیقی متن فیلم:
راستی قالب جدید مبارک :)