-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۴۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

تیر 94 هم تا یک ربع ساعت دیگر باروبندیلش را جمع می کند و می رود, 
و من همچنان درگیر نا باوری خودمم... 
  • آنای خیابان وانیلا

دلمان خواسته.. می فهمی؟

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ب.ظ

شاید عجیب باشد,

  • آنای خیابان وانیلا

خندق بلا

سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ب.ظ

داداشه را پسمان دادند.

در حالی که از طول و عرض مقادیری به فرد مذکور اضافه شده بود که ادعا می کرد ناشی از "ورزش کردن" است.

ما هم به هم نگاه کردیم و تظاهر کردیم راست می گوید و اصلا هم فکر نمی کنیم در آنجا با هر وعده غذا, خود سفره را هم می لمبانده.

یک نگاه دیگر رد بدل کردیم که حاکی از نگرانی برای گرسنه ماندن بچه های مردم بود.

و بعد مامان با یک صدای یواش گفت, نبابا, پسر بچه ها همه شون همین طوری ن.

من هم با ابروهای بالا انداخته گفتم امیدوارم.



و به این فکر کردم که کاش می شد که من شده یک سوم از قدرت درو کردن این بچه را داشتم,

و با چاق شدن من هم یک جماعتی از نگرانی در می آمدند.


خیلی معذب کننده است که دوست و آشنا و فامیل هروقت آدم را می بینند اولین چیزی که بگویند این باشد که وااااای چقدر لاغر شدی. و اگر کمی صمیمی تر باشند داری میمیری را هم به آخر جمله شان اضافه می کنند و اگر از بزرگتر ها باشند شروع می کنند به تجویز کردن انواع و اقسام راهکار ها که فلان چیز را بخور و فلان کار را بکن...


نه که من از 6 کیلو آندر ویت خوشحال باشم یا که ککم نگزد از این قضیه,

اما خب یک چیزهایی واقعا به دیگران مربوط نیست...

هوف...

  • آنای خیابان وانیلا

(::)

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ
دکمه ها؟
من عاشق این جماعتم.
عشقم ریشه ی بچگی دارد و یادم می آید حتی به عدس پلو هم می گفتم دکمه پلو :))


قدیم ترها در خانه ی مامبزرگه یکی از این میزهای خیاطی چوبی که یک کشوی کوچک دارند وجود داشت و توی آن کشو پر از دکمه بود.

در طرح ها و رنگ ها و اندازه های مختلف.

من هم عشقم این بود که بروم در اتاق محل استقرار چرخ خیاطی و آن کشوی پر از دکمه را از جا دربیاورم و پخششان کنم کف اتاق و بازی کنم.


هرکدام از آن دکمه ها هم اسم و شخصیتی برای خودشان داشتند.

ممکن بود یک دکمه ای شخصیت مثبت یا منفی داستان بوده باشد که معمولا آن دکمه ای که صورتی و قلمبه و خوشگل بود شاهزاده خانوم می شد و آن دکمه ی سیاه و قهوه ای یک شخصیت منفور.


حالا تصور کنید من با این هیستوری ای که با دکمه ها دارم فرستاده شدم برای خریدن چند مدل دکمه.

هر دکمه ای که فروشنده برایم می آورد دوست داشتم.

دکمه های چوبی که اصلا هیچی...

دلم می خواست کل دکمه های موجود در مغازه را بخرم.

اما خودم را جمع کردم و به سختی دو مدل انتخاب کردم و درحالی که هنوز چشمم پشت بقیه ی دکمه ها بود آه کشان از مغازه بیرون آمدم :(


به نظرم یکی از عذاب هایی که خداوند می تواند برای من در نظر بگیرد این است که من را پرت کند در یک دشت پر از دکمه و بگوید باید یکی را انتخاب کنی :-/


  • آنای خیابان وانیلا

* از آن دست حرف‌هایی می‌زد که مامان‌ها هر روز به بچه‌های‌شان می‌گویند. خودت را بپوشان سرما نخوری، امروز هوا سرد است. 

انگار بچه نمی‌فهمد امروز هوا سرد است. یا اینکه لقمه نان و پنیر می‌دهند و می‌گویند هر وقت گرسنه‌ات شد این را بخور، چون ممکن است بچه به جای موقع گرسنگی، وقتی که دست‌شویی دارد نان و پنیر را بخورد.

ولی از یک وقتی به بعد این حرف‌ها خیلی لذت بخش می‌شود. زمانش حدودا می‌شود در آستانه یا بعد از سی سالگی، یعنی در اوج زمانی که کودک به محبت مادر نیاز دارد..


  • آنای خیابان وانیلا

llueve، llueve

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۶ ب.ظ

ببار باران ببار!

دهکده ی کوچک آرام آرام به خواب می رود

و دودکش ها نرم نرمک نفس گرمشان را بیرون می دهند

چه آرامشی! عجب بارانی می آید!


استرییتا,

به خانه بیا!

که خواهرم می خواهد تو را ببیند

و مادر بزرگ قصه ها خواهد گفت

اگر تو بیایی


کشیش محلمان گفته,

بوسیدنت خطاست

اسرییتا!

به خانه بیا!

خواهرم می خواهد تو را ببیند.....


باران می بارد,

دهکده ی کوچک به آرامی خوابیده است

چه لذتی و آرامشی..

چه بارانی.. 

  • آنای خیابان وانیلا

تبلیغی به بزرگی پایتخت

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۹ ب.ظ

در این سه سالی که این سریال پخش می شود هیچوقت اشتیاقی به دیدنش نداشتم.

حس می کردم این سریال مجموعه ای از لودگی های اگزجره شده برای کشتن وقت مردم است.

البته  فیلم برداری محشر و آهنگ متن تلفیقی خلاقانه اش یک بحث کاملا جداست..


اما امسال این سریال با فصل های قبلش تفاوت فاحشی داشت ..

یک طور واقع گرایی  و معمولی بودن درش موج می زد, چیزی که کارگردان فیلم سالها برای به تصویر کشیدنش تلاش کرده و تازه بعد سه سال کمی موفق شده چیزی را نشان بدهد که یک تکه از زندگی مردم است. انگار بعد از این همه سال تازه دستشان آمده که چطور باید سریال خانوادگی رئالیستیک با مایه ی طنز بسازند

نه تظاهر است نه اتفاقات دور از ذهن.

چیزی که من را به شدت یاد سریال فرندز می اندازد.


یک چیزی هم که توجهم را زیاد جلب کرد نحوه ی هندلینگ تبلیغ تاژ در سریال بود.

اینکه تبلیغ یک محصول را قاطی داستان فیلم کرده بودند جالب بود. 

حالا بگذریم از صحنه هایی ک وسط فیلم یک بنر گنده نشان می دادند و صحنه های دیگری که به طور مستقیم عملیات تبلیغاتی انجام می دادند و آدم :| می شد.


البته اینها که می گویم دلیل بر تایید صد در صد نیست, باز هم ضعف های زیادی درش بود,

اما همچنان به خاطر این پیشرفت بزرگ در تلویزیون ایران خوشحالم.

  • آنای خیابان وانیلا

توهم خفنیت

شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

می دانی, معنی روشنفکر بودن در این دوره و زمانه عوض شده.


مردم با تیپ های عجیب غریب و فاز دپ و یک نخ سیگار  اسم روشنفکر روی خودشان می گذارند.

مردم بی غیرتی می کنند و اسم روشنفکر روی خودشان می گذارند...


البته غیرت روی یک شخص خاص فقط منظورم نیست,

آدم باید روی طرز تفکر خودش هم غیرت داشته باشد.

روی هدف ش, زندگی اش, آینده اش, و تمام چیزها و آدمهایی که دوستشان دارد.

باید مواظبشان باشد که یک وقت آسیبی بهشان نرسد.


اینکه آدم به همه چیز بی توجهی کند یا اینطوری تظاهر کند نشانه ی هیلاریس بودن طرف نیست..

تجربه ثابت کرده اگر آدم در بعضی موارد زندگی بخواهد روشنفکر بازی دربیاورد, 

تبعاتش یک طوری به تباهی می کشاندش, 

یا باعث می شود چیز یا چیزهای خیلی مهمی را از دست بدهد...

  • آنای خیابان وانیلا

یک موجود یخی متولد شد

شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ق.ظ

یکی از چیزهایی که در بازی ها خیلی توجه م را جلب می کند غول های مرحله ی boss هستند,

که معمولا عبارت است از فردی که در اوایل بازی با شخصیت اصلی دوست یا حتی فامیل بوده و بعدها به دلایلی تغییر شکل می دهد و به دشمن تبدیل می شود  و الخ.

اما اینکه چرا آن فرد یا موجود یا هر چیز دیگری که هست به آن ریخت درمی آید؟

بعضی از غولها هم به معنای واقعی چندش و ترسناکند.

چرایش  را هم فقط طراح شخصیت می داند و بس..


+امروز هم طبق معمول اوضاع اخیر, با صداهای وحشتناکی از خواب بیدار شدم و سردرد مرگی داشتم.

بعد از آن, یک سری تماسها و یک سری ملاقات ها و یک سری رفتارها باعث شد سریعا خودم را به خانه و اتاقم و لپ تاپ عزیزم برسانم و به تلافی تمام موارد بالا یک عدد غول یخی ساخته شود به شرح زیر :|



خودم هم دلیل ساختن یک قلب در این ابعاد و قرار دادنش در همچین جایی را نمی دانم,

اما خب هر موجودی بلاخره باید یک قلب داشته باشد... , و شاید برای اینکه یخ نبندد..

و اینکه طفلی هنوز اسم ندارد. 

دلم نمی خواهد تغییری درش ایجاد کنم , اما دوس دارم غولم را نگه دارم به یاد این روزها...



+فکر می کنم تا بحال جندتا از همین غول های الکی ساخته باشم بی دلیل...

و گاهی اوقات هم بعد از ساختن, یک عدد مودیفایر تخریب گر به آبجکت موجود اضافه می کنم به تلافی ناکامی در شکست دادن فرد یا مشکل مزبور در زندگی واقعی... :| 




  • آنای خیابان وانیلا

آخرین جمعه ی مهربان

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۴ ق.ظ

+فردا روز آخر است... 

روز آخر سحری و سفره ی افطار...

نمی دانم چه طوری است که چیزهایی که آدم در این وقتها می خورد اصلا مزه شان با باقی ماههای سال زمین تا آسمان توفیر دارد..  



+داداشه را انداخته اند توی اتوبوس راهیان نور و برده اند جنوب.

و من مثل یک خر خوشحال در طول و عرض و مساحت اینهای خانه در حال جست و خیز کردنم از بس تمام توجه ها معطوف من است و دارد بهم محبت می شود.

و اینکه باز مثل قبل که داداشه ای نبود مامان و بابا مال خودِ خودم شده اند.


اما نمیدانم چرا جای لعنتی اش انقدر توی خانه خالیست؟

چرا ما انقدر دلمان برای عربده های نخراشیده با آن صدای دو رگه ی مسخره اش تنگ شده؟

چرا تنمان می خارد برای پرت شدن اشیاء به سمتمان؟

چرا هرچیزی که می خوریم به یاد کسی می افتیم که نصف سفره را در چشم بر هم زدنی می بلعید...


ما خلیم.

ما خیلی خیلی خلیم.. -_-

  • آنای خیابان وانیلا