(::)
قدیم ترها در خانه ی مامبزرگه یکی از این میزهای خیاطی چوبی که یک کشوی کوچک دارند وجود داشت و توی آن کشو پر از دکمه بود.
در طرح ها و رنگ ها و اندازه های مختلف.
من هم عشقم این بود که بروم در اتاق محل استقرار چرخ خیاطی و آن کشوی پر از دکمه را از جا دربیاورم و پخششان کنم کف اتاق و بازی کنم.
هرکدام از آن دکمه ها هم اسم و شخصیتی برای خودشان داشتند.
ممکن بود یک دکمه ای شخصیت مثبت یا منفی داستان بوده باشد که معمولا آن دکمه ای که صورتی و قلمبه و خوشگل بود شاهزاده خانوم می شد و آن دکمه ی سیاه و قهوه ای یک شخصیت منفور.
حالا تصور کنید من با این هیستوری ای که با دکمه ها دارم فرستاده شدم برای خریدن چند مدل دکمه.
هر دکمه ای که فروشنده برایم می آورد دوست داشتم.
دکمه های چوبی که اصلا هیچی...
دلم می خواست کل دکمه های موجود در مغازه را بخرم.
اما خودم را جمع کردم و به سختی دو مدل انتخاب کردم و درحالی که هنوز چشمم پشت بقیه ی دکمه ها بود آه کشان از مغازه بیرون آمدم :(
به نظرم یکی از عذاب هایی که خداوند می تواند برای من در نظر بگیرد این است که من را پرت کند در یک دشت پر از دکمه و بگوید باید یکی را انتخاب کنی :-/
- ۹۴/۰۴/۲۹
در ضمن ازتون خواهش می کنیم اگر میشه مارو هم لینک کنید ما ، یک وبسایت علمی در زمینه ی آموزش فیزیک هستیم ، خوشحال میشم مارو لینک کنید . ممنون
با نام فیزیک برای زندگی
http://physics1.blog.ir