اولین کنکور
به یاد....
- ۳۵ نظر
- ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۵۵
سال 80 بود. جاده چالوس.
یکی از آن سفرهایی بود که خاله و دایی مجردم را هم با خودمان برده بودیم.
من 9, 10 سالم بود و اوج خجالتی و خنگ بودنم؛ داداشه هم کوچک بود. کوچک و شیرین. شاید 7, 8 ماهه.
سوئیتی گرفته بودیم توی یک مجموعه نمیدانم چی، که از قضا پارک و فضای بازی هم داشت. من به سختی از بازی کردن با بچه دل میکندم و کلاه حصیری روبان صورتی و توپ بادی گلبهی-نارنجی ام را برمیداشتم و به زمین بازی میرفتم.
یکی از روزها، توپ در بغل روی یک تاب نشسته بودم و دستهی بچه هایی که داشتند آن طرفتر وسطی بازی میکردند را میپاییدم. یکی از دخترها به طرفم آمد و با صدای بلندی گفت، می آی بازی؟
من هم از خدا خواسته, به بازیشان ملحق شدم.
اسمم را پرسیدند.
گفتم آیدا.
از اسم سخت و طولانی خودم متنفر بودم، و گاهی که فرد غریبه ای اسمم را می پرسید اولین اسمی که به ذهنم می آمد میگفتم، یا مثلا اسم عروسک هایم را.
این بار هم بدون اینکه بدانم چرا و قبل از اینکه بفهمم، آیدا شده بودم.
اما مشکل اینجا بود که هر بار که بچه ها صدایم می زدند، متوجه نمی شدم و می گفتند مگه تو آیدا نیستی؟
که دست آخر، مامان پنجره ی سوئیت را باز کرد و من را برای ناهار صدا زد...
بعدها، اتفاقات زیادی من را یاد این داستان می انداخت.
کتاب سمفونی مردگان، شعرهای شاملو، بازی resident evil، اپرای آیدا اثر جوزپه وردی، و تمام دخترهایی که آدمهای دیگر صدایشان میزنند "آیدا".... و خانمی که توی باشگاه من را به این اسم صدا می زد.
هیچ وقت نفهمیدم چرا.
شاید شبیه یکی از آیداهای زندگی اش بودم، یا شاید صرفا در نظرش شبیه کسانی بودم که اسمشان آیداست. مثل کسانی که فکر میکنند من شبیه فاطمه ها هستم و تعدادشان هم اصلا کم نیست.
یا شاید هم او یکی از آنهایی باشد که آن یک روزِ آیدا بودنم، من را اینطور می شناخت...