اولین کنکور
مادر پشت فرمان داشت تمام اذکار و سوره هایی که بلد بود زیر لب می خواند، مهتاب_دوست و همکلاسی ام_ چشم به خیابان دوخته بود و من هم داشتم دستمال کاغذی مچاله توی دستم را ریز ریز می کردم. همه بجز داداشه که روی صندلی جلو خوابش برده بود از فرط استرس نمیتوانستیم کلمه ای حرف بزنیم.
لحظاتی قبل، مادر گفته بود که مسیر را گم کرده و گیج شده بود، در حالی که مدت زیادی به شروع امتحان نمانده بود و ما دیگر کم کم داشتیم فاتحه ی کنکورمان را می خواندیم که بلاخره مسیر درست پیدا شد. تنها دقایقی مانده به شروع امتحان، خودمان را به حوزه رساندیم و دوان دوان به سمت ساختمانی که نشانمان دادند دویدیم.
حوزه ای که یادم نمیآید کجا بود، فقط اینکه ته یک خیابان بود و وقتی از آنجا بیرون آمدیم آدمهایی داشتند برگه های تبلیغ موسسات کنکور را پخش می کردند و دلم میخواست همه شان را از دم خفه کنم، چون از نظر من بدترین جا را در بدترین زمان برای انجام کارشان انتخاب کرده بودند.
البته عصبانیتم از جای دیگری آب می خورد.
وسط امتحان از شدت استرس دلدرد گرفته بودم و به نظر مراقب مشکوک می آمدم، طوری که تمام مدت با آن عینک دور فلزی اش به من چشم دوخته بود و فکر می کرد برای ایجاد شرایط تقلب صحنه سازی راه اندخته ام. البته ناخواسته این کار را کرده بودم، چون بیشتر توجه مراقب به من بود و بقیه می توانستند راحت تر مبادله ی اطلاعاتی کنند. خودم را مجبور کردم هرطور که شده سوالات را جواب بدهم، قیافه ی تک تک کسانی که برایم زحمت کشیده بودند و توقع نتیجه ی خوب داشتند جلوی چشمم آمد و فکر کردم که باید از پسش بر بیایم.
آن روز گذشت، و بلاخره روز اعلام نتایج فرا رسید.
کل کلاس در دفتر مدیر جمع شده بودند و به نوبت شماره ملی شان را می گفتند و نتیجه را میدیدند. مثل همیشه، اولین نفرات عزیز کرده های کلاس بودند که بخاطر رتبه ی دو رقمی شان مورد تشویق شدید قرار گرفتند. من خیلی تمایلی به شرکت در این کارناوال نداشتم، دلم می خواست نتیجه را بدانم، اما نه در برابر اینهمه آدم. همینطور که بیرون از دفتر به دیوار تکیه داده بودم و ناظر قیافه هایی خوشحال و ناراحت و خنثی بودم، خانم ش. یکی از معلمها، با صدای بلند من را صدا زد و گفت همه کنجکاوند که بدانند من چکار کردم. می دانستم که منظورش از "همه"، خودش و مدیر و ناظمند که آن سال اتفاقات خوبی برایشان رقم زده بودم و خوش خوشانشان بود.
همینطور که مشغول کف و سوت برای رتبه ی 26 یاسمن بودند، آرام جلو رفتم و با بی میلی شماره ام را گفتم. خانم مدیر همانطور که داشت به سرعت پایین اینترنت نق میزد چشمانش روی صفحه ی مانیتور ثابت ماند و صحبتش قطع شد، و چند ثانیه سکوت بین افراد پشت میز حکمفرما شد.
بعد از شنیدن آن کلمه از خانم مدیر، با قلبی که داشت از جا کنده می شد از نگاه آدمهای توی دفتر فرار کردم و باقی روز را اصلا نفهمیدم چطور گذراندم، فقط با سرعت هرچه تمام تر خودم را به خانه رساندم تا شادی و ناباوری ام را با خانواده تقسیم کنم.
هیچکس خانه نبود، و هیچکس هم تلفن جواب نمیداد. بغضم گرفت و گوشه ی آشپزخانه کز کردم. واقعا دلم می خواست با کسی حرف بزنم و شادی ام را با او تقسیم کنم.
یکبار دیگر تلفن را برداشتم، و اینبار به جای شماره های قبلی، یک شماره ی ناشناس و رندوم را گرفتم. آقایی با صدای خیلی بم از پشت خط چیزی گفت و من از ترس قطع کردم. شماره ی دوم را کسی جواب نداد و شماره ی سوم، متعلق به یک شرکت بود.
با خودم فکر کردم خب که چی. اصلا خوشحالی تو برای یک غریبه چه اهمیتی دارد؟ اما باز یک چیزی مجبورم کرد که یک شماره ی جدید دیگر را امتحان کنم . صدای نازکی تلفن را جواب داد:
-بفرمایید؟
- سلام...
-سلام، بفرمایید؟
- ببخشید، شما منو نمیشناسید منم شمارو نمیشناسم، ولی اگر وقت دارید... میشه یکم باهاتون حرف بزنم؟
- شما فروشنده هستی دخترم؟ از اینایی که پشت تلفن جنسشون رو تبلیغ می کنن؟
- نه... راستش من دانش آموزم. امروز نتیجه ی کنکورم اومده و رتبم خیلی خوب شده، خیلی خوشحال بودم ولی... اینجا کسی نیست که.... هیچکس...
و بغضم شکست......
صبر کرد تا آرام شوم، و گفت درک می کند. سالهاست که تنها زندگی می کند و عادت کرده، از بچه هایش گفت، از نوه هایش که یک تلفن زدن را هم از او دریغ می کنند. تعریف کرد و اشک ریخت. و اشک ریختم. و خجالت کشیدم از اینکه انقدر حساس و ضعیف بوده ام....
و از آن ببعد، هر چند وقت یکبار به او زنگ می زنم و جویای احوالش می شوم. هنوز هم حرفهایم را با جان و دل می شنود و راهنمایی ام می کند، و هنوز هم، هیچکسی جز من و او و خدا، راجع به آن روز چیزی نمی داند.... و حالا شما :)