-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

اولین کنکور

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۵ ق.ظ

مادر پشت فرمان داشت تمام اذکار و سوره هایی که بلد بود زیر لب می خواند، مهتاب_دوست و همکلاسی ام_  چشم به خیابان دوخته بود  و من هم داشتم دستمال کاغذی مچاله توی دستم را ریز ریز می کردم. همه بجز داداشه که روی صندلی جلو خوابش برده بود از فرط استرس نمیتوانستیم کلمه ای حرف بزنیم.

لحظاتی قبل، مادر گفته بود که مسیر را گم کرده و گیج شده بود، در حالی که مدت زیادی  به شروع امتحان نمانده بود و ما دیگر کم کم داشتیم فاتحه ی کنکورمان را می خواندیم که بلاخره مسیر درست پیدا شد. تنها دقایقی مانده به شروع امتحان، خودمان را به حوزه رساندیم و دوان دوان به سمت ساختمانی که نشانمان دادند دویدیم.

حوزه ای که یادم نمی‌آید کجا بود، فقط اینکه ته یک خیابان بود و وقتی از آنجا بیرون آمدیم آدمهایی داشتند برگه های تبلیغ موسسات کنکور را پخش می کردند و دلم می‌خواست همه شان را از دم خفه کنم، چون از نظر من بدترین جا را در بدترین زمان برای انجام کارشان انتخاب کرده بودند.


البته عصبانیتم از جای دیگری آب می خورد. 

وسط امتحان از شدت استرس دل‌درد گرفته بودم و به نظر مراقب مشکوک می آمدم، طوری که تمام مدت با آن عینک دور فلزی اش به من چشم دوخته بود و فکر می کرد برای ایجاد شرایط تقلب صحنه سازی راه اندخته ام. البته ناخواسته این کار را کرده بودم، چون بیشتر توجه مراقب به من بود و بقیه می توانستند راحت تر مبادله ی اطلاعاتی کنند. خودم را مجبور کردم هرطور که شده سوالات را جواب بدهم، قیافه ی تک تک کسانی که برایم زحمت کشیده بودند و توقع نتیجه ی خوب داشتند جلوی چشمم آمد و فکر کردم که باید از پسش بر بیایم.


آن روز گذشت، و بلاخره روز اعلام نتایج فرا رسید. 

کل کلاس در دفتر مدیر جمع شده بودند و به نوبت شماره ملی شان را می گفتند و نتیجه را می‌دیدند. مثل همیشه، اولین نفرات عزیز کرده های کلاس بودند که بخاطر رتبه ی دو رقمی شان مورد تشویق شدید قرار گرفتند. من خیلی تمایلی به شرکت در این کارناوال نداشتم، دلم می خواست نتیجه را بدانم، اما نه در برابر اینهمه آدم.  همینطور که بیرون از دفتر به دیوار تکیه داده بودم و ناظر قیافه هایی خوشحال و ناراحت و خنثی بودم، خانم ش. یکی از معلمها،  با صدای بلند من را صدا زد و گفت همه کنجکاوند که بدانند من چکار کردم. می دانستم که منظورش از "همه"، خودش و مدیر و ناظمند که آن سال اتفاقات خوبی برایشان رقم زده بودم و خوش خوشانشان بود.

همینطور که مشغول کف و سوت برای رتبه ی 26 یاسمن بودند، آرام جلو رفتم و با بی میلی شماره ام را گفتم. خانم مدیر همانطور که داشت به سرعت پایین اینترنت نق میزد چشمانش روی صفحه ی مانیتور ثابت ماند و صحبتش قطع شد، و چند ثانیه سکوت بین افراد پشت میز حکمفرما شد.


بعد از شنیدن آن کلمه از خانم مدیر، با قلبی که داشت از جا کنده می شد از نگاه آدمهای توی دفتر فرار کردم  و باقی روز را اصلا نفهمیدم چطور گذراندم، فقط با سرعت هرچه تمام تر خودم را به خانه رساندم تا شادی و ناباوری ام را با خانواده تقسیم کنم. 

هیچکس خانه نبود، و هیچکس هم تلفن جواب نمی‌داد. بغضم گرفت و گوشه ی آشپزخانه کز کردم. واقعا دلم می خواست با کسی حرف بزنم و شادی ام را با او تقسیم کنم.

یکبار دیگر تلفن را برداشتم، و اینبار به جای شماره های قبلی، یک شماره ی ناشناس و رندوم را گرفتم. آقایی با صدای خیلی بم از پشت خط چیزی گفت و من از ترس قطع کردم. شماره ی دوم را کسی جواب نداد و شماره ی سوم، متعلق به یک شرکت بود. 

با خودم فکر کردم خب که چی. اصلا خوشحالی تو برای یک غریبه چه اهمیتی دارد؟  اما باز یک چیزی مجبورم کرد که یک شماره ی جدید دیگر را امتحان کنم . صدای نازکی تلفن را جواب داد:

-بفرمایید؟

- سلام...

-سلام، بفرمایید؟

- ببخشید، شما منو نمیشناسید منم شمارو نمیشناسم، ولی اگر وقت دارید... میشه یکم باهاتون حرف بزنم؟

- شما فروشنده هستی دخترم؟ از اینایی که پشت تلفن جنسشون رو تبلیغ می کنن؟

- نه... راستش من دانش آموزم. امروز نتیجه ی کنکورم اومده و رتبم خیلی خوب شده، خیلی خوشحال بودم ولی... اینجا کسی نیست که.... هیچکس... 


و بغضم شکست......

 صبر کرد تا آرام شوم، و گفت درک می کند. سالهاست که تنها زندگی می کند و عادت کرده، از بچه هایش گفت، از نوه هایش که یک تلفن زدن را هم از او دریغ می کنند. تعریف کرد و اشک ریخت. و اشک ریختم. و خجالت کشیدم از اینکه انقدر حساس و ضعیف بوده ام....

و از آن ببعد، هر چند وقت یکبار به او زنگ می زنم و جویای احوالش می شوم. هنوز هم حرفهایم را با جان و دل می شنود و راهنمایی ام می کند، و هنوز هم، هیچکسی جز من و او و خدا، راجع به آن روز چیزی نمی داند.... و حالا شما :)

  • آنای خیابان وانیلا

tribute

اعترافات

نظرات (۳۵)

  • سُر. واو. شین
  • چه قشنگ ! ..

    میتونم رتبه‌ت رو بدونم؟ 
    پاسخ:
    ممنون :)
  • سرباز جامانده
  • چه جالب.حالا رتبت چندشد؟
    پاسخ:
    :)
    عجب اولین کنکوری !
    پاسخ:
    :دی
  • مترسک ‌‌
  • این‌که نتونی خوشحالیت رو در لحظه با کسی تقسیم کنی خیلی سخت‌تر از اینه که حتی ناراحت و غمگین باشی، خوب می‌فهمم چون خیلی وقتا توی این موقعیت بودم...
    پاسخ:
    خیلی... میخوره تو حال آدم :(
    آخی ...
    پاسخ:
    ^_^
    وای! این فوق العاده ترین چیزی بود که میشد بخونم! عجب تجربه و حس ژرفی داشت! 
    پاسخ:
    ممنون عزیزم ^_^ 
    آخی...
    این پستتو خیلی دوست دارم
    عالی بود
    :)
    پاسخ:
    مرسی دخترک :) پست هم میفرماد شمارو دوس داره :))

    چقد قشنگ.. اصلاً انتظار نداشتم به چنین چیزی ختم بشه و چه حرکت جالبی بود که شماره غریبه می گرفتین و اون شخص هم چقد جالب مکالمه رو پیش برد.. جون میده با این خاطره داستان نوشت. شما ننویسین مجبور میشم خودم بنویسما. :)) ( البته شوخی میکنم، شما خودتون اهل قلمید، جسارت نمیکنم. فقط خواستم بگم خیلی جریان قشنگی بود..)
    پاسخ:
    چَش :))
    میخوای فیلمشم بسازم؟ :)))
  • داداش مهدی
  • خیلی قشنگ بود واقعا! من دیگه حرفی ندارم :|
    پاسخ:
    ممنون :)
  • ویار تکلم
  • من که پرونده شو حتی تو ذهنم هم بستم.
    پاسخ:
    کنکور رو؟
    تو اون شرایط خیلی چیز مضحکیه کلا اما بعدا خاطره میشه :))
    عزیز کرده ها یعنی بچه درسخونها؟
    حداقل میشه بگید چند رقمی بوده رتبه تون
    پاسخ:
    نه صرفا بچه درسخونا.
    یه اکیپی بودن کلاس خصوصی میگرفتن بعد از ظهرا، البته بجای درس خوندن خاطره می گفتن و میخندیدن با معلما. ولیی خب ازونجایی که جیب مدرسه رو پر پول میکردن کلا خیلی تحویلشون می گرفتن تو همه چی.
    تک رقمی
  • فاطیما کیان
  • بابا اینقدر رتبه اش رو نپرسین راحت میشه هویتش رو درآورد خب , درود بر حریم شخصی :)
    پاسخ:
    والا :/

    کلا پرسیدن رتبه آلرژیکه :))
  • ابراهیم ...
  • خاطره ی خوبی داشتید
    پاسخ:
    خوب؟ که..
    ما بچه بودیم زنگ میزدیم خارج :/
    بهد باهاشون فارسی حرف میزدیم اونام نمیفهمیدن ما هم بهشون میخندیدیم :|
    پاسخ:
    هی وای از آخر ماه و قبض تلفن :))
  • ساکن طبقه 40
  • چه رمانتیک ...
    اما خب من اگه زنگ میزدم احتمالا یارو کلی مسخره ام میکرد بعدش میگفت دانشگاه که خبری نیست میخای بری ... برو کار کن مگو چیست کار :))
    پاسخ:
    این طفلی خبر از دانشگاها نداشت که چخبره.. 
    اگه یکی بمن زنگ بزنه فککنم دقیقا همون برخوردی ک شما گفتید میکنم :))
  • نارِن° جی
  • 1% هم فکر نمیکردم آخرش اینطور بشه، حرکت خیلی جالب و عجیبی بود برام :) 
    خیلی خوب بود
    + جوابیه: خداروشکر خیلی بهترم :))
    پاسخ:
    ممنون ^_^

    +خدارو شکر :)
    چه سلسله مراتب نفس گیر و جذابی ایجاد کردید! اولش با استرس شروع شد و بعدش نمیشد پیش بینی کرد که چی میشه. آخرش هم که...
    خیلی خوب بود دیگه حرفی ندارم
    پاسخ:
    مچکرم لطف دارید :)

    عزیزم خیلی خوب بود. مرسی که روزمو ساختی.

    بهش سلام برسون :)

    پاسخ:
    ممنون
    چشم حتما ^_^ سلامت باشی
  • فاطمه نظری
  • :)
    پاسخ:
    :)
    چه قدر جالب ...
    اینکه زنگ زدی با یه غریبه حرف زدی .
    (: .
    پاسخ:
    نمیدونم...
    چه باحال:دی
    پاسخ:
    چشمات سی باحال :دی
    این نوشته رو خیلی دوست داشتم، خیلی ملموس بود :)
    پاسخ:
    ممنون 
    نوش :دی
  • مجتبی و‏او
  • وااااااووو....!!!! یعنی من تا امروز داشتم زیر پستای یک تک رقمی کامنت میذاشتم!؟!؟!!! چه جالب!!! الان میرم به یه نفر زنگ بزنم تا شادیمو باهاش تقسیم کنم...!!! چیکار کنم من در این حد توانایی دارم :)))
    تبریک با کلی تاخیر خانم. ایول. هر چند اعتقاد دارم کنکور واسه خیلی ها ناعادلانه ست و هر کسی که بد بدتش چیزی مشخص نمی شه، اما واسه همه ی اونهایی که خوب میدنش هم ارزش بالا قائلم و معتقدم حتما از نظر درسی "لیاقتمند" بوده ن.
    :)
    پاسخ:
    این داستان حدقل برای 7، 8 سال پیشه.

    و اینکه بهرحال من نتونستم ازش استفاده کنم، چون اونموقع مدرسه میرفتم و سال بعدشم به دلایلی نتونستم سراسری شرکت کنم و مجبور شدم ازاد بخونم..
  • فیلو سوفیا
  • چه نبوغی به خرج دادی تو اون لحظه،آفرین:))

    تو حوالیه خونه ی سابق ما که هر وقت برق قطع میشد،به خاطر شبیه بودن شماره مون به شماره تلفن اداره برق و تاریکی خونه ها،هی ملت زنگ میزدن بهمون که برقمون قطع شده و لطفا وصل کنید و نیاز مبرم به برق داریم و اینا...امون نمی دادن بگیم اشتباه گرفتین:)))))
    پاسخ:
    واقعا ک. 
    برای چی برق مردم رو قطع میکردید؟ :))
  • علی موسوی
  • یاد اون قسمت از فیلم افسانه 1900 بود اسمش  فک کنن م افتادم . .  اونحا که پیانیست وقتی همه ا ز  کشتی خارج میشن  میره تو تلفخونه کشتی و شمار ه های ناشناسو میگیره و بهشون میگه میخواستم بدونم بیرون کشتی چجوریه چیکار میکنید ...
    پاسخ:
    ندیدم هنوز :(
  • عاشق بارون ...
  • :)
    پاسخ:
    :)
    خیلی قشنگ بود:)
    پاسخ:
    ممنون :)
  • مجتبی و‏او
  • واو... چرا؟!؟!؟ حیف. ولی عیبی نداره مهم حاله، اگه حالتون خوب باشه همین خوبه. شما به هر حال ثابت شده هستید، نه فقط هم بخاطر کنکور، بخاطر همین متن های قشنگ و سلیقه ای هم که توی وبلاگتون دارید. امیدوارم که موفق باشید :)
    پاسخ:
    این واو که اول جملاتتون میذارید یه چیزی تو مایه های انگری گوریل انگری ه؟ :))) تو همشون هس :))
    ممنون.
    ولی ثابت شده برای کی :)

  • ریحانه. الف :)
  • وای خوش به حالت که رتبه ات خی لی خوب شده ... رتبه 10 شدی مثلا؟ببخشید می پرسم عا ..البته رتبه ات خوب شده اگه بگی که بد نیست :(((
    #وای! شبیه فیلما بود اصن!چقدر جالب ... و چقدر جالبه که اینقدر خوب باهاش ارتباط برقرار کردی :))
    فکر نکنم من بتونم هیچوقت اینجوری با یک ناشناس ارتباط برقرار کنم... و شکی توش نیست که این اتفاق خواست خدا بوده!برای دلخوشی دل یک نفر که بچه ها و نوه هاش حواس شون بهش نیس :(
    پاسخ:
    اوهوم برای جفتمون یه اتفاق خاص بود ..
  • ریحانه. الف :)
  • یک وقت رتبه ی یک که نشدی ؟:|||
    دیگه چقدر هوش و نبوغ !ماله چند سال پیشه ؟
    پاسخ:
    فککنم 7 سال اینا
  • مجتبی و‏او
  • انگری گوریل انگری رو نمیدونم چیه ولی خیلی به گوشم آشناست فکر می کنم واسه یه کارتون بود. نه این چند روزه خودم به دلایلی هی مدام تو وجدم واسه همین خیلی وای و واو و آوو و اووو و هووو و اینا توی کلامم در زندگی روزمره هم هست :)
    + ثابت شده برای کائنات! :)
    پاسخ:
    اره همون کارتونه.
    ازین بابت که آخر اسمتونه و هی میگفتیدش شوخی کلامی کردم :)
    سلام
    خاطره جالبی بود :))
    با اون همه شرایط سخت (استرس دیر رسیدن، دل درد و اون مراقبه) رتبه تک رقمی آوردین، دمتون گرم :)
    فکرش رو نمیکردید حدود رتبه تون چقدر میشه یعنی؟! موقع اعلام نتایج رفته بودید مدرسه؟! چرا؟! خوبه قلبتون نگرفته بعدش :)
    اون تلفن هم جالب بود، بعدش همدیگه رو هم دیدین اصن؟!
    کنکور بعدی چجوری بود؟!
    -------------------------------
    وای چقدر سوال کردم! :))
    پاسخ:
    نه واقعا، چون اون زمان مدرسه میرفتم و الکی کنکور داده بودم و فکرش هم نمیکردم اصلا قبول شم و بالطبع نتونستم دانشگاه هم برم. و کنکور بعد هم نتونستم سراسری شرکت کنم و آزاد دادم فقط

    بلی دیدیم همو سال بعدش :)
    "و بالطبع نتونستم دانشگاه هم برم"
    یعنی چی؟! مگه نمیگید رتبه تون تک رقمی شد!
    :| نفهمیدم :|
    پاسخ:
    میگم که، داشتم مدرسه میرفتم اون زمان! نمیتونستم همزمان دانشگاه هم برم :))
    چه کاررررررررر باحالی کردی، چه هم صحبتی باحالی هم از توش دراومده :)) یعنی باعث نشده بود که بیشتر تو ذوقت بخوره و درست کسی که هم خودش نیاز به درد و دل داشته و هم کسی که درد و دلت رو گوش کرده ^_^

    پاسخ:
    اره شانسم :)
  • فروردین دخت
  • ینی میشه وقتی جواب کنکور میاد منم خوشحال بشم؟
    پاسخ:
    انشالله :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">