بعد از هیچکس
- ۱۲ نظر
- ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۵
بنده علاوه بر کودک درون و خر درون و تمام جک و جانورهای درون,
یک عدد بابای درون هم دارم که منتظر نشسته تا کسی از حوالی کولر رد بشود و خدای ناکرده روشنش کند.
آنگاه با تمام سرعت به سمت کلید کولر هجوم می برم و بعد از تبادل نگاه خصمانه ای به فرد مجرم,
از دم همه ی کلید هارا به سمت بالا مرتب می کنم. اصلا اینطوری قشنگ تر هم هست :دی
+البته دلیل علمی اش! این است که کانال اتاق من مستقیم است و دو ثانیه بعد از روشن شدن کولر, دیگر فرقی با سیبری ندارد :|
+ و اینکه به نظرم به دلیل روشن و خاموش شدن های مداوم, آن سیم سبز کمرنگتر تا چند وقت دیگر شعله ور بشود
برای تکمیل پروژه ای, دنبال یک سری عکس می گشتم با موضوع شهرهای آبی و بندری و امثالهم.
در همان بین به عکسی برخوردم از پورتوفینو. یک بخش کوچک رمانتیک (یا به قول خودشان کومونه) از جنوا.
یاد زمانی افتادم که به آهنگ Love in portofino ♫ معتاد شده بودم و روزی هفصد بار گوشش می کردم.
طوری که اواخر حس می کردم هر لحظه ممکن است آقای بوچلی از مانیتور بیاید بیرون و یخه ام را بگیرد و بگوید جون مادرت بیخیال ما شو :|
اما وقتی این عکس را دیدم, به این نتیجه رسیدم که آدم در همچین جایی, واقعا حق دارد عاشق بشود.
می طلبد اصلا :دی
حضرت درین آهنگ فرموده, Ricordo un angolo di cielo, Dove ti stavo ad aspettar
یعنی یک قطعه از بهشت را به یاد می آورم, جایی که من درش منتظر تو بودم
+متن کامل آهنگ>>
صدای مسلسل می آمد.
یکی از تصورات وحشتناک من این است که هروقت با داداشه دعوا می کنم,
سر شام وقتی که من حواسم نیست قاشق دهنی اش را تا ته می کند در کاسه ی خورشت..
اسم سرخپوستی در این لحظه: ملکه ی فوبیا
این پست, به دعوت دوست عزیز آقای روانی نوشته می شود :)
خودمِ عزیز،
من این نامه را به تویی می نویسم که در اواخر دهه ی بیست زندگی به سر می بری و احتمالا زندگی ات با الانِ قبلی ت خیلی متفاوت است..
نمی خواهم خیلی دور از واقعیت فکر کنم،
پنج سال دیگر, در همین لحظه و ساعت و روز و ماه؛
یا در یک شرکت بزرگ مشغول کاری و به همکار کناری ات دونات تعارف می کنی,
(که می تواند شرکت طراحی معماری باشد, یا یک شرکت گرافیکی, یا حتی جزو یک تیم انیمیشن سازی باشی که همیشه آرزویش را داشتی...)
یا شاید در یکی از کشور ها مشغول ادامه ی تحصیل و تلاش برای تمرکز کردن روی حرف های استاد و نادیده گرفتن فرد کنار دستی که مدام پایش را تکان می دهد,
یا شاید هم ازدواج کرده ای و مشغول مرتب کردن لباسهای همسرت هستی و مواظبی که تای همه ی شان در یک ردیف باشد...
شاید هم... نمی دانم. هر چیزی ممکن است اتفاق بیوفتد.
ممکن است حتی روی خاک مریخ مشغول پیاده روی باشی یا که اصلا زنده نباشی...
می دانی, من الان یک حس کاملا وحشت زده دارم...
نمی توانم توضیح بدهم اما دارد اتفاقاتی می افتد که من را می ترساند.
هر روز که می گذرد, یکی از چیزهایی که جزو علایق و اهدافم بود به نظرم پوچ و بیهوده می آید و دنبالشان رفتن یک نوع وقت تلف کردن است...
و یک اهداف جدیدی جایشان را پر می کند که هیچوقت حتی در مخیله ام هم نمی گنجید...
یک حسی دارم شبیه معلق بودن بین زمین و آسمان چون دیگر نمی دانم واقعا چه کاری درست است.
اما دارم یک چیزی را می فهمم.
ما برای رسیدن به اهداف کوتاه و آرزوهایمان یک وقت معینی داریم.
اگر از وقتش بگذرد ممکن است یا شرایط برای رسیدن به آن از بین رفته باشد, یا اینکه مثل من دیگر میلی برای به دست آوردنش نداشته باشد.
و اینطور است که آدم با تنبلی و به تعویق انداختن یک کار, یک تجربه ی جدید را از خودش دریغ می کند...
خودم جان,
من الان اصلا در شرایطی نیستم که به خودم افتخار کنم. حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم.
و می دانم که در آینده ی نه چندان دور حسرت این روزها را می خورم که مثل خاکستر تسلیم باد شدند و هیچ اتفاق خاصی هم درشان نیوفتاد.... شاید فقط یکی.
یک اتفاق بزرگ افتاد و من هنوز گیجم... نمی دانم این تغییر کردن یهویی من فقط بخاطر بزرگ شدن بود یا عوامل دیگر,
اما خیلی خیلی من را ترساند و به این نتیجه رسیدم که حتی فردای خودم را هم نمی توانم پیش بینی کنم.
البته آن هم مورد افتخار کردن نیست فقط یک چرخش کوچک...
که به من ثابت کند که موجود غیر قابل پیش بینی ای هستم حتی برای خودم.
من واقعا نمی دانم ممکن است تویی که منِ 5 سال بعد هستی چطور باشی. زندگی ات چطور باشد. حتی قیافه ات چطور باشد یا چه مدل آدم هایی در اطرافت باشند. فقط امیدوارم این انقلابی که من در این سن در خودم ایجاد کرده ام را تو به فنا ندهی... شاید کمی متعادلتر بشوی اما امیدوارم همچنان قدرش را بدانی و مواظبش باشی...
دوست دار تو,
خودت :)
همسایه ی عزیزی داریم که دختری دارد, و ما درین سه سال تابحال دخترک را از نزدیک زیارت نکردیم,
اما به جرات می توان گفت که نامبرده سلیقه ی موسیقیایی بسیار بسیار مزخرفی دارد.
بعد از ظهر ها که پایش به خانه می رسد, می رود سراغ استریوی بخت برگشته و گلچین آهنگهای مرخرف از خواننده های کلمتریخ را با ولوم صد پلی می کند و همسایگان بی نوا که از قضا ما هم جزوشان هستیم باید ساعتها ترکیبی از ناله و افکتهای صوتی را تحمل کنند.
از همین آهنگهایی که یک نفر با صدای لوله پولیکا می فرماید ارنجمنت بای فلانی و بعد از آن یک صدای دوبس دوبسی مستتع می شود و بعد یک نفر درش می نالد از بی وفایی عشقش...
من خیلی تلاش کردم که بفهمم چرا و اینکه چه اتفاقی ممکن است در یک آدم بیوفتد که به این نوع موسیقی علاقه داشته باشد که نه تنها هیچ نوع جذابیتی ندارد بلکه حال آدم را از چیزی که هست بدتر می کند. و اینکه آن طرف چه فکری پیش خودش می کند که علاوه بر چسباندن ولوم به سقف, گزینه ی ریپیت را هم استاد می کند و گاهی اوقات هم حس بیانسه گی پیدا می کند و صدایش را ول می دهد وسط آهنگ...
خب این اصلا بد نیست که آدم دلش بخواهد آهنگ گوش کند و با آهنگ بخواند.
من خودم یک آرشیو آهنگ دارم اوف. گیگ ها آهنگ حتی.
اما خب شاید ملت نخواهد آهنگ های من بهشان تحمیل بشود. شاید خسته و کوفته از سرکار آمده باشند و دلشان بخواهد بخوابند. شاید مشغول درس خواندن یا هرکار تمرکزی دیگر باشند.
آیا؛ ما باید بیشعور باشیم؟
+عنوان اسم یک بازی کامپیوتری خیلی باحال است که یک زمان موتادش بودم :دی
حالا همسایه ی بخت برگشته ی ما درین حد وحشتناک نیست, ولی خب ;)
اگر متن را خواندید جوابها را هم بخوانید
روشهای آدم های مختلف برای زندگی کردن خیلی جالب است
امروز روزی است که بنده در یک حرکت انتحاری تمااام سریال ها و تی وی شو های دیده و ندیده را به دست تقدیر شیفت دیلیت سپردم و از کرده ی خود شادانم.
البته فولدر فرندز و پراجکت رانوی را یک جای دیگری قایم کردم که در مواقع نزول این فاز عجیب, دستم به آن نرسد
چون این اولین بار نیست و مسلما آخرین بار هم نخواهد بود که من از این بلاها بر سر اموال بخت برگشته می آورم