speachless
پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۹ ب.ظ
خب خیلی وقتها پیش می آید که آدم یک کار خیلی سخت را انجام می دهد و در آخر, وقتی که دارد انرژی اش را جمع می کند که با تمام وجود خوشحالی کند,
یکهو یه چیزی می بیند که کلا گند زده میشود به همه ی خوشحالی و اینهایش.
یک خراب کاری عظیم,
که شاید کلی وقت باید صرف تعمیر کردنش بکند یا شاید اصلا غیر قابل جبران باشد.
اما من انقدر از این گندها زده ام که دیگر آن خیزش برای خوشحالی آخر کار را فاکتور می گیرم.
چون مسلما اگر یک دور دیگر قضیه را بررسی کنم به احتمال شونصد درصد با همچین چیزی مواجه می شوم
البته این کار هنوز به نصفه هم نرسیده اما مدلسازی اولیه تقریبا تمام شده بود, یعنی من اینطور فکر می کردم.. :-/
اسم سرخپوستی من در این لحظه: خیره مانده به دیوار روبرو :|