به خودم، پنج سال بعد
این پست, به دعوت دوست عزیز آقای روانی نوشته می شود :)
خودمِ عزیز،
من این نامه را به تویی می نویسم که در اواخر دهه ی بیست زندگی به سر می بری و احتمالا زندگی ات با الانِ قبلی ت خیلی متفاوت است..
نمی خواهم خیلی دور از واقعیت فکر کنم،
پنج سال دیگر, در همین لحظه و ساعت و روز و ماه؛
یا در یک شرکت بزرگ مشغول کاری و به همکار کناری ات دونات تعارف می کنی,
(که می تواند شرکت طراحی معماری باشد, یا یک شرکت گرافیکی, یا حتی جزو یک تیم انیمیشن سازی باشی که همیشه آرزویش را داشتی...)
یا شاید در یکی از کشور ها مشغول ادامه ی تحصیل و تلاش برای تمرکز کردن روی حرف های استاد و نادیده گرفتن فرد کنار دستی که مدام پایش را تکان می دهد,
یا شاید هم ازدواج کرده ای و مشغول مرتب کردن لباسهای همسرت هستی و مواظبی که تای همه ی شان در یک ردیف باشد...
شاید هم... نمی دانم. هر چیزی ممکن است اتفاق بیوفتد.
ممکن است حتی روی خاک مریخ مشغول پیاده روی باشی یا که اصلا زنده نباشی...
می دانی, من الان یک حس کاملا وحشت زده دارم...
نمی توانم توضیح بدهم اما دارد اتفاقاتی می افتد که من را می ترساند.
هر روز که می گذرد, یکی از چیزهایی که جزو علایق و اهدافم بود به نظرم پوچ و بیهوده می آید و دنبالشان رفتن یک نوع وقت تلف کردن است...
و یک اهداف جدیدی جایشان را پر می کند که هیچوقت حتی در مخیله ام هم نمی گنجید...
یک حسی دارم شبیه معلق بودن بین زمین و آسمان چون دیگر نمی دانم واقعا چه کاری درست است.
اما دارم یک چیزی را می فهمم.
ما برای رسیدن به اهداف کوتاه و آرزوهایمان یک وقت معینی داریم.
اگر از وقتش بگذرد ممکن است یا شرایط برای رسیدن به آن از بین رفته باشد, یا اینکه مثل من دیگر میلی برای به دست آوردنش نداشته باشد.
و اینطور است که آدم با تنبلی و به تعویق انداختن یک کار, یک تجربه ی جدید را از خودش دریغ می کند...
خودم جان,
من الان اصلا در شرایطی نیستم که به خودم افتخار کنم. حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم.
و می دانم که در آینده ی نه چندان دور حسرت این روزها را می خورم که مثل خاکستر تسلیم باد شدند و هیچ اتفاق خاصی هم درشان نیوفتاد.... شاید فقط یکی.
یک اتفاق بزرگ افتاد و من هنوز گیجم... نمی دانم این تغییر کردن یهویی من فقط بخاطر بزرگ شدن بود یا عوامل دیگر,
اما خیلی خیلی من را ترساند و به این نتیجه رسیدم که حتی فردای خودم را هم نمی توانم پیش بینی کنم.
البته آن هم مورد افتخار کردن نیست فقط یک چرخش کوچک...
که به من ثابت کند که موجود غیر قابل پیش بینی ای هستم حتی برای خودم.
من واقعا نمی دانم ممکن است تویی که منِ 5 سال بعد هستی چطور باشی. زندگی ات چطور باشد. حتی قیافه ات چطور باشد یا چه مدل آدم هایی در اطرافت باشند. فقط امیدوارم این انقلابی که من در این سن در خودم ایجاد کرده ام را تو به فنا ندهی... شاید کمی متعادلتر بشوی اما امیدوارم همچنان قدرش را بدانی و مواظبش باشی...
دوست دار تو,
خودت :)
- ۹۴/۰۴/۲۱