-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

به خودم، پنج سال بعد

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ

این پست, به دعوت دوست عزیز آقای روانی نوشته می شود :)



خودمِ عزیز،

من این نامه را به تویی می نویسم که در اواخر دهه ی بیست زندگی به سر می بری و احتمالا زندگی ات با الانِ قبلی ت خیلی متفاوت است..


نمی خواهم خیلی دور از واقعیت فکر کنم،

پنج سال دیگر, در همین لحظه و ساعت و روز و ماه؛

یا در یک شرکت بزرگ مشغول کاری و به همکار کناری ات دونات تعارف می کنی, 

(که می تواند شرکت طراحی معماری باشد, یا یک شرکت گرافیکی, یا حتی جزو یک تیم انیمیشن سازی باشی که همیشه آرزویش را داشتی...)

یا شاید در یکی از کشور ها مشغول ادامه ی تحصیل و تلاش برای تمرکز کردن روی حرف های استاد و نادیده گرفتن فرد کنار دستی که مدام پایش را تکان می دهد,

یا شاید هم ازدواج کرده ای و مشغول مرتب کردن لباسهای همسرت هستی و مواظبی که تای همه ی شان در یک ردیف باشد...

شاید هم... نمی دانم. هر چیزی ممکن است اتفاق بیوفتد.

ممکن است حتی روی خاک مریخ مشغول پیاده روی باشی یا که اصلا زنده نباشی...


می دانی, من الان یک حس کاملا وحشت زده دارم...

نمی توانم توضیح بدهم اما دارد اتفاقاتی می افتد که من را می ترساند.

هر روز که می گذرد, یکی از چیزهایی که جزو علایق و اهدافم بود به نظرم پوچ و بیهوده می آید و دنبالشان رفتن یک نوع وقت تلف کردن است...

و یک اهداف جدیدی جایشان را پر می کند که هیچوقت حتی در مخیله ام هم نمی گنجید...

یک حسی دارم شبیه معلق بودن بین زمین و آسمان چون دیگر نمی دانم واقعا چه کاری درست است.


اما دارم یک چیزی را می فهمم.

ما برای رسیدن به اهداف کوتاه و آرزوهایمان یک وقت معینی داریم.

اگر از وقتش بگذرد ممکن است یا شرایط برای رسیدن به آن از بین رفته باشد, یا اینکه مثل من دیگر میلی برای به دست آوردنش نداشته باشد.

و اینطور است که آدم با تنبلی و به تعویق انداختن یک کار, یک تجربه ی جدید را از خودش دریغ می کند...


خودم جان, 

من الان اصلا در شرایطی نیستم که به خودم افتخار کنم. حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم.

و می دانم که در آینده ی نه چندان دور حسرت این روزها را می خورم که مثل خاکستر تسلیم باد شدند و هیچ اتفاق خاصی هم درشان نیوفتاد.... شاید فقط یکی.

یک اتفاق بزرگ افتاد و من هنوز گیجم...  نمی دانم این تغییر کردن یهویی من فقط بخاطر بزرگ شدن بود یا عوامل دیگر, 

اما خیلی خیلی من را ترساند و به این نتیجه رسیدم که حتی فردای خودم را هم نمی توانم پیش بینی کنم.

البته آن هم مورد افتخار کردن نیست فقط یک چرخش کوچک...

که به من ثابت کند که موجود غیر قابل پیش بینی ای هستم حتی برای خودم. 


من واقعا نمی دانم ممکن است تویی که منِ 5 سال بعد هستی چطور باشی. زندگی ات چطور باشد. حتی قیافه ات چطور باشد یا چه مدل آدم هایی در اطرافت باشند. فقط امیدوارم این انقلابی که من در این سن در خودم ایجاد کرده ام را تو به فنا ندهی... شاید کمی متعادلتر بشوی اما امیدوارم همچنان قدرش را بدانی و مواظبش باشی...


دوست دار تو,

خودت :) 

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۷)

امیدوارم 5 سال دیگه تو همین جایگاه ..
یا بلکه یه جایگاه بهتر یا بالاتر باشین ..
پاسخ:
ممنون :)
دیشب بود یا پریشب یه چیزی تو اینترنت میخوندم راجع به بحران 30 سالگی و کلوب 27 و ... . میگفت که دهه دوم زندگی واسه خیلی از آدما خیلی دهه سختی هست، واسه خودمم خیلی سخت بود سالهایی که گذشت، ولی با گذر زمان همه چی حل میشه، کم کم یاد میگیری که چطوری با خودت و دنیای اطراف خودت کنار بیای. 
هر سال که میگذره بیشتر و بهتر سازگار میشی با این دنیا. 
کلا سالهای آخر لیسانس و سالهای اول فارق التحصیلی  سالهای سختی هستن، تقریبا همه این تجربه رو دارن. این روزها فقط باید بگذرن، باید سعی کنی تو زمان حال زندگی کنی و سعی کنی از لحظاتت لذت ببری. 
گاهی ما با ملاحظه بیش از حد  با اهمیت دادن بیش از حد به دیگران و اطرافیان خودمون، زندگی رو به خود خودمون سخت میگیریم. 
باید خودتو دوس داشته باشی و واسه خودت نوشابه باز کنی هر چند وقت یکبار، به خودت جایزه بدی و گاهی لحظاتی رو برای خودت داشته باشی. به کارایی بپردازی که واقعا ازشون لذت میبری که میتونه مطالعه یه کتاب باشه، یا نواختن یه قطعه موسیقی یا گوش دادن اون یا  خوردن یه خوراکی خوشمزه و ... 

پاسخ:
آره خب من اینکارا رو می کنم..

اما حقیقت اینه ک آدم هرچی سن ش بالاتر میره بیشتر می فهمه و سخت تر تصمیم میگیره..
  • مترسک ‌‌
  • چقدر خودت با خودت برای 5 سال بعدت حرف داری که بزنی ;)
    امیدوارم 5 سال بعد هر چی که شدی و هر جا که هستی و مشغول به هر کاری که هستی اولاً یادت نره که قبلاً کی بودی و دوم این‌که همیشه حالت خوب باشه :)
    پاسخ:
    اتمام حجت کردم باهاش :))

    +مرسی :)
  • شیمیست خط خطی
  • "تیم انیمیشن سازی" این فوق العاده است :)
    پاسخ:
    ینی میشه...
  • اقای روانی
  • جالب بود ...
    صمیمی و دوست داشتنی :) اینکه تو نوشتت کمی حس گیجی بود اصلا اشکال نداره ، اینده نویسی همینم داره ...
    اما به خودت افتخار کن چون ادمای بزرگ نامه می نویسن :)
    و فقط قهرمانا به خودشون نامه نوشتن :) مطمئن باش رویارویی با رویا ها انقدر هم دور نیست :)
    ممنونم ازت بابت نوشته گرچه دوست داشتم دستدخطتت رو هم ببینم :))
    پاسخ:
    خوب چون گیجم یه جورایی....

    وااای ممنونم، الان میمیرم از خوشی :))))

    +اوه فک نمی کنم کسی توی این دنیا دلش بخواد دست خط منو ببینه :|
    سلام
    وبلاگتون بسی جالب و احساسی بود
    به منم سر بزنید اگه حالو حوصله زبان انگلیسی رو دارید
    یکم گیج بشودیم 
    حس وحشت زدگی واینا ترکیباات نویی بود 
    فی المجموع خوب
    پاسخ:
    مرسی :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">