دلمان خواسته.. می فهمی؟
شاید عجیب باشد,
اما من دلم خواسته که در یک ظهر تابستانی یک کفش و مانتو را که هیچوقت نمی پوشیدمشان با هم ست کنم و بروم دنبال کاری را بگیرم که به دلیل اتفاقاتی که دلشان خواسته بیوفتند به تعویق افتاده,
و بعد از یک ساعت و نیم مترو سواری که درش پر از فروشنده هایی بود که دلشان خواسته بود از ته حلق داد بزنند و جنسشان را تبلیغ کنند به محل مربوطه برسم,
و مشاهده کنم که دلشان خواسته محل استقرار تاکسی های مقصدم را با خاک یکسان کنند و تاکسی ها هم دلشان خواسته که کلا گم و گور بشوند و نباشند, چون دیگر مرداد شده و اینطور صلاح دیده اند که برای مکان مورد نظر مسافر نیست .
بعد با تاکسی دربستی که دلش خواسته بود کرایه ی یک ماه خانه اش را از من بگیرد تا محل مربوطه رفتم و متوجه شدم که آقایان دلشان خواسته که امروز تشریف نیاورند سر کارشان و بنده کلا ول معطلم.
پول اجاره خانه ی ماه بعد آقا را هم تسلیم راننده کردم تا منِ خسته ی دلشکسته ی بی اعصابِ کلی پول از کف رفته را برگرداند سر جایم....
از مترو که بیرون آمدم دلم خواست به تلافی ناکامی امروز یک جشن بزرگ برای خودم بگیرم تا کمی حالم بهتر بشود.
برنامه مشخص بود. اول رستوران مورد علاقه ام و بعد سینما.
و مسلما دلم خواست با آنکه مسافت زیاد بود پیاده تا رستوران بروم جهت تمدد اعصاب.
موقع سفارش دادن غذا دخترک پای صندق فرمود که غذای مورد علاقه ام تمام شده و من هم بالاجبار یک چیز دیگر سفارش دادم که دخترک دلش خواست دو برابر حساب کند و من هم حوصله ی بحث نداشتم..
غذایم را گرفتم و نشستم توی پارکی که وسط یک دو راهی بود و با اولین گاز, متوجه شدم ساندویچ لعنتی دلش خواسته که به طور وحشیانه ای تند باشد و همان موقع متوجه این هم شدم که یادم رفته نوشیدنی بگیرم ,
و در همان حین, یک عدد همکلاسی قدیمی که کلی با هم رودروایسی داشتیم و کمی هم از همدیگر بدمان می آمد دلش خواست که بیاید از جلوی منی که داشتم تلاش می کردم یک راهی برای خاموش کردن آتش پیدا کنم رد بشود و لبخند معنا دار کثیفی هم حواله ام کند...
بعد از آن به سمت سینما راه افتادم و دیدم فیلمی که خیلی دلم می خواست ببینم را برداشته اند. سینمای بعدی هم همینطور.
و سینماهای بعدتر...
مثل اینکه دلشان خواسته بود کلا این فیلم را از تمام پرده ها جمع کنند..
خلاصه با قیافه ای که بیست و پنج صدم با گریه فاصله داشت راهی خانه شدم و به این فکر کردم که دلم چقدر چیزهای بیشتری می خواست.
دلم می خواست کارم انجام می شد و دیگر مجبور نبودم تمام اتفاقات مزخرف امروز یکبار دیگر برایم تکرار بشود
دلم می خواست پاسپورتم اکی شده بود و دوباره در این گرمای ذوب کننده, اینهمه راه برایم نمی ماند
, دلم می خواست از پیاده روی و غذایم لذت برده بودم,,
و دلم می خواست الان به جای تمام این مزخرفات, راجب آن فیلم ریویو می نوشتم..
- ۹۴/۰۴/۳۱