پاندای محبوب بامبو به دست با چشم هایی دور سیاه، دراندیشه ی انقراض| جابر حسینزاده نودهی
* از آن دست حرفهایی میزد که مامانها هر روز به بچههایشان میگویند. خودت را بپوشان سرما نخوری، امروز هوا سرد است.
انگار بچه نمیفهمد امروز هوا سرد است. یا اینکه لقمه نان و پنیر میدهند و میگویند هر وقت گرسنهات شد این را بخور، چون ممکن است بچه به جای موقع گرسنگی، وقتی که دستشویی دارد نان و پنیر را بخورد.
ولی از یک وقتی به بعد این حرفها خیلی لذت بخش میشود. زمانش حدودا میشود در آستانه یا بعد از سی سالگی، یعنی در اوج زمانی که کودک به محبت مادر نیاز دارد..
*مامان جان حضرت آقا برایمان چند ظرف خورش سنتی ایرانی فرستاده بلکه پسرش به یاد سنتها و تاریخ دیرین و باشکوه مملکتش از مهاجرت منصرف شود، روی یکی از ظرفهای دربسته نوشته: قرمه سبزی دونفره،
واقعا آدم توی ده شصتم زندگیاش خجالت میکشد برود بنشیند، توی چشمهای روانکاو نگاه کند و بگوید من مبتلا به وسواس شدید فکری هستم!. قرمه سبزی دو نفره را میگذارم روی پیشخوان آشپزخانه تا یخش باز شود.
قرمه سبزیها همیشه دیر یخشان باز میشود. اعتماد به نفس روبرو شدن با دنیای جدید را ندارند
. از توی فریزر بیرونتان بیاورند و کم کم چشمانتان را باز کنید ببینید یک جای جدید هستید با چهل درجه اختلاف دما، حتی نمیدانید چند سال یا چند قرن یخ زده بودهاید، ممکن است واحد پول مملکت هم عوض شده باشد
*بچه درست کنم؟ انصاف است که نُه ماه به زحمت بیاندازم دختر مردم را؟
بعد هم با افتخار بلند شوم بروم کلی پول بدهم که عکس و فیلمش را ببینم که مثل فیلمهای تخیلی- فضایی چمباتمه زده توی شکمِ یک نفر دیگر و با لوله دارد شیره جانش را میمکد.
آخر با لوله؟! با آن اسم ترسناکش: جنین.
جنینی که میخواست مثل بمب ساعتی هر شب تیکتاک کند و یک روزی یک ساعتی بزند ناکارم کند.
از چندین سال پیش، اواسط دانشگاه، گهگاه کابوسهایی میدیدم که ازدواج کردهام و زنم دارد توی آشپزخانه ظرفهای شام را میشوید و یک بچهی یکی دو ساله میپرد کنار دستم روی کاناپه و میگوید : ((باباااااا)). وقتی آن یکی بچه که قدری بزرگتر بود هم با مداد و دفتر مشق از توی اتاق میآمد بیرون، با وحشت از خواب میپریدم
- ۹۴/۰۴/۲۹