-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

آخرین جمعه ی مهربان

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۴ ق.ظ

+فردا روز آخر است... 

روز آخر سحری و سفره ی افطار...

نمی دانم چه طوری است که چیزهایی که آدم در این وقتها می خورد اصلا مزه شان با باقی ماههای سال زمین تا آسمان توفیر دارد..  



+داداشه را انداخته اند توی اتوبوس راهیان نور و برده اند جنوب.

و من مثل یک خر خوشحال در طول و عرض و مساحت اینهای خانه در حال جست و خیز کردنم از بس تمام توجه ها معطوف من است و دارد بهم محبت می شود.

و اینکه باز مثل قبل که داداشه ای نبود مامان و بابا مال خودِ خودم شده اند.


اما نمیدانم چرا جای لعنتی اش انقدر توی خانه خالیست؟

چرا ما انقدر دلمان برای عربده های نخراشیده با آن صدای دو رگه ی مسخره اش تنگ شده؟

چرا تنمان می خارد برای پرت شدن اشیاء به سمتمان؟

چرا هرچیزی که می خوریم به یاد کسی می افتیم که نصف سفره را در چشم بر هم زدنی می بلعید...


ما خلیم.

ما خیلی خیلی خلیم.. -_-

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۶)

  • نیمه سیب سقراطی
  • http://1ta414.blogfa.com/post/307
    پاسخ:
    :)))

    نمی دونم چجوریه... بودنشون یه مصیبته نبودنشون یه درد -_-
    جست و خیز  :)) 
    پاسخ:
    (:
  • مترسک ‌‌
  • این‌جاست که میگن بودنش صد تا مصیبته و نبودنش هزار تا :))
    پاسخ:
    واقن
    اردوی راهیان نور ؟؟الان ؟!
    ذوب میشن که بیچاره ها !
    البته من همیشه آرزوم بوده راهیان نور به جای فروردین و اردیبهشت ملتو تابستون بیارن جنوب :)))) که قشنگ بفهمن چی به چیه :/
    پاسخ:
    نمی دونم چرا الان بردن :-/
  • هولدن کالفیلد
  • :|
    :| :|
    :|
    :|
    :| :|
    بعله!
    پاسخ:
    چرا خب :-/
    داداشه انگار خیلی کاراش پسرونه‌س :))
    پاسخ:
    پسره چون خب 0_O
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">