8.او
- سلام
- سلام
- در خواست ملاقات داده بودی
- آره می خواستم ببینمت. یلدا چطوره؟ محموله رو چیکار کردی؟
- به نظر میاد داره حالش بهتر می شه. نگرانشون نباش من هواشونو دارم.
- دِ اگه نداشتی که خودم شیکمتو سفره می کردم
- حامد... من باید یه چیزی بگم.. این قضیه... مثل خوره داره منو می خوره.. نمی تونم این عذاب وجدانو....
- ببین بچه مف مفو، حتی فکرشم به سرت نزنه. من جرمم سنگینه. با اعتراف تو هم جرم من سنگین تر می شه, هم خودت میای ور دل من. بعد من می کشمت. قسم می خورم که می کشمت.
- می گی چی کار کنم؟
- هیچی. زیپ دهنتو بکش بتمرگ زندگی تو بکن.
- نمی تونم حامد.. نمی تونم .. عزیز منو با عزت و آبرو بزرگ کرده.. نمی تونم لقمه حروم ببرم سر سفره ش. من آدمش نیستم حامد
- لقمه ی حروم چیه این پول حق توه.. اینهمه توی اون مغازه جون کندی چی کف دستتو گرفت؟ بدشم, همون روزی که ازم خواستی کار رو تمیز انجام بدم، باید فکر اینجاشو می کردی. ما برنامه ریزی کرده بودیم. قرار بود همه با هم فرار کنیم.. لعنت به اون اصغر نمکدون بی پدر که اون روز بی هوا جلوی من سبز شد...
- خب من...
- ببین بچه, اگر یلدا رو می خوای, اگر می خوای خوشبختش کنی باید همون کارایی رو که من می گم انجام بدی مفهومه؟ بدشم, جنابالی که خیلی دلت می خواد بیوفتی گوشه ی هلفدونی، فکر عزیزت رو کردی؟ فکر یلدا رو کردی؟ تو نباشی کی نون شون رو می ده؟ کی داروهاشونو می گیره؟ یکم اون کله ی پر از گچتو به کار بنداز...
- وقت ملاقات تموم شد. من باید برم. خداحافظ.
- فکر کارای احمقانه رو از کله ت بیرون کن بچه.
تمام راه با خودش کلنجار رفت و به نتیجه ای نرسید.
یک آن به خودش آمد و دید جلوی در رستوران ایستاده. کمی مکث کرد و وارد شد.
رستوران شلوغ نبود, اما هیاهویی به پا بود که نگو و نپرس. انگار مهمانی جشن تولد یکی از خانواده ها بود.
از دور رئیس را دید که پشت صندوق نشسته و دارد یک سری کاغذ را بررسی و جفت و جور می کند.
چند قدم به سمتش برداشت, اما انگار قدم ها کش می آمدند و همچنان حس می کرد در جای قبلی ایستاده.
سعی کرد قدم های بزرگتری بردارد و بلاخره خودش را پشت میز رئیس دید.
رئیس همچنان سرش گرم برگه ها بود.
صدای ظرف شستن شهرام می آمد و خنده های نادر, و کلمات موهومی که بینشان رد و بدل می شد.
رئیس کم کم متوجه حضورش شد و قبل از اینکه سرش را بالا کند گفت " بله بفرمایید؟"
نمی دانست چه بگوید. لبهایش را به هم فشار داد اما نتوانست کلمه ای ادا کند.
رئیس سرش را بالا گرفت و نگاهشان در هم گره خورد
چند ثانیه در همان حال به هم خیره شدند و بعد او نفسش را حبس کرد و گفت "م...من...."
رئیس نگاهش را به پایین دوخت و گفت " می دونم" و بعد تاکید کرد: " همه چیزو."
پسرک آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را پایین انداخت.
- الان زندانه نه؟ خرج خانواده شو هم تو می دی. چقدر بهت گفتم با این پسره....... تو اینجا چیکار می کنی؟؟
- سلام آقا جون.
- علیک سلام. گفتم اینجا چیکار می کنی.
-براتون... براتون چیز... آش آوردم.
سیمین حتی فکرش را هم نمی کرد او دیگر جرات داشته باشد آنطرف ها آفتابی شود. چقدر دلش برای او تنگ شده بود.
دلش می خواست او سرش را بالا بگیرد و در حد چند ثانیه هم شده, نگاهش کند. اما نکرد. حتی به او سلام هم نکرد.
رئیس که داشت از نگاه های کنجکاوانه ی سیمین به پسرک عصبی می شد، قابلمه را از سیمین گرفت و گفت هر چه سریعتر برود.
بعد نگاهی به پسرک کرد که همچنان سر به زیر همانجای قبلی ایستاده بود.
به سمتش رفت و با دست چانه اش را گرفت.
-ببین پسرجون, من همین الان می تونم ازت شکایت کنم و بندازمت زندان. اما این کارو نمی کنم، فقط و فقط به خاطر اون مادر پیرت و اون دختر مریض که چشمشون به دست توه. اگر روز اول خودت با پای خودت اومده بودی ازم کمک خواسته بودی خودم بهت می دادم. بیشتر هم می دادم. نمی دونم چرا اینکارو با من کردی..
- من... آقا من اون پول رو برنداشتم.... قبلا هم بهتون گفته بودم... دزدی صندوق کار من نبوده.
چشمان رئیس از تعجب گرد شد: " پس چی؟؟؟ اومدی اینجا چی بگی؟؟"
- س...سیمین خانم.... سرویس طلای سیمین خانم...
رئیس احساس کرد تمام سالن دارد دور سرش می چرخد.
به سمت صندلی اش رفت و نشست, دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و فشار داد: " برو.... برو..... فقط برو و دیگه هیچوقت این طرفها پیدات نشه....."
اینقدر اوپن فینیش که روان من به هم میریزه :|