-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

1.رئیس

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ب.ظ

قاشق قاشق چنگال

قاشق چنگال قاشق..

قاشق لیوان لیوان...


چقدر از این صداها بدش می آمد.

با اینکه می توانست ساعت ها بنشیند و این بازی را ادامه دهد،

و گهگاهی که سرش خلوت بود سری به آشپزخانه بزند و ببیند حدسهایش درست از آب درآمده یا نه.


پسری که مشغول شستن ظرفها بود ریز نقش بود و با دقت, اما سرعت بالایی نداشت و کم پیش می آمد بتواند با کارش او را راضی کند.

او می خواست که در عرض نیم ساعت  کل ظرفهای کثیف روی کانتر سمت راست  به ظرفهای تمیز کانتر سمت چپ بپیوندند و کسی را می خواست که مثل فرفره این کار را انجام دهد. چه اهمیتی دارد که ظرفها با دقت شسته شوند یا نه.

یاد پسرک قبلی افتاد که مثل آب خوردن این کار را انجام می داد, حتی وقت هم اضافه می آورد و می توانست کمی در پشت بام بچرخد و سیگاری آتش بزند.

بعد کم کم ارتقای رتبه پیدا کرد و دستیار آشپز شد و بعد از جلب مقدار زیادی اعتماد از جانب همه, صندلی پشت دخل را تصرف کرد. 

اما خب... بعد از مدتی همه چیز به همین خوبی پیش نرفت..

و هیچوقت کسی نفهمید که کم شدن پولهای دخل, کار پسرک بوده یا آنطور که خودش ادعا می کرد, کسی از غیبت چند دقیقه ای او استفاده می کرده تا پیش رئیس خرابش کند.

بهرحال, گناهکار یا بی گناه, پسرک اخراج می شود و رئیس ترجیح می دهد دیگر ریسک نکند،

 و خودش شخصا پشت دخل می نشیند.

اما همچنان بعد از ماهها,  صدای شستن ظرف ها او را به یاد پسرک می اندازد...


و همچنین, بوی شربت سرفه. و صدای ساز دهنی,  و صدای مرتب کردن فاکتور ها و پول ها صدای شمرده شدنشان توسط پسرک, و خیلی چیزهای دیگر.

اما از همه بیشتر, صدای شستن ظرفها.

می توانست ندید بگوید که پسرک همیشه قاشق و چنگال ها را یکی درمیان می شست و آب می کشید.

آن هم بعد از شستن بشقاب ها و... چرا پسرک این کار را با او کرد؟ هر روز صدبار این فکر در سرش می چرخید..

مگر کم به او محبت کرده بود.. کم برای او... آخ این مشتریهای جدید چقدر شلوغند.

کل سالن را گذاشته اند روی سرشان.. کاش یک غذای تپلی سفارش بدهند که حداقل... بله بفرمایید؟


رئیس سرش را بالا گرفته اما همچنان چشمش به برگه هاست.

 نگاهش را هم که بالا می گیرد, صاف گره میخورد در نگاه پسرک...



ادامه دارد...





این داستان سروکله اش از میان روزنوشتها پیدا شده و در شُرف محو شدن بود,
گفتم قبل از اینکه این اتفاق بیوفتد به یک جای مطمئن که شبیه بلاگفا نباشد منتقل شود تا بعد.

از این به بعد پست هایی که در عنوانشان شماره ی ترتیبی دارند مربوط به این داستان می شوند, و معمولا هرشماره مربوط به یک شخصیت خاص از داستان "بگذار همه‌چیز را دوبار به یاد بیاوریم" می شود.

نظرات (۱۲)

  • فاطیما کیان
  • داستانت یه گنگی خاصی برام داشت ,یه حسی که دوست داره بپرسه دزد بود ؟ نبود ؟ رئیس دلش تنگ شده بود ؟ یا حتی شک کرده بود که شاید دزد نبوده و ...انتهای داستان هم جالب بود :)
    پاسخ:
    قسمتای بعدشو می ذارم :)

  • آواز در باد
  • تعلیق و ابهام رو خوب بوجود میاری، آدم یه عالمه سوال تو ذهنش بوجود میاد، مث همینایی که تو کامنت فاطیما هست. 
    پاسخ:
    ها هاا آخر داستان می فهمید قضیه رو ;)
  • فاطیما کیان
  • منتظریم پس ^_^
    پاسخ:

    چشم ^_^

    زود میذارم

    رُک میگم: عـــالی بود! همیشه دلم می‌خواست همچین داستانی بنویسم و سر داستان آخرم (http://1matarsak.com/post/151) خیلی تلاش کردم این فضای مبهم و رازآلود رو شکل بدم اما خب باز نتونستم اونی که می‌خوام رو در بیارم اما تو الان تمام استانداردایی که دوسشون دارم رو داشتی، قلمت طلا؛ منتظر بقیه‌شم
    پاسخ:
    ممنون یه عالمه *_*
  • هولدن کالفیلد
  • رُمان نوشتن، یه قانونی داره به نام "پنج صفحه". یعنی اگه توی پنج صفحه خواننده رو نگه نداری، رمان رو نمیخونه!
    توی داستان کوتاه مثلا میشه نیم صفحه رو ملاک کرد، موفق بودی!
    "ارتقا" درسته!
    پاسخ:
    ممنون :)

    رمان! اگر همین چندتا اپیزود هم بتونه با موفقیت نسبی جلو بره کلامو میندازم هوا :-/
  • آواز در باد
  • داداش منم داستان کوتاه می نوشت. :)) 
    پاسخ:
    من داستان کوتاه خیلی دوست دارم.
    منظورم از داستان کوتاه هم داستانیه که یه صفحه ای بشه جمعش کرد, چیزی که توانایی من درش چند درصد ناچیزه :| :|
  • آواز در باد
  • آره معمولا همون یک صفحه بود و گاهی دو سه صفحه میشد. همیشه هم من تایپ میکردم براش. :))) 
    پاسخ:
    به این می گن سو استفاده از افراد خانواده.
    من جای شما بودم به عنوان مزد میرفتم اونارو به اسم خودم چاپ می کردم که حساب کار دستش بیاد :))
  • آواز در باد
  • من خودم دوره نوجوانی میخواستم رمان علمی تخیلی بنویسم. فصل اول رو شروع کردم ولی نشد که ادامه بدم. میدونی شاید خیلی ها بخوان نویسنده بشن، ولی نویسندگی کار هر کسی نیس. چون باید با یه روند منظم پیش بری. یا اینکه مثلا سه چهار روز پشت سر هم بنویسی و یهو یه فصل رو تموم کنی. 
    و خب دیگه شور و شوق نویسندگی ندارم الان. به اندازه کافی تو وبلاگم جفنگیات می‌نویسم. :)))))
    پاسخ:
    اونو که همه می خواستن بنویسن :)))
    من هنوز جفنگیات راهنمایی و دبیرستانمو که راجب زنده شدن مومیایی آ و چه میدونم اینچیزا نوشته بودم دارم و گاهی می خونم کلی می خندم :))

    فک کنم شما بخوای داستان بنویسی یه 4000 صفه ای بشه :-/
    بقیه اش کوش اینقدر بددم میاد از این ادامه دارا ک نگو:/واسه همینه سریال هیچوقت نمیبینم:/
    پاسخ:
    بذار تایپ کنم خب -_-
    99 درصد کافرماها بی احساسا ترن به این چیزا دغدغه پیدا کنن ... ولی خوب بود ...
    حداقل ریتم داشت داستان  و گنگ نبود با این حجم کم
    پاسخ:
    وقتی پای گم شدن پولشون میاد وسط دغدغه پیدا می کنن :)))

    بقیه ش مونده حالا :)
    سلام، ... داستان زیبایی هست، خوندنش رو دوست داشتم، تو این زمینه به صورت آکادمیک دستی بر آتش ندارم ولی خوب با این حال باید بگم توصیف صحنه خیلی خوب انجام شده بود، :)مرسی 
    پاسخ:
    ممنونم :)
    عالی بود آنا... 
    مچکرم ازت! 
    دارم آروم آروم می خونمت و بسیار هم لذت می برم :)
    پاسخ:
    ممنونم مگی عزیز دل 3> 3>
    لطف داری 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">