1.رئیس
قاشق قاشق چنگال
قاشق چنگال قاشق..
قاشق لیوان لیوان...
چقدر از این صداها بدش می آمد.
با اینکه می توانست ساعت ها بنشیند و این بازی را ادامه دهد،
و گهگاهی که سرش خلوت بود سری به آشپزخانه بزند و ببیند حدسهایش درست از آب درآمده یا نه.
پسری که مشغول شستن ظرفها بود ریز نقش بود و با دقت, اما سرعت بالایی نداشت و کم پیش می آمد بتواند با کارش او را راضی کند.
او می خواست که در عرض نیم ساعت کل ظرفهای کثیف روی کانتر سمت راست به ظرفهای تمیز کانتر سمت چپ بپیوندند و کسی را می خواست که مثل فرفره این کار را انجام دهد. چه اهمیتی دارد که ظرفها با دقت شسته شوند یا نه.
یاد پسرک قبلی افتاد که مثل آب خوردن این کار را انجام می داد, حتی وقت هم اضافه می آورد و می توانست کمی در پشت بام بچرخد و سیگاری آتش بزند.
بعد کم کم ارتقای رتبه پیدا کرد و دستیار آشپز شد و بعد از جلب مقدار زیادی اعتماد از جانب همه, صندلی پشت دخل را تصرف کرد.
اما خب... بعد از مدتی همه چیز به همین خوبی پیش نرفت..
و هیچوقت کسی نفهمید که کم شدن پولهای دخل, کار پسرک بوده یا آنطور که خودش ادعا می کرد, کسی از غیبت چند دقیقه ای او استفاده می کرده تا پیش رئیس خرابش کند.
بهرحال, گناهکار یا بی گناه, پسرک اخراج می شود و رئیس ترجیح می دهد دیگر ریسک نکند،
و خودش شخصا پشت دخل می نشیند.
اما همچنان بعد از ماهها, صدای شستن ظرف ها او را به یاد پسرک می اندازد...
و همچنین, بوی شربت سرفه. و صدای ساز دهنی, و صدای مرتب کردن فاکتور ها و پول ها صدای شمرده شدنشان توسط پسرک, و خیلی چیزهای دیگر.
اما از همه بیشتر, صدای شستن ظرفها.
می توانست ندید بگوید که پسرک همیشه قاشق و چنگال ها را یکی درمیان می شست و آب می کشید.
آن هم بعد از شستن بشقاب ها و... چرا پسرک این کار را با او کرد؟ هر روز صدبار این فکر در سرش می چرخید..
مگر کم به او محبت کرده بود.. کم برای او... آخ این مشتریهای جدید چقدر شلوغند.
کل سالن را گذاشته اند روی سرشان.. کاش یک غذای تپلی سفارش بدهند که حداقل... بله بفرمایید؟
رئیس سرش را بالا گرفته اما همچنان چشمش به برگه هاست.
نگاهش را هم که بالا می گیرد, صاف گره میخورد در نگاه پسرک...
ادامه دارد...
این داستان سروکله اش از میان روزنوشتها پیدا شده و در شُرف محو شدن بود,