5. سارا
امروز هم طبق روال هر روز, اولین نفر من پشت در داروخانه بودم،
و باز هم چند دقیقه طول کشید تا خانم دکتر بیاید و در را باز کند.
با خودم فکر کردم کاش آنقدر اعتمادش را جلب کرده بودم که می توانستم یک کلید یدک از او بگیرم که هر روز مجبور نباشم توی سرما پشت در این پا و آن پا کنم,
یا که امیر می توانست چند دقیقه دیرتر من را برساند اما خب خودش هم دیر می رسید و برایش بد می شد.
و هیچکدام واقعا به دردسرش نمی ارزید.
پس ترجیح دادم کمی تحملم را بالا ببرم و منتظر بمانم.
خانم دکتر مشغول باز کردن در بود که باز پیرمرد پیدایش شد...
تقریبا هر روز صبح, نسخه ای مربوط به 10 سال پیش را می آورد و برای زنش دارو می خواست. نسخه از شدت قدیمی بودن زرد شده بود و جوهر نوشته هایش پخش شده بودند.
همکارها می گفتند فراموشی دارد.
می گفتند 10 سال پیش خودش و زنش در جاده ی شمال با یک تریلی تصادف کردند, زنش درجا کشته شده و خودش هم ضربه مغزی و کما.. و بعد فراموشی. از آن روز به بعد هر روز صبح نسخه به دست برای گرفتن داروهای زنش که قبل از مسافرت کمی کسالت داشته به تمام داروخانه های محل می رود و داروهایش را می خواهد. آنهایی که می شناسندش, یک طوری حواسش را پرت می کنند و دست به سرش می کنند, آنهایی هم که جدید ترند, بعد از کمی سروکله زدن با نسخه, عجز خود را در خواندن کلمات نوشته شده اعلام می کنند و باز هم پیرمرد دست خالی می ماند.
از مشتری های دیگرمان بگویم,
مردی با موهای کم پشت که تقریبا هر روز سوال می کند که آیا محصول جدیدی برای افزایش حجم و رشد مو آورده ایم, و پسری که گاهی برای گرفتن شربت سرفه پیدایش می شود.
روز اولی که آمده بود, گفتم باید نسخه داشته باشد. دست و پایش را گم کرد و گفت نسخه ندارد اما نیاز خیلی فوری به دارو دارد, و اگر برایم مقدور است سختگیری نکنم .
من هم دلم سوخت و با اجازه از خانم دکتر, شربت را به او دادم.
از آن روز به بعد هر چند روز یکبار برای بردن شربت و چند بسته قرص پیدایش می شود.
فکر نمی کنم برای استفاده ی خودش بخواهد, چون به نظر سالم می آید. شاید برای مادر یا پدرش, یا...
نمی دانم چرا اصلا راجب این چیزها فکر می کنم و چرا راجبشان کنجکاوم. او هم مثل باقی مشتری ها.
اما آخر, شخصیتش طوری است که توجه آدم را جلب می کند. یک دستپاچگی و شرم خاصی دارد موقع گفتن درخواستش.
همچنان گاهی سر به سرش می گذارم و نسخه می خواهم, می خندد و می گویدتوی نسخه ام آمپول هم نوشته, من از آمپول می ترسم.
در داروخانه ی ما همه دوستش دارند.
امیر هم که بعد از ظهرها بعد از تعطیلی شرکت می آید و پشت صندوق می نشیند، چند باری که او را دیده و از او خوشش آمده.
چندبار هم که سر شام از او حرف زده ام گفته این پسر هرکه هست آینده ی درخشانی دارد.
البته با یک ایهام خاصی این حرف را زد که شوخی و جدی اش را متوجه نشدم. اما هرچه بود من هم با او موافق بودم.
پنجره را که باز می کنم, باد سوزداری به صورتم می خورد.
به صبح فردا فکر می کنم که باید در همین هوای سوزناک منتظر بمانم, و به خرید یک پالتوی جدید با پولهایی که این چندوقت برای خرید لباس گرم برای خودم و امیر کنار گذاشته ام.
چقدر دلم می خواهد در این روزهای سخت و پرکار, سورپرایز و خوشحالش کنم...
البته کماکان همون کشش رو داره!
ضمنا اگر فراموشی نتیجه تصادف بوده، نمیشه آلزایمر، میشه یادزدودگی که اسم عمومیش همون فراموشیه! اگر هم نه که هیچی!
خوبه خوبه! راضیم تا اینجا ازت!