2.شهرام (1)
آن روز خیلی دقیق در خاطرم است.
همان بعد از ظهری که با آن پسربچه سر توپ پلاستیکی دو لایه ای دعوایم شد که هردویمان ادعا می کردیم مال ماست.
و بعد پسر غول تشن ای که هیکلش دوبرابر ما بود آمد و توپ را گرفت و جفتمان را هم کتک زد.
چند دقیقه ای خونین و مالین کف آسفالت افتاده بودیم.
بعد او سعی کرد بلند شود و در حالی که درد در چهره اش دیده میشد, خودش را تکاند. خواست که برود اما رویش را به سمت من کرد و با تردید دستش را دراز کرد.
می خواستم بزنم روی دستش اما نمی دانم چرا نا خداگاه لبخند زدم و دستش را گرفتم و بلند شدم.
خودمان و همدیگر را تکاندیم و با اینکه تمام وجودمان درد می کرد اما مسخره بازی مان گرفت و شروع کردیم توی سروکله ی هم زدن.
اسمم را پرسید و اسمش را پرسیدم, و اینکه خانه شان کجاست.
و بعد اعتراف کردم که آن توپ مال من نبوده, اما چون مادرم دیگر برای خرید توپ پول نمی دهد, می خواستم با پا فشاری آن را صاحب بشوم.
او گفت بعضی از روزها که مشق کم دارد به مکانیکی عمویش می رود و شاگردی می کند, آخر هر روز هم عمو چیزی کف دستش می گذارد و آن توپ هم با پولهای قلک خودش خریده بود.
و گفت اگر این هفته بتواند زودتر تکالیفش را انجام بدهد میتواند هر روز مغازه بایستد و آخر هفته می توانیم با هم برویم و یک توپ جدید بخریم. اما من هم باید یک جوری دنگ خودم را جور کنم.
طی آن چند روز, چند بار به سرم زد برای جور کردن دنگم, به کیفهای پول اعضای خانواده دستبرد بزنم یا قلک خواهر بزرگم را بشکنم, اما نتوانستم.
در آخر, بین خرت و پرت های انباری یک ساز دهنی پیدا کردم که از دوران جوانی دایی ام اینجا مانده بود, و با خودم فکر کردم شاید بتوانیم این را بفروشیم و پول دنگ م جور شود.
فردای همان روز ساز دهنی را بردم و داستان را برایش گفتم.
چشمانش برقی زد و گفت "دنگت پای من, میشه این ساز دهنی رو بردارم برای خودم؟"