-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

3.سیمین

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۲۸ ب.ظ

نزدیک ظهر بود و آفتاب کله ی آدم را می سوزاند.

بچه را از توی حیاط برداشتم تا گرمازده و خون دماغ نشود، و خودم هم به آَشپزخانه رفتم تا سری به غذا بزنم.

در قابلمه را برداشتم, و نخود لوبیاهای جوشیده را هم زدم. چندتایشان پوست انداخته بودند و پوسته ها آمده بودند روی آب.

از همان بچگی از این پوسته ها خوشم می آمد.

فکر می کردم اینها روح لوبیاها هستند که جدا می شوند و برای خودشان در آب می رقصند.

و می توانستم ساعت ها یک گوشه بنشینم و در موردشان خیال بافی کنم یا برای عروسک هایم قصه هایی بگویم از روح  لوبیا چیتی که شب ها برای انتقام به سراغ آشپز ش می رود.

نگاهی به بچه کردم که داشت دمپایی های خاکی اش را به توری در می کوبید،

و یاد هفته ی پیش افتادم که بچه, باز توری را پاره کرده بود،و  من باید در مقابل چشمان ازرق شامی "رحیم خان" پاسخگو می بودم.

آخ رحیم خان..

لعنت به آن کسی که آتش تو را به جان زندگی من انداخت... 

همانکسی که اسم تو را انداخت بر سر زبان مادرم که صبح تا شب در گوش من بگوید" کل فامیل که هیچ, از این سر شهر تا اون سر شهر هم, همه رحیم خانو می شناسن..* 

و بعد من را راضی کند که با او بر سر سفره ی عقد بنشینم تا...


مادر خسته شده بود.

می گفت اگر او برای خواستگاری پا پیش نگذارد همین روزها شوهرم می دهد.

دوستش دارم؟ سر براه است؟ معتمد آقام است؟ باشد! به درک!

پول و پله که ندارد, سربازی هم حتما نرفته، و علاوه بر اینها، خیلی تو خودش است. ما جز اینکه آقاش چندین سال است به رحمت خدا رفته و با مادرش زندگی می کند, چیز دیگری از او نمی دانیم. 

یک چیزهایی هم هست, همسایه ها گفته اند که هر وقت حامد لات محل زندان می افتد, او هر روز و گاهی یک روز درمیان, در خانه شان آفتابی می شود،

گاهی اوقات هم می رود داخل و از حیاط خانه صدای ساز دهنی می آید.

 احتمالا سروسری با یلدا, خواهر حامد دارد. 

از تمام اینها گذشته, حتی یک بار هم جلوی آقات اسمی از تو نبرده, از کجا معلوم که...


حرفهایش را از بر بودم.

البته حق هم داشت. 

 حتی مادر هم فهمیده بود که او با چشم خواهری به من نگاه می کند. 

و جدای از این, خیلی هم راغب نبود که من زن گارگر رستوران آقام بشوم. برایش افت داشت و نمی توانست جلوی زنهای همسایه, سرش را بالا بگیرد و پز املاک و دارایی های داماد جدیدش را بدهد.

این شد که وقتی رحیم خان و مادرش که از اقوام دور محسوب می شدند و وضع مالی شان در کل فامیل زبانزد بود بعد از چهلم همسرش برای خواستگاری پا پیش گذاشتند,

مادر تمام تلاشش را کرد که من را به قول خودش بپزد و بله را بگیرد.

 

آن روز ها، "او" اصلا در شرایط خوبی نبود.

تهمت بزرگی به او زده شده بود و آقام شبانه روز داشت با خودش کلنجار می رفت که اخراجش کند. اما مگر می توانست؟

گاهی نیمه های شب بیدار می شدم و می دیدم دارد عصبی وار در اتاق پذیرایی راه می رود و می گوید، نه کار او نیست... او نمی توانسته...

اما تمام مدارک علیه او بود. حتی من هم کم کم داشت باورم می شد.

و می دانستم اگر او نتواند بی گناهی خودش را اثبات کند و آنجا بماند, باقی کارگرها اعتراض می کنند ,و برای آقام بد می شود.

خیلی خیلی بد.


دلم برای هر دوشان می سوخت.

برای  هرسه مان.

اگر او اخراج می شد من هم باید فکرش را برای همیشه از سرم بیرون می کردم، و همینطور هم شد.


یک ماه و اندی پیش, من با اکراه بله را به رحیم خان گفتم و شدم عروس این خانه.

شدم مادر این بچه ی بی مادر طفل معصوم.

روزهای اول فکر نمی کردم بتوانم تحملش کنم, اما کم کم مهرش به دلم نشست.. 

برای من همین کافیست که می توانم این بچه را به اسم عشق دیرین خودم صدا بزنم .


اما پدرش... پدر بی رحمش را چطور یک عمر تحمل کنم.

وای... نمی دانم چطور گم شدن سرویس طلای سرعقدم را به او بگویم.. خون به پا می کند..

نظرات (۱۰)

  • هولدن کالفیلد
  • ابن پخته ترینش بود! پخته ترین قسمتش!
    میدونی؟ دارم مینی سریال مورتال کامبت رو میبینم! قسمت سوم از فصل اول در مورد جانی کیج هست، و اینقدر قطعات رو خوب توی ده دقیقه کنار هم چیده که باورت میشه "چرا هر اتفاقی داره میفته"؛ این نوشته تو هم خیلی واجد این شرایطه!
    کلیت ایده ات من رو یاد فیلم "چه کسی امیر را کشت" میندازه، کاراکتر ها مینشستن روبروی دوربین در مورد یه نفری که براش یه اتفاقی افتاده بود حرف میزدن تا قطعات پازل کامل بشه!
    روی انتشارش در مجلات فکر کن!
    پاسخ:
    آخه از اینجا تازه داستان شروع می شه.
    قبلش یه سری معارفه ی کلی بود با شخصیتایی که شاید خودشون خیلی مهم نباشن, اما باعث اتفاقاتی می شن که اون اتفاقه مهمه.

    +عه من این فیلمو خیلی وقته می خوام ببینم هی نمی شه.
    اگه ازین مدلاس که دوس دارم :دی
    هر دوتا فیلم منظورم بود :))


    این داستان هم خیلی قشنگ بود، این داستانهای جدا، قراره در آخر به هم پیوند بخورن؟ 
    اینجوری خیلی جذاب میشه :)
    پاسخ:
    جدا نیستن, 
    این یه داستانه, هر شخصیتی از زبون خودش یه قسمتی از داستان رو تعریف می کنه
    آهان... آخه من پیوسته نخوندم، از اولی پریدم چهارمی برای همین متوجه نشدم 
    پاسخ:
    داستان شهرام و سارا رو می تونید بعد از سیمین هم بخونید.
    الان که فکرشو می کنم کاش اصلا همونجوری کذاشته بودمش
  • نفس نقره ای
  • چه قشنگ و جذب کننده بودن اینا ^_^ ایول
    پاسخ:
    ممنون :)
  • اوهام بانو
  • سلام . من از وبلاگ هولدن اومدم اینجا . 
    شخصیت پردازی عالیه . حتما دنبال حواهم کرد .
    پاسخ:
    خوش اومدی :)

    ممنون ^_0
    بانو جان فقط یه سوال؟ مگه ننوشتی یک و ماه اندی پیش شدم عروس رحیم خان؟ بعد چجوری یک ماهه مادر شده؟
    من داستان رو متوجه نشدم خوب یا که اشتباه نوشتی؟
    قبل از وبلاگ هولدن کالفیلد مدتی بود خاموش میخوندمت امروز دیدم لینک دادن گفتم روشن بشم.
    پاسخ:
    این بچه از زن قبلی رحیم خان بوده که فوت کرده, 
    "بچه ی بی مادر" اشاره به همین بود :)


    +اتفاقن منم خاموش شما رو می خونم چندوقته :)) 

    فوق العاده بود
    ب نظر منم اگه قسمت اول میذاشتی بهتر بود،با این وجود بازم کاملا مسخصه روند داستان و شخصیت هاش
    پاسخ:
    ممنون :)
    خیلی فرقی نمی کنه..
    خیلى خوب بود.
    بافت داستانش هم عالى. یه جا یه ابهام کوچیک داشتم که برگشتم و دوباره خوندم، اما ظاهراً این قسمت چندم یه داستانه... درسته.
    یه جاى رسمى تر منتشر بکن. واقعاً فیدبک هاى خوبى میگیرى
    پاسخ:
    خیلی ممنونم ^_^
    اگر سوالی براتون پیش اومده بپرسید, من واسه اینکه زیاد (تر!) نشه و حوصله سر بر ،یه سری جاهاشو حذف کردم و شاید سوال پیش بیاد..

    مرسی که وقت گذاشتید :)
    آنا دلم یه تعطیلی ِ سه هفته ای میخواد یه یه هفته شو فقط وبلاگ تو رو با دقت بخونم و چست بزارم 
    و عکس بگیرم
    یه هفته بخوابم یه هفته م برم تفریح !!!
    اخ اخ دارم میمیرم برای خوندن های بادقتت !! تامل ها فکر کردن ها استاپ رو جمله ها  و جرقه تو ذهن و متولد شدن یه پست !
    پاسخ:
    یه هفففففته وبلاگ من ؟ :))))

    منم وخ نمی کنم پست بنویسم اینروزا دلم تنگ شده  :(
    این پستای داستان رو هم قبلا همه رو با هم نوشتم انتشار در آینده زدم خودشون واسه خودشون پابلیش می شن :))
    :)عاغااااااااا بی بغلمممم 
    پاسخ:
    بی ه   >^_^<
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">