3.سیمین
نزدیک ظهر بود و آفتاب کله ی آدم را می سوزاند.
بچه را از توی حیاط برداشتم تا گرمازده و خون دماغ نشود، و خودم هم به آَشپزخانه رفتم تا سری به غذا بزنم.
در قابلمه را برداشتم, و نخود لوبیاهای جوشیده را هم زدم. چندتایشان پوست انداخته بودند و پوسته ها آمده بودند روی آب.
از همان بچگی از این پوسته ها خوشم می آمد.
فکر می کردم اینها روح لوبیاها هستند که جدا می شوند و برای خودشان در آب می رقصند.
و می توانستم ساعت ها یک گوشه بنشینم و در موردشان خیال بافی کنم یا برای عروسک هایم قصه هایی بگویم از روح لوبیا چیتی که شب ها برای انتقام به سراغ آشپز ش می رود.
نگاهی به بچه کردم که داشت دمپایی های خاکی اش را به توری در می کوبید،
و یاد هفته ی پیش افتادم که بچه, باز توری را پاره کرده بود،و من باید در مقابل چشمان ازرق شامی "رحیم خان" پاسخگو می بودم.
آخ رحیم خان..
لعنت به آن کسی که آتش تو را به جان زندگی من انداخت...
همانکسی که اسم تو را انداخت بر سر زبان مادرم که صبح تا شب در گوش من بگوید" کل فامیل که هیچ, از این سر شهر تا اون سر شهر هم, همه رحیم خانو می شناسن..*
و بعد من را راضی کند که با او بر سر سفره ی عقد بنشینم تا...
مادر خسته شده بود.
می گفت اگر او برای خواستگاری پا پیش نگذارد همین روزها شوهرم می دهد.
دوستش دارم؟ سر براه است؟ معتمد آقام است؟ باشد! به درک!
پول و پله که ندارد, سربازی هم حتما نرفته، و علاوه بر اینها، خیلی تو خودش است. ما جز اینکه آقاش چندین سال است به رحمت خدا رفته و با مادرش زندگی می کند, چیز دیگری از او نمی دانیم.
یک چیزهایی هم هست, همسایه ها گفته اند که هر وقت حامد لات محل زندان می افتد, او هر روز و گاهی یک روز درمیان, در خانه شان آفتابی می شود،
گاهی اوقات هم می رود داخل و از حیاط خانه صدای ساز دهنی می آید.
احتمالا سروسری با یلدا, خواهر حامد دارد.
از تمام اینها گذشته, حتی یک بار هم جلوی آقات اسمی از تو نبرده, از کجا معلوم که...
حرفهایش را از بر بودم.
البته حق هم داشت.
حتی مادر هم فهمیده بود که او با چشم خواهری به من نگاه می کند.
و جدای از این, خیلی هم راغب نبود که من زن گارگر رستوران آقام بشوم. برایش افت داشت و نمی توانست جلوی زنهای همسایه, سرش را بالا بگیرد و پز املاک و دارایی های داماد جدیدش را بدهد.
این شد که وقتی رحیم خان و مادرش که از اقوام دور محسوب می شدند و وضع مالی شان در کل فامیل زبانزد بود بعد از چهلم همسرش برای خواستگاری پا پیش گذاشتند,
مادر تمام تلاشش را کرد که من را به قول خودش بپزد و بله را بگیرد.
آن روز ها، "او" اصلا در شرایط خوبی نبود.
تهمت بزرگی به او زده شده بود و آقام شبانه روز داشت با خودش کلنجار می رفت که اخراجش کند. اما مگر می توانست؟
گاهی نیمه های شب بیدار می شدم و می دیدم دارد عصبی وار در اتاق پذیرایی راه می رود و می گوید، نه کار او نیست... او نمی توانسته...
اما تمام مدارک علیه او بود. حتی من هم کم کم داشت باورم می شد.
و می دانستم اگر او نتواند بی گناهی خودش را اثبات کند و آنجا بماند, باقی کارگرها اعتراض می کنند ,و برای آقام بد می شود.
خیلی خیلی بد.
دلم برای هر دوشان می سوخت.
برای هرسه مان.
اگر او اخراج می شد من هم باید فکرش را برای همیشه از سرم بیرون می کردم، و همینطور هم شد.
یک ماه و اندی پیش, من با اکراه بله را به رحیم خان گفتم و شدم عروس این خانه.
شدم مادر این بچه ی بی مادر طفل معصوم.
روزهای اول فکر نمی کردم بتوانم تحملش کنم, اما کم کم مهرش به دلم نشست..
برای من همین کافیست که می توانم این بچه را به اسم عشق دیرین خودم صدا بزنم .
اما پدرش... پدر بی رحمش را چطور یک عمر تحمل کنم.
وای... نمی دانم چطور گم شدن سرویس طلای سرعقدم را به او بگویم.. خون به پا می کند..
میدونی؟ دارم مینی سریال مورتال کامبت رو میبینم! قسمت سوم از فصل اول در مورد جانی کیج هست، و اینقدر قطعات رو خوب توی ده دقیقه کنار هم چیده که باورت میشه "چرا هر اتفاقی داره میفته"؛ این نوشته تو هم خیلی واجد این شرایطه!
کلیت ایده ات من رو یاد فیلم "چه کسی امیر را کشت" میندازه، کاراکتر ها مینشستن روبروی دوربین در مورد یه نفری که براش یه اتفاقی افتاده بود حرف میزدن تا قطعات پازل کامل بشه!
روی انتشارش در مجلات فکر کن!