آدم ها چکار می کنند، وقتی دلتنگی دانشان درد می کند...
زل زده ام به کاسه ی آب خالی و قرآن روی میز,
که چند روز است از همانجا نگاهم می کنند و مدام چیزهایی را به من یاد آوری می کنند.
اینکه چند روز است خانم خانه شده ام.
چند روز است آشپزخانه و گاز از دست من امنیت ندارند بسکه چیزهای مختلف درشان امتحان کردم و آنها یا حتی خودم را ترکانده ام و البته با تمام اینها خیلی دارد خوش می گذرد.
گرچه کارهای دوست نداشتنی ای هم هستند مثل لباس شستن و اتو کردن.
شستن ظرفها که از وظایف سابقم بوده اما نمی دانم چرا الان انقدر سخت به نظر می رسد. شاید بخاطر اینکه ظروف ترکیده شده سخت تر تمیز می شوند :))
بهرحال.
اینها همه بخش دیسترکشن قضیه است.
سختی واقعی وقتی است که ساعت 10 صبح صدای خندیدن پای تلفن کسی را می شنوی که نیست.
ساعت 12 ظهر صدای کوبیدن قاشق به قابلمه توسط کسی را می شنوی که نیست.
بعد از ظهر ها تلفیق صدای چرخ خیاطی با موزیک های رادیو آوا یا زمزمه هایی را می شنوی و خیلی چیزهای دیگر که نیستند و قرار است تا یک ماه نباشند و تو ناراحت نیستی از نبودنشان.
چون او الان جای خیلی بهتری است و دارد کیف می کند و تو هم از کیف کردنش و از اینکه بلاخره به آرزویش رسیده خوشحالی.
اما این دلتنگی...
با این دلتنگی لعنتی چه کنم....
*ساعت 10 شب/ موقع خداحافظی در میان شلوغی جمعیت با صورت های خیس اشک:
- مامان جونم؟
- جان دلم؟
- اونجا که رفتی, یه کاری برای من می کنی؟
- چیکار عزیزم؟
- می شه با اون خانومه که پسرش بی ام و داره دوست شی؟ :))
- :| :| :| برو ببینم دختره ی بی حیا :| تازه محض اطلاع جنابالی اون آقاهه زن داره :))
- شکست عشقی :(((
- :))
- جدی, مامان جونم. کنار خونه ی خدا, ازش برام بخواه که تو زندگیم درست ترین راها رو انتخاب کنم و از اشتباهاتم درس بگیرم... که آدم بودن یادم نره هیچوقت... که دوست داشته باشم خودمو چون خودم برای خودم امانتم و باید مراقبش باشم... برام بخواه که خوب باشم, خب؟
- چشم :) مراقب امانتی های منم باش ;)
- یا خدااا :((((
- ۹۴/۰۶/۲۱