سکوتی می کنم که صدایش تا ابد، ذهنت را بلرزاند..
قابلمه ی بزرگ پاپ کورن روی پایم هر دقیقه خالی تر از قبل می شود,
و من دارم به آن روزی فکر می کنم که در صف شلوغ, او را دیدم...
صف هر لحظه شلوغتر میشد و او که خودش را در خطر می دید,
بعد از پیدا کردن سوراخی, بالهایش را جمع کرد و در آن خزید و بعد در سیاهی محو شد.
نگاهم را از شکاف گرفتم و به آن دو نگاه کردم.
مثل همیشه آرام.
هردو شان سی و خورده ای ساله به نظر می آمدند با کمی موی سفید روی شقیقه,
و انگار که رفیق باشند, اما هیچوقت, تحت هیچ شرایطی ندیدم که با هم حرف بزنند.
حتی کار کردنشان هم بی صداست.
رفت و آمدشان, کلیک ها, تایپ, و کلا تمام حرکاتشان در نهایت سکوت انجام می شود و روی کانتر, کاغذی چسبانده اند به این مضمون که داخل مغازه با موبایل حرف نزنید.
خودشان هم فقط در مواقع لزوم, با صدای خیلی خیلی آرام با مشتری ها حرف می زنند و تقریبا تنها صدای قالب در مغازه, صدای دستگاه های پلات و پرینت و کپی و اینهاست.
همانطور که گفتم سکوت عجیبی در آن مکان حکمفرماست که نه آزار دهنده است و نه خوشایند.
یک طور خاصی است که نمی شود توصیفش کرد, اما آدم را وادار به پیروی می کند.
از کنار آقای تقریبا مسنی که مشغول پو بازی کردن بود رد شدم و چیزی را که می خواستم به آقای پشت پیشخوان را گفتم,
و او, انگار که روی ابرها حرکت کند, از جا بلند شد و آرام به سمت قفسه رفت و آن را برایم آورد و روی میز گذاشت.
بعد با همان حالت روح وار, دوباره سر جایش نشست.
گاهی اوقات اینهمه آرامش من را می ترساند.
اما, نمی دانم چرا دوست دارم همیشه از آنجا خرید کنم.
حتی نیازهای های کوچکی مثل روان نویس یا پاککن که لوازم تحریری نزدیک خانه هم رفعشان می کند.
شاید آن آرامش واقعا برایم خوشایند است .... شاید هم چون متفاوت است و قانون های خودش را دارد...
یک قلمرو ی کوچک با قانون های متفاوت, که بدون اینکه بخواهی, یا آزارت بدهد از آنها تبعیت می کنی
راستش, دلم می خواست قانون شهری که در آن زندگی می کنم هم همین ویژگی را داشت....
کاش..
Brunuhville—Remember ♫
- ۹۴/۰۶/۱۰