اجازه بده همهچیز را دوبار به یاد بیاوریم...
می گفت تو خرافاتی هستی.
چون هروقت اتفاقی به یک چیزی برخورد می کردم یا به هر طریق مادی یا معنوی صدمه می خوردم ربطش می دادم به نمازم که دیر می شده بود, دروغی که گفته بودم یا هر کار دوست نداشتنی دیگر.
و او حرص می خورد.
او دوست نداشت خودش را در قید و بند چیزی گرفتار کند.
دوست داشت آزاد باشد و هرکاری که دلش می خواهد انجام بدهد, و اصلا هم به این اهمیت نمی داد که کسی ممکن بوده اذیت شده باشد یا نگاهش کرده باشد.
می گفت آدمها خودشان , خودشان را زنجیر می کنند.. با تفکراتشان. اعتقاداتشان. با خدا فرض کردن آدمها و آدم فرض کردن خدا ..
دست و پای خودشان را می بندند و نمی توانند پیشرفت کنند.
بعدنگاهی سرشار از ترحم حواله ی من می کرد.
اما من خرافاتی نبودم.
من فقط آزادی بی قید و شرط را دوست نداشتم.
دوست نداشتم به هیچ جا بند نباشم. می ترسیدم از اینکه یکهو حس کنم هیچکس حواسش به من نیست و بین یک فضای نامتناهی معلقم.
دوست داشتم یک کسی باشد که همیشه باشد. همیشه ی همیشه.
وقتی یک کار خوبی می کنم در دلم به او بگویم دیدی بلخره انجامش دادم؟
یا وقتی جایی شیطنتی می کنم یک نیشکون ریزی بگیرد که یعنی آره... فکر نکن حواسم نیست...
و او گفت که من یک احمقم که دارم خودم را گول می زنم, و این کسی که من راجبش حرف می زنم اصلا وجود ندارد.
امروز وقتی می خواستم قابلمه ی حاوی مخلفاتی که قرار بود تبدیل به لوبیا پلو بشوند را چک کنم,
درست وقتی در قابلمه را برداشتم بخار آب دستم را سوزاند..
و چند لحظه بعد, داشتم تلفنی با دوستی که صبح با او دعوا کرده بودم حرف می زدم و از او می خواستم که من را ببخشد.
و کدورتی که ممکن بود سالها ادامه پیدا کند به همینجا ختم شد.
گاهی وقتها, از صمیم قلب این نیشگون های ریز را دوست دارم.
حتی اگر تا این حد دردناک باشند..
چون دست سوخته را می شود پماد زد, ولی امان از دل سوخته...
- ۹۴/۰۶/۱۳
یک هفته ست انگشتم با سیگار سوخته و اصلا بهتر نشده و فقط رنگش عوض می شه. حالا سیاهه.
راستی، این آهنگ رو اگه گوش نکردی تا الان، حتما دانلود کن :)
http://s3.picofile.com/file/8209551784/01_It_s_Your_Love.mp3.html