مزه
چیزهای زیادی بود که دلم می خواست اینجا ثبتشان کنم اما نمی شد.
شاید اهمیتشان آنقدری نبود که سرنوشتشان ثبت بشود یا اینکه آنقدر با اهمیت بودند که دیگران زودتر از من ثبتشان کرده بودند.
مثلا چه اهمیتی دارد که یک نفر شام قرمه سبزی خوده اما صدها نفر راجع به فیلم interstellar کریستوفر نولان نقدها می نویسند, پس هیچ دلیلی ندارد که من بیایم وقتم را با نوشتن راجب هرکدام از این دو تلف کنم.
به جای این چیزها دلم می خواهد یک چیزی تعریف کنم.
من دیشب با قاشق چوبی سوپ خوردم.
شاید کسی که این جمله را می بیند بنظرش خب که چی و مسخره بیاید,
اما برای من همین چیز مسخره رویای دوران کودکی م بود.
وقتی می دیدم هایدی و پدر بزرگش با کاسه و قاشق چوبی غذا می خورند از ته دل آرزو می کردم کاش من هم در یک کلبه زندگی می کردم و در سرمای کوه آلپ, با قاشق چوبی سوپ می خوردم و گرم می شدم.
دیشب که اینها را برای مادر تعریف می کردم و او هم غش غش می خندید چیزهایی یادم آمد.
چیزهایی که خیلی خوشایند نبودند اما حقیقت داشتند....
شاید یک روز راجبشان نوشتم.
الان اما دلم می خواهد بروم و برای سوپ خوردن با قاشق چوبی ذوق کنم
- ۹۴/۰۲/۱۴