When I was young،I wanted to change the world....
ی تخت دراز کشیده ام و به صدای برخورد قطره های باران روی کولر گوش می دهم و به قطعه زمین مثلثی شکلی که نصیب من شده و از قضا در یکی از شلوغترین خیابان های تهران قرار دارد فکر می کنم.
از یک طرف خوشحالم که بلاخره می توانم زودتر کارم را شروع کنم و از طرف دیگر, استرس موضوعات کوچک و بی اهمیت.... خب دلیلی ندارد که من از الان نگران این باشم که ممکن است داوران جلسه ی دفاع, به شلوغی محل پروژه گیر بدهند و کلا طرحم را رد کنند.
و همینطور استرس چیزهای مزخرف به سراغم می آیند و با اینکه مثل خر خوابم گرفته ترجیح می دهم فیلم ببینم.
فیلمی را باز می کنم که هیچ چیزی از آن نمی دانم.
فقط از اسمش خوشم می آید. ordinary people.
یک فیلم دهه هشتادی با تیپ ها و مدل موی مد آن زمان که چهل و پنج دقیقه ی اولش حسابی حوصله ام را سر برد, و ادامه ی دیدنش را به وقت سرحالی موکول کردم.
بعد باز به اسم فیلم فکر می کنم. مردم عادی.
ما مردم عادی هستیم. من جزو مردم عادی هستم.
کسی که زندگی معمولی دارد, در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمده و بزرگ شده و باید از این به بعد هم مثل مردم عادی زندگی کند. زود درسش را تمام کند و سر کار برود و ازدواج کند و بچه دار بشود و بمیرد. هرچقدر هم سرکش باشد و نخواهد که اینها را بپذیرد.
زندگی مردم عادی در همه جای دنیا همین طوری است...
هوفففف..آنهایی که فکر می کنند می توانند دنیا را تغییر بدهند چقدر احمقند.
.. حس می کنم هر چقدر سنم بیشتر می شود, بیشتر به خسته کننده بودن زندگی و عدم توانایی ام برای ایجاد حتی تغییرات کوچک پی می برم.
من فقط می توانم خودم را تغییر بدهم. و فکر می کنم هرکسی حق این را داشته باشد که خودِ مورد علاقه اش را داشته باشد, پس مجبور کردن دیگران برای اینکه تغییر کنند یک نوع ظلم محسوب میشود,
مکر اینکه خود آن فرد در درون خودش آن چیز را بخواهد و مایه اش را داشته باشد
- ۹۴/۰۲/۱۵