همین فرداست، که ظلمت پاییزی تمام می شود..
گاهی وقتها عکس ها خیلی لعنتی می شوند.
عکسهایی که شاید چیز خاصی هم درشان نباشد, اما آدم را به یک دنیای دیگر می برند...
مثلا من به طور اتفاقی عکسی را دیدم مربوط به سالها پیش.
مربوط به آن روز .
آن روز که آن اتفاق افتاد.
دقیقا وقتی در اتاق قبلی ام روی صندلی راک چوبی که عقابی محافظتش می کند نشسته بودم و داشتم کتابی می خواندم که درش مردی در برف گیر کرده بود و قانقاریا گرفته بود, و چقدر خواندن آن داستان برای منِ فراری از سرما سخت بود...
چند دقیقه بعد کتاب میز بود و من دوباره روی صندلی.
عکس همینگوی که روی جلد کتاب چاپ شده بود روی قسمت چوبی میز بود, انگار دلم نمی خواست کسی چیزی ببیند. حتی او.
اما نمی دانم که همینگوی و باقی افراد مستقر در کتابخانه ام که زندگی من را می بینند, صدای پرت شدن و شکستن و پاره شدن چیزها را هم شنیدند یا نه.
برای چند دقیقه از همه شان متنفر شدم. می توانستند دلداری م بدهند.
دلم می خواست حداقل پائولو کوئلیو درکم کند, در چشمانم نگاه کند و بگوید, نگذار زخمهایت،تو را به کسی که نیستی تبدیل کند..
یا داستایوفسکی در حالیکه عینکش را صاف می کند بگوید بیخیال., انسان موجودی است که به همه چیز عادت می کند... یا مارکز دست روی شانه ام بگذارد و بگوید , بهترین چیزها زمانی رخ می دهد که انتظارش را نداری...
اما نه.
ته قلبم خوشحال بودم که هیچکدامشان نمی توانند حرف بزنند.
حداقل بدون اجازه ی من.
و آنجا نشسته اند وگوش شده اند برای احساسات خیس من...
و امروز... عادت کرده ام. فراموش کرده ام. دقیقا وقتهایی که انتظارش را نداشته ام چیزهای خوبی برایم اتفاق افتاده اند.
و افراد ساکن کتابخانه, همچنان در سکوت من را می شنوند و می بینند.
از آن روز, تنها یک عکس مبهم باقی مانده است و بس ...
- ۹۴/۰۵/۱۴