دلتنگی های پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم
سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم دیگر می دانستند که راس ساعت 5 عصر هر روز,
باید منتظر جوانی باشند چهارشانه و قدبلند؛ با کاپشن سبز لجنی و کلاه کرمی که معمولا آن را تا روی گوش هایش پایین می کشد و گاهی اوقات هم شالی همرنگ کلاه دور گردنش است.
من هم می دانستم که هر روز, راس ساعت 5 عصر که کارم تمام می شود و روی صندلی کنار پنجره می نشینم تا چای م سرد شود,
جوان را در قاب پنجره می بینم که رد می شود و می رود.
جوان اما توجهی به اطرافش نداشت.
بیشتر مواقع سرش پایین بود و دماغش را داخل یقه ی کاپشنش پنهان می کرد یا نیمی از صورتش را زیر لایه های شال کرم رنگ می پیچید,
برای همین هیچوقت نتوانستم درست صورتش را ببینم.
گرچه اهمیتی هم نداشت.
آن روزها, عادت داشتم هر کدام از روزهای هفته, چای را با یک چیزی بخورم.
شنبه ها با هل, یکشنبه ها با دارچین, دوشنبه ها با لیمو, سه شنبه ها با عسل, و چهارشنبه ها با خرما اگر بود.
آن روز هم طبق معمول سه شنبه ها, قاشق عسل را داخل لیوان چای داغ فرو کردم و رها شدن عسل از قاشق چوبی, و رقصیدنش در لیوان چای را تماشا کردم و اینکه چه طور مثل یک بالرین حرفه ای که روی صحنه چرخ می زند و در پایان یک نمایش تراژیک خود را روی سن رها می کند, ته لیوان آرام گرفته.
آن سوی پنجره هم به همین آرامی بود. دانه های برف نرم روی هم مینشستند و دست به دست هم داده بودند که کوچه را یکدست سفیدپوش کنند.
به ساعت نگاه کردم.
یک دقیقه مانده بود یه 5.
انگشتانم را دور لیوان چای حلقه کردم تا کمی گرمم کند, و یکبار دیگر کوچه را پاییدم.
ده دقیقه ای به همان حالت ماندم, اما انگار آن روز خبری از پسرک نبود.
و همیچنین فردا, و فرداها و روز های دیگر...
پسرک دیگر آنجا پیدایش نشد.
حداقل راس ساعت 5, هیچکدام از رد پاهای روی پرفی که سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم را پوشانده بود, مال پسرک نبودند.
شاید مسیرش را عوض کرده بود. شاید کار یا خانه ی بهتری پیدا کرده بود و از آنجا رفته بود. شاید...
اما من فکر می کنم بخاطر برف بود.
برف سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم را می پوشاند و همین, پسرک را دلتنگ می کرد...
این خاطره همیشه من را به یاد قسمتی از این آهنگ می اندازد...
داشتی در خیابان قدم می زدی که تو را دیدم...
- ۹۴/۰۵/۲۳