-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

چراغ قرمز

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ

سرم را به شیشه چسبانده بودم و به شمارش معکوس چراغ قرمز نگاه می کردم, بدون اینکه واقعا متوجه اعدادی باشم که روی صفحه به همدیگر تبدیل می شوند. 

به دفعات از این مسیر گذشته ام و دقیقه ها و ثانیه های عمرم را پشت چراغ قرمزش به فنا داده ام,

اما یکبارش به صورت بولد توی ذهنم مانده و هربار که به چراغ قرمز خیابان فلان فکر می کنم یادش می افتم. 

همان دفعه که یک مردک غول تشن داشت یک دختربچه ی ظریف و کوچک دستمال فروش را تحقیر می کرد و خواست که رویش دست بلند کند که چراغ سبز شد.... و من برای همیشه از آن چراغ قرمز متنفر شدم...

اعضای خانواده هم جملاتی می گفتند حاکی از اینکه یک بار پشت این چراغ قرمز فلان و بهمان شد و بعد فلان اتفاق افتاد و الخ.

می دانید که, چراغ قرمزها به غیر از کاربری مزخرفشان که آدم را شصتوشش ساعت معطل می کنند, وظیفه شان این است که با یاد آوری خاطرات مختلف, در آدم حس های متفاوتی ایجاد می کنند.

مثلا مادر داشت راجب وقایع روسری فروشی آن طرف خیابان حرف می زد و داداشه می فرمود پسرک جوانی که دارد در ایستگاه چای صلواتی لیوان می چیند از رفقای رفیقش است که چند سال پیش همدیگر را فلان اردو دیده بودند و چیزهایی هم تعریف کرد که احتمالا هیچکس نشنید چون هرکسی غرق خاطرات خودش بود.

 

بعد مادر با صدای بلند گفت خانم فلانی!

سکوت شد و همه به سمتی که مادر گفت نگاه کردند. 

خانم فلانی بود و پسرش و یک خانم دیگر. بعد همه به من نگاه کردند.

به این فکر کردم که با این حرکت دقیقا انتظار دیدن چه واکنش اور اکتانه ای از من داشتند. 

مثلا خودم را بزنم که پسر خانم فلانی که چندین سال پیش خاستگار من بوده الان کنار یک خانم دیگر نشسته و دارند هارهار می خندند. یا مثلا تا کمر از شیشه ی ماشین بیرون بروم و بعد از چند ضربه به شیشه ی ماشین فرد مذکور, بگویم خیلی بی معرفتی! 

یا با یک کلید ماشینش را خط بیندازم, شاید هم مثل کری آندروود فرد مورد نظر را تعقیب کنم و بعد از اینکه از ماشین پیاده شدند اسمم را با چاقو روی روکش های صندلی اش بککنم.


ولی من به جای تمام این کارها, فقط خب که چی طور نگاهشان کردم.

نه اینکه تظاهر کنم, واقعا برایم مهم نبود.

شاید حتی خوشحال هم بودم.

 به این فکر کردم واقعا خب که چی. و نگاهم به سمت ایستگاه صلواتی کشیده شد و پسرک رفیقِ رفیقِ برادر که داشت به دخترک دستمال فروش چای تعارف می کرد...

و چراغ قرمزی که همان لحظه رنگش را به سبز داد باز پایان ماجرا را از من مخفی کرد...

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۶)

  • آواز در باد
  • سبک نوشتن شما رو دوس دارم. میخونم ولی خاموشم بیشتر وقتا  :))) 
    پاسخ:
    مرسی :)
  • هولدن کالفیلد
  • اصلا یعنی چی؟
    یعنی چون تو رو ندادن بهش (یا تو خودت نخواستی باشی باهاش) نباید زن میگرفت؟ :|
    پاسخ:
    چرا, اما انگاری انتظار داشتن من یه واکنشی نشون بدم :))
  • لاست استریت
  • تا حالا به این موضوع توجه نکرده بودم...
    همیشه پشت چراغ قرمز, آدم خاطراتش رو شخم می زنه. :)
    پاسخ:
    دقیقا.. :)
    :|
    پاسخ:
    :=/
  • خارج ازچارچوب
  • حتما مورد جدیی بوده که بعد چندین سال در اذهان مونده!!
    ولی واقعا "خب که چی!"
    پاسخ:
    نه اتفاقا!
    ینی واسه من مهم نبود چون خیلی نمیشناختمشون اما چون از آشناهای مادرم بودن اون خیلی مایل بود که بشه.

    که حالا به دلایلی نشد و من خیلی خوشحالم از نشدنش.
    چون واقعا هیچ ربطی بهم نداشتیم :| :|

  • شیمیست خط خطی
  • فانتزی برخوردت با آقاهه خیلی بانمک بود :)
    برای منم این موضوع پیش اومده! واقعا چرا؟!
    پاسخ:
    واقعا چرا؟
    حالا اگه چندین سال با یارو رابطه داشتیم و فلان, باز یه چیزی!

    من جمعا با این بنده خدا دوبار حرف زدم :|
    یه بار که اولین بار تو یه مهمونی دیدیم همدیگه رو و معارفه و اینجرفا, دفه ی بعدشم که تو مجلس خواستگاری رفتیم صوبت کردیم.
    ینی مثلا اینا فک کردن من عاشق دلسوخته شدم این وسط؟ خدایا :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">