من باب یکشنبه ای نه چندان معمولی
الان دقیقا 1 ساعت از شروع یکشنبه 19 مهر گذشته و 24 ساعت بعد زمانی است که من و پدر در تکاپوی آماده کردن خانه و آماده کردن خودمان و راه افتادن به سمت فرودگاه امام و آوردن مادر و همچنین جنگیدن با خاله ها و عمه ها و دایی ها و اینها هستیم که هیچکدامشان بلند نشوند و اینهمه راه بیایند تا فرودگاه.
و فردا ظهر روز بزرگی است,
چون قرار است من برای صبحانه ی مادر کیک بپزم, گل سفارش بدهم, حساب کنم که برای قورمه سبزی ظهر فردایش چند پیمانه برنج باید درست کنم, و سری به نان سحر بزنم و آن شیرینی پودر پسته ای که خاله از آن تعریف می کرد را تست کنم برای شب ولیمه.
همچنین اتاق مادر را مرتب کنم که وقتی از راه می آید بتواند برود و خودش را روی تخت رها کند و بعد از یک ماه,
بالش و پتو و روتختی عزیز خودش را حسابی بغل کند و کیف کند.
فردا شب هم شب بزرگی است.
شب آخری که من تک بانوی آشپزخانه ام و در پخت و پز و شست و شو هایش شریکی ندارم که کمکم کند یا گاهی غر بزند که فلان کار را فلان طور انجام نمی دهند, یا چقدر من با حوصله کار می کنم و اینکه واقعا لازم نیست برای دالبری خرد کردن سیبزمینی انقدر زحمت بکشم چون قبل از اینکه دیده شود خورده شده و در مراحل هضم به سر می رود.
خلاصه اینکه فردا برای من کلا روز بزرگی است.
حس می کنم روز قبل از روز دیدار, حتی از خود روز دیدار هم هیجان انگیز تر است.
روز استرس و دلهره و شوق و نکند ها و نشود ها و خدا کند ها....
- ۹۴/۰۷/۱۹